روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

سلام!

امان از دست شمارش معکوس که معلوم نیست چطوری باید باشه.. فردا می رم دوسلدورف و اینطوری سفرِ دو ماه و نیمه ام شروع میشه. دوشنبه پرواز می کنم به استانبول و سه شنبه صبحِ ساعت سه یا چهار می رسم فرودگاه امام خمینی. یک روز به آغازِ سفر مانده، دو روز به پرواز و سه روز به رسیدن.

امروز کوله پشتی مسافرتی ای که خریده بودم رو پس دادم و در عوض اش یک لنس و بندِ دوربین و دوتا باتری و چندین تا چیز دیگر خریدم.. پول واسه خرج شدنه الآن و وقتی به چیزی نیازه، باید گرفتش!

و.. روز های گذشته خوابم خیلی قاطی شد و هم خیلی کم خوابیدم و هم زمانِ خواب هایم خیلی نا مرطب بود.. دیشب مثلا جشن فارق التحصیلی سلینا بود.. خوش گذشت! حتی از جشن خودم بیشتر دوستش داشتم چون دیگه استرس نداشتم و اهمیتِ خاصی نداشتم.. بدم میاد زیادی توجه کسب کنم که پارسال اینگونه بود. ولی این نتیجه رو گرفتم که برخی افرادی که اینجا در روستا یا شهر های کوچک زندگی می کنند، دیدگاه بسته و مزخرفی دارند. از یارو می پرسم میشه با گوشیش تماس بگیرم و وقتی دو قدم رفتم اون طرف تر تا مو به موی حرفم رو نشنوه، می گه فرار نکنی و حواسم بهته کجا میری.. ایــــــــــــــش! اصلا حال نکردم!
ولی: جشنای ایرانی باز هم چیز دیگری هستند!!!

و چـــقــــدر ردبول و قهوه در هفته های گذشته خوردم.. مخصوصا گاوِ نَرِ قرمز در هفته ی گذشته.. اوف.. با سلامتی خدافظی کردم انگار.

دیگه امشب می خوام عکس ها رو چاپ کنم! در اصل باید دیروز تحویل می دادیم اما امیدوارم که بشه هنوز هم تحویل دهم.

چشام می سوزن و اتاقم ناجوانمردانه کثیفه و بار هایم رو هم نبستم.

بدرود!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
بانوش

سلام!

شمارش معکوس: پـــنــــج!

بدجور حوس عکاسیِ هنری کردم.. از کنسرت و برنامه.. کلا خیلی تو فازِ موسیقی زدم و دوست دارم از موزیسین ها عکاسی کنم و مثلا یه پروژه در مورد خواننده های زن و زیرزمینیِ ایرانی عکاسی کنم.
و... پروژه ی «آب» رو پیش می بریم.. چند سال دیگه چیزِ خوبی انشاالله می شه.
حوسِ کار تو پروژه ای فیلمی هم خیلی قلقلکم می ده.
امروز آموختم که باید نزدیک تر بروم، باز هم بیشتر وقت صرفِ داستان و سوژه هایم بکنم.. داستانِ چیرلیدر هایم رو نشد نشان دهم و فردا صبح به استادم نشانش می دهم. و باز آموختم که باید در هینِ کار رو پروژه، عکس ها رو ویرایش کرد و با این و اون در موردشون صحبت کرد. و آموختم که زبانِ تصویر خیلی مهمه! و اینکه عکس ها باید حس رو منتقل کنند!
و تصمیم گرفتم ادامه دهم.. هم این پروژه رو بعد از ایران ادامه می دهم، هم پروژه ام در مورد لائرا، دختری که به علت بیماریِ Alopecia Areata کچل است.
دیشب تا صبح کار کردم.. دیر رسیدم به سمینارِ رُلف و حسابی از دستم شاکی بود!
امشب هم کار خواهم کرد..
امروز خیلی ناراحت بودم که گند زدم به پروژه..
و دیشب با دوستم بیرون بودم و برنامه ی سفر رو ریختیم.
کاوه، دیروز حرفی زد که همان موقع فهمیدم این حرف رو زیاد پیشِ خودم تکرار خواهم کرد:«کار خودت رو بکن. ربطش به عکاس های ایران چیه؟»
درستش هم همینه.. کارِ خودم رو می کنم و پیش می برم و می آموزم و انشاالله پیشرفت می کنم. شکستِ امروز نیاز بود!
آخرش، اسمِ کسانی رو یاد خواهیم داشت که ساعت ها قدیم در چاپ خانه بودند و تمام زندگیِ شان را پای عکاسی گذاشتند. نمی دانم تا چه حد حاضرم فدایی دهم، اما فعلا که حدی نمی بینم.
بدرود!
 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۴
بانوش

سلام!

کار داره پیش می ره.. یک دفعه فهمیدم که دیگه داستانِ چیرلیدر هایم داره تمام می شه و فهمیدم به سوژه هایم دل بستم.. دلم برایشان تنگ خواهد شد!

این رو باید بیان می کردم تا به ویرایش ادامه دهم.
راستی، آهنگِ «یکی بود یکی می خواند» با صدای سپیده وحیدی هم زیباست!
تو یوتوب یه پلیلیست پیدا کردم با آهنگ های عالی!
نامجو و پالت و کسانی که خیلی نمی شناختم و رادیو تهران و 127 باند و کماکان باند و و و و و ... دوستش دارم!

نامجو - خط بکش. صدایش! کروسِ این آهنگ! آوازی خیلی زیبا!

بدرود!

پ.ن.: دیروز پی بردم که علاقه دارم در یک پروژه ی فیلم همکاری کنم. همیشه دوست داشتم این کار رو انجام دهم. شاید تو سال سومِ درسم.. مثلا پاییز 95 یا بهار 96.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۸
بانوش

سلام.

دوباره روزه ام رو شکستم و عذاب وجدان دارم از این بابت.

دیروز با کاوه نوشتم و ازم پرسید آیا داستان کوزه گری که از کوزه ی شکسته آب می خورد رو می شناسم.. نمی شناسم و او گفت تحقیق کنم خودم.
تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم:
«معمولاً کسی که صاحب هنر و حرفه ای است، خودش از آن بهره ای نمیبرد و در استفاده از هنر خویش تنبل است.»
من یعنی مثلا کوزه گر ام؟ نمی دونم با حرفش چی می خواسته بهم بگه!

بروم عکس هایم را ادیت کنم که امروز آخرین روزه و با روزه خواری از دستِ تنبلیِ خودم ناراحتم..

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۰
بانوش

سلام!

دورانه دانشجویی برای اشتباه کردن و ضرر نکردنه.. آره؟
خدا کنه..
افتادم به پشیمان بودن که هم کاش در طول ترم در دو درسِ تئوری حواسم رو جمع می کردم.. و درس می خواندم که اینطوری الآن نباشم.. گواهینامه ام رو هم می گذارم برای بعد از ایران.
شاید باید اینطوری بشه تا دفعه ی بعد الکی افه ی باحال بودن بر ندارم. تا حدیِ که جرئت ندارم از دوستام بپرسم جزوه شون رو می دهند..
استرسِ این روز ها خیلی زیاده.. با وجودِ ندادنِ این همه از امتحانات!

دیروز، کوله پشتیِ سفری ام را خریدم!
باید حسابم رو چک کنم ببینم چقدر پول هنوز اصلا دارم.. گران بود، اما ارزشش رو داشت.. یک بار آدم زیاد برای چیزی خرج می کنه و آن مدت ها برای آدم باقی خواهد ماند.

«نقطه.»

صدای بهرام رو می شنوم با آهنگِ «لمس».
چه قدر غمگینه ملودیش..

و هفته ی پیش بیشتر و بیشتر به تنهاییم پی بردم.
البته، تنها ی واقعی نیستم چون کسانی رو دارم که همیشه بتونم روشون حساب کنم. خانواده.
اما انگار باز هم تنهام..
از وقتی این موضوع «عکاسِ نتهای مسافر» اومد تو ذهنم، دیگه خیلی سخت بیرون میره.. و فعلا بیرون نرفته.

زِبی جزوه اش رو داد بهم! و قرار شد برایش از ایران روغن زیتون بیارم. دمش گرم!
من هم بهش گفتم برایم از اسرائیل یک سنگِ کوچک بیاره.. فردا می ره تا یک ماه دیگه.. زِبی عکاسی اش خیلی خوبه و با وجودِ سن کمش کارش خوبه خیلی.

بریم به کار ها برسیم.. امشب مهمان داریم برای افطار.

از خودم ناراحتم.. گناهایی که کردم و می کنم خیلی دارند اذیت ام می کنند.

خیلی ایران جذابه.. می خواهم با رزمنده ها حرف بزنم و لحظه شماری می کنم برای دیدنِ فاطمه بهبودی.
چه زندگی هایی هستند..
کلی فکر دارم.. کلی دلیل که می تونم شروع به گریه کنم.. و بزرگترینش ناراحتی از اخلاقِ خودمه...

امروز بعد از ظهر خوابم برد، بیدار که شدم دیدم بالاخره بارون گرفته. برای اینکه آرزو به دل نمانم، رفتم بیرون.. پا برهنه، با تیشرت و شلوارک و خـــیـــسِ خیس شدم. فوق العاده بود!
آب هایی که بر زمین جمع شده بودند، گرمای زمین رو به خود گرفته بودند و بارون مقداری خنک بود و رعد و برق می زد.
این حرکت، یکی از کار های خوبی بود که انجام دادم!

« این آهنگ حالت روحی الان منه [...]
   نه سیاه نه سفید ، خاکستریه
   این یعنی رنگ واقعیت
   واقعیتی که میگه کل زندگی یه بازیه
   رویاهات می کشنت جلو
   خاطراتت می کشنت عقب
   چی می مونه ازت
   یه چیزی میشی به عمق افکارتو به طول زندگی»

خیلی از توجه به کلمات و خرف ها لذت می برم.

مهمان مان آمد.. بروم لباس بپوشم.

بدرود.

پ.ن.: از بهزیستی که زمستون رفته بودم، می خواهم دیدن کنم.. سوغاتی برایشان چی ببرم؟ یک دوربینِ کوچک شاید بخرم.. با فیلم. صفر می گفت دوربین دوست داشت.. برای بقیه هم شکلات شاید بگیرم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۱
بانوش

سلام!

در اصل این مطلب پی نوشتِ مطلب قبلیه و حالا که ملودیِ ترانه را دارم می شنوم، به نظرم شاید لیاقتِ حرفم همان پی نوشت بود! اما حلی شروع اش کردم پس پشت تصمیمم می ایستم.

راجع به آهنگِ «حس» از صادق و احسان هخامنش می خواهم نظر دهم.
احسان هخامنش رو تا الآن نمی شناختم و صدایش متوسطه.. به نظرم دوست داره شبیحِ پیشرو باشه و از صدای پیشرو خیلی خوشم نمیاد چون خیلی خشنه و الکی بهم وقتی می شنیدمش ترس و استرس وارد می شد.. امــــــــا این آهنگ متنِ خوبی داره.. چیزی که در ذهنم مانده:

« هدف داشته باش، به سردی ها بخند؛
چشم رو خوبی باز و رو تلخی ها ببند؛
عمیق نگاه کن توی سادگی، دریاست
کامل باش با یک فکر مثبت،
پس پیش به سوی خیر مطلق. »


این روز ها «بیتاب» هم حالم رو خیلی خوب نمی کنه.. بیتاب به واقعیتی که عاشق کارم هستم می پردازه و پس از کسب موفقیت، مهر تایید اش را روی خوب بودنِ حالم و موفق شدن می زنه. اما الآن آهنگایی که بتوانند انرژی بهم دهند تا از کوه بال بروم نیاز اند.

این هم قسمتی از آهنگِ تَهَم و رِز به نام «مهم نیس».
خیلی دوستش دارم و در اصل کلِ آهنگ رو باید اینجا نقد کرد.. ولی این رو همیشه واضح تر از همه چبزش می شنوم:
«
روزگار می ده بار می ده کار/
می کنه همه رو پاسکاری/ تو مال کدوم داستانی؟
من تو تیم عاشقام آشنا نی/
مهم نی چی بودم من/
مهم نی چی میشم من/
مهم اینه الآن اینجام، حس دارم می زنم حرف! [...]
تا وقتی می شکافیم/ رد می دیم تو رپ، فارسیش/
من خودمم، خودم می مونم، اینو گفتم، اینم می دونم مرکز هرکی دلشه/
این قدر میره تا برسه، می مونه گوشت و پوستم، ادامه می دم جونم!

حتی اگه دنیا/ می چرخه اشتباه، من عاشقم؛ بیشتر از هر عاشق.
روز ها خیلی بده/ دنیا خیلی وقته می چرخه اشتباه/ واسم اصلا مهم نیست،
چون عاشقم/ بیشتر از هر عاشق/ نه نیستم اصلا عاقل و امید دارم!   »

پس.... ادامـــــه مـــی دم بـــا جــونــــم!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۵
بانوش

سلام!

لِ مولَن در گوشم است.
آرامشِ عجیبی این آهنگ بهم میده.. معمولا برای ثبت خاطرات، مکانی، فردی، اتفاقی نیازه. اما خاطره ای که با صدا های پیانو دارم، جزیره ایست جادویی ایجاد شده در تخیلِ یک نویسنده. فضایِ سرسبز و آفتابی اش را جلوی چسم دارم با کتوله هایی با لباس های زرد و نغره ای و قرمز و قهوه ای.

دلیل ایجاد این مطلب رو از لحظه ای که شروع به این کار کردم را از یاد بردم. افسوس.

یک هفته ی دیگه همه ی کار های این ترمم را باید تحویل داده باشم. پیراهن بلندِ سرمه ای رنگم رو می پوشم و می رم جشن فارق التحصیلیِ سلینا و امیدوارم حالم خوب باشد و برقصم و بهم خوش بگذره. می تونه هم البته خیلی متفاوت پیش برود.


به این پرداختم که در اصل، عکاسی تنها بیش نیستم.
در جمع های زیاد و مختلفی حضور دارم و خیلی اوقات در فضا های خیلی خصوصی ای نیز هستم و به سوژه هایم هم خیلی نزدیک می شوم. اما در اصل تعلقی به آن ها ندارم و خواهم رفت. سختیِ شغلم اینه که، روابط عمومی ام خیلی قوی شده و هیچ ترسی از برخورد با آدم ها ندارم (مگر اخلاقشون گـــُـــه باشه! مثل زنی که دیروز ازش زمان رو پرسیدم و پس از سعی اش از دور زدن من و نشان ندادن واکنشی به صدایم، حتی زمان رو با قیافه ای زده شده، نمی خواست به من بگوید.). خیلی سریع وارد گفت و گو می شوم و حتی با آدم ها شماره رد و بدل می کنم و ارتباط می گیریم.. اما نه وقت هست، نه امکانِ شکل دادن دوستی با ایــــــن هــــــــــمــه آدم. بنا بر این، دختر با دوربینش بر دوشش به مسیرش، تنها، ادامه می دهد. و کسانی که دارد، خانواده اش هستند و دوستانی که از قبل از به دست آوردن لغبِ شغلی اش، می شناسد.
سخته وقتی بفهمی هستی و در اصل در حباب خودت در اجتماع سر می کنی و این شرایط چیزیست که باید باهاش سر کنی.. وگرنه خودت داغون می شی و کارت رو هم دیگه نمی تونی ادامه دهی.


و دیشب وقتی بادِ گرم را بر پوستم حس می کردم و چرخسواری می کردم، یاد کردم از حقیقتی که هر اتفاقی افتاده تا الآن، به صلاحم بوده و شـــُـــکر که همه چیز طوری پیش رفته که پیش رفته! وگرنه من - الآن - اینجا - به عنوان دانشجو - عکاسی خبری و مستند - نِ-می-بو-دَم!

چه خوب، چه بد، همه چیز پیش آمد تا من به اینجا برسم!

البته، این روز ها مقداری تنهایی رو ترجیح می دهم.. یعنی فاصله ام با دانشگاهم به نظرم خیلی هم بد نیست، چرا که نیاز به وقت برای خودم دارم.

بهار به دنیا اومد! مثل همه ی نوزاد ها، به نظرم یک فرشته است که از کهکشان واردِ دنیا شده. خوش آمدی بهارِ نازنین!
امیدوارم در آینده، وقتی خواندن و نوشتن آموخت، به این مطلب برسه.


امتحان آئین نامه نخواهم داد! ترجیح می دهم دوباره 21 ساعتِ عمرم و شصت یورو را بدهم و درست کاری را انجام دهم تا الآن الکی و بیخودی به خودم استرس وارد کنم و آخر هم گند بزنم به همه چی!


بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
بانوش

سلام!

صبحِ آفتابی و گرمیه و با صدایه گلاره شیبانی آماده می شوم برای دانشگاه.
دیشب باز کار نکردم و خوابم برد.. اصلا این وضعِ کاری خوب نیست! اصلا!
برای سه شنبه ی دیگه می خوام برم امتحان آئین نامه دهم.. تا اون موقع هم بکوب باید بخوانم. ولی نخواهم خواند.. لَشی و تنبلی تا چه حد ممکنه؟ جالبیِ داستان اینه که همیشه با این سبکِ زندگی پیش می روم و موفق هم می شوم.
یک وقتِ دندانپزشکی هم باید بگیرم قبل از سفرم.. گند زدم به دندان هایم.. و دکترِ اسکلم باید دوباره برسد بهشان تا خاله جان دوباره بتواند بگوید چه قدر دندان هایت سفید اند!
ترجیح می دادم امروز جایی نمی رفتم و از الآن عکس ادیت می کردم..

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۹:۲۴
بانوش

سلام.

امروز با سلینا بیرون بودم.. و یک مانتو برای ایران خریدم.. مامان بابا گفتند کوتاهه اما به نظرِ خودم مشکلی نیست و می شه پوشیدش.

الآن آهنگِ «نگو تنهایی» از گلاره شیبانی رو می شنوم و حسِ تابستانه ای دارد. خوبه.. و بر خلافِ خواسته ام که بدوم، نشستم خانه.. و مطلب می نویسم و عکس ویرایش می کنم.
امروز روزِ شیرینی بود چون عزیز ترین هایم را باز دور خودم داشتم.. سلینا و مامان بابام و بعد هم حسین رو. راضی ام.
با اینکه نتوانستم یک گرم کم کنم، ولی راضی و شادم.. ذوق می کنم از دیدنِ جایِ روشنِ انگشتر هایم روی انگشت هایم که نشان می ده پوستم رنگِ تابستان را گرفته. هر چند می تونستم کمتر حجیم باشم.. و کلن جمع تر و بیشتر ورزشکرده تر. اما: تازه اولِ راهم و کسب تجربه های لذت بخش که قسمتِ عمده ایش ساخت خاطره با عزیزان و کسب تجربه ی زندگی و سفر کردن هست، مهم تر از گذراندن وقتم در کلاس ورزش هست و نخوردن باقلوایی که فروشنده ی ترکی در استانبول بهم می ده. والله!

فردا می ریم تو استادیو عکاسی کنیم. منو کامیلا و زِبی و مودِلمون که دانشجو مُد هست. ببینیم چه قدر تو آن دخمه خواهیم بود.

دو هفته ی دیگه این موقع نشسته ام در فرودگاه استانبول. و دو ساعتِ دیگه سوار هواپیما به سمتِ تهران هستم. تو ورقه ای که دستمه، نوشته ساعت سه و سی و پنج دقیقه فرود میاییم.. تا در بیایم چهار شده، تا برسیم تهران، پنج و خرده ای شده. بنا بر این، اگر دوستِ عزیز چندشش نشود، می توانیم یک راست برویم طباخی.
البته طباخی رفتن بیشتر الکی جَو هست و بهتره نرویم اون وقت صبح، به خصوص وقتی که یکراست می خواهیم بپریم جایی که بخوابیم، کله پاچه بخوریم.

نورِ آسمان نارنجی تر شده و عاشقِ تماشا اش هستم.. چای بریزم و بنشینم با ترانه ای آرام در پس زمینه، آرنج هایم را تکیه دهم روی سنگِ جلوی پنجره ام که آن موقع چهار طاق بازش کرده ام و به بیرون خیره شوم.

ادیت کنم که با علافی کاری پیش نمی رود.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
بانوش

سلام!

فکر کنم حالم خوب نباشه.
از کابوس ها و سر درد ها و سوزش چشم ها این نتیجه رو گرفتم. از نا رضایتی با خودم.

باید بیشتر و با برنامه تر کار کنم.. خیلی زحمتِ بیشتری باید بکشم.

دکلمه های احمد شاملو رو گذاشتم..

روزی یک گرامافون می خرم.

و با یک شاعر ازدواج می کنم. هر چند شعر ها رو هیچ وقت نمی فهمم.. اما اگر صدایش مثل احمد شاملو باشد و برایم شعر بخاند مشکلی نیست، با حسِ صدا مفهوم شعر رو درک می کنم.
شاید هم با یک فیلم نامه نویس زندگی کنم. یک مستور. یک گودر.
یا یک موزیسین؟

به نظرم گندِ بلاگفا بهم لطمه زد.
و ورزش نکردن.

«و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند.»

آیا کابوس ها تقاصی است که تو این دنیا برای بی اعتقادیم پس می دهم و نشانه هستند؟

خوابم میاد.. برم سراغ گاوِ نَرِ سرخ (رِد بول) یا قهوه؟!

دو هفته و خرده ای از رمضان باقی مانده.. روز هام خیلی سریع دارن می گذرند  و دوست دارم نه عکاسی کنم چند وقت، نه کار، نه هیچی.. بروم تایلند و هر روز در دریاچه هایی زیر آبشار شنا کنم.

النگوی مامانم رو چند روزیست دستم کردم..
آخ.. یادِ بد بودنم افتادم.. فکر کنم هر چه الآن بیشتر فکر کنم، بد تر شود.

شاید دوتا از درس ها رو این ترم حذف کردم.. تاریخ هنر و خلاقیت.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۹
بانوش

سلام!

امروز هامبورگ بودم با خانواده. خوش گذشت. و ناهار/شام خیلی خوردم. غذای افغانی. و خوردنِ زیاد خوب نیست! باید بیشتر بتونم جلوی خودم رو بگیرم.

و با گرم شدن هوا، مورچه هایی بزرگ و بال دار دوباره پیدایشان شد. و همه جا این موجوداتِ چــــنـــدش آور هستن. عذابِ شدیدیه! خیلی! حالمو بدجور بهم می زنند.

دو هفته ی دیگه، دارم میام ایران!
دقیقا دو هفته ی دیگه الآن در حال بستن بار هایم هستم و یک عالمه کار مانده هم دارم.
و سفری خواهد شد..
امروز فهمیدم حدود یک ماه دیگه، یکی از دوستای ایرانم میره ترکیه زندگی کنه.
با اینکه من ایران نیستم و در اصل سالی یک بار هم رو می تونیم ببینیم، اما یه جوریه که می ره.
و یکی رو هم تو اینستا دیگه دنبال نمی کنم و با این عمل یک قدم مثبتی برداشتم. دوست دارم بلاکش هم بکنم، اما این دیگه بچه بازی می شه. برای همین فقط ارتباط دیگه ندارم باش. تصمیم درستیه.

قبل از سفر، یک کوله پشتیِ بزرگ می خواهم بخرم. با باتری برای دوربینم. و یک حافظه برای فایل هایم.

حسیه.. دوباره ایران. دوباره خانواده، دوباره جست و جوی هویت. کیم و از کجا آمده ام؟ چه کار ها خواهم در این سفر کرد و با کیا دیدن خواهم کرد؟

سفر قبلی تو جَو رفته بودم یک سفر نامه درست کنم.. که نکردم و همچنان عکس های نیمه چاپ شده، سرِ جایشان در انتظار چسبانده شدن در دفترچه هستند.

لامسب هیچی وقت نیست! و یــــــک عالمه کار مانده..

امتحان آئین نامه ام رو هم که دارم.. خیلیه!

دیشب دوتا کابوس دیدم.. و در هر دو باید می جنگیدم و کابوس اولی خیلی ترسناک هم بود.. از اون کابوساس که اگر فیلم یا داستان می بود، حتما پا هایم را زیر پتو نگه می داشتم... هر چند من کلا ترجیح می دهم پا هایم زیر پتو باشند چون از کودکی از هیولای زیر تخت و میز می ترسم.

راستی امروز تولد یکی از خواننده هامه! تولدت مبارک!

چند روز دیگه، بهار به دنیا میاد! دخترِ زهرا، دوستی که از طریق وبلاگ باهاش آشنا شدم.. و خیلی خوش حالم.. برایش از استانبول هم سوغاتی گرفتم.. عشقِ خاصی به این دختر دارم.. شاید اولین دفعه ایه که یک دوستِ من داره مامان می شه.

یک روز باید بروم خرید سوغاتی! و هدیه و وسیله برای خودم!

بدرود!

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۳
بانوش

سلام!

آن قدر خوابم میاد، که برایم بلند کردنِ دست و بازو ام و باز نگه داشتن چشم هایم سخته.
خیلی خیلی خیلی خوابم میاد!

به هیچ کارمم نمی رسم... لاغرم نشدیم تا الآن.. اون وقت می خواسنم برای جشن فارق التحصیلی سلینا لاغر شده باشم یا برای سفر ایرانم. اما انگاری نشد. اولویتم بر چیز های دیگری بود.. مثل کار و عکاسی و کار و داشتن انرژی و درس و کار و گاهی ورزش و خوش حالی. فعلا تو فازی نیستم که خوش حالیم وقتی باشه که می بینم وزن کم کردم، بلکه دوست دارم بی وقفه لذت ببرم از زندگی.

دیشب خانه ی دوست داشتنیِ یکی از بچه ها رفتیم برای ظاهر کردنِ فیلم! اولین فیلمم را ظاهر کردم و همکلاسیم می گفت من تا الآن کسی رو ندیدم که این قدر خوب در اولین بارش باشه. تجربه ی خوبی بود و خیلی خوبه و ادامه می دهم!
یک لِنزِ 35 میلیمتری می خواهم بخرم. و یک عالمه فیلم! و یک کوله پشتی. با آداپترِ دکلانشو.

راستی، امروز هم که ماه رمضان شروع شد.. سعی کردم روزه بگیرم، اما شکستمش. چون باید بتوانم کار کنم و لا اقل برای ذهنم باید می خوردم که همچنان حسِ آزادی داشته باشم. و شاید چون با بی حوصلگی سوی روزه رفتم، اینطوری شد.

ادیت کنیم پس..

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۸
بانوش

سلام!

الآن در هامبورگ در اتوبوس نشسته ام به سمتِ کیل.
برای عکاسی از آذین به آنجا دارم می روم و خوش حالم از کیل می توانم دیدن کنم. آذین یکی از سوژه هایم هست.
هامبورگم شهره قشنگیه ها.. لاافل با وجود بزرگ بودنش، سرسبزه.

داشتم به بی ذوقیم فکر میکردم. به تفاوت سفر من و یک بچه که اولین بار با اتوبوس جایی می رود.. یا فرد مؤسنی.. دیگه برایم سفر معمولی شده.. ذوق دارم و خوش حال هستم، اما کمتر بیتابم برای سفری.. هر چند عاشقانه خودم را به باید و راه می سپارم.
عجیبه برایم..

امروز صبح جوابِ ایمیل استادم برای دیدار را دادم که بهش گفتم «به گمانم سه شنبه من هم میام.» استاده عزیز ایمیل زد که تو حتما حضور خواهی داشت چون منم اصلا برای تو دارم میام! و باز من جواب دادم «ولی شاید تو راهم به سویِ چیرلیدِر هایم یک بشقاب پرنده مرا سمت خودش بکشد و مرا ببرد به فضا. اتفاق خبر نمیده!»
خودم که خیلی با جوابم حال کردم.
هر چند شاید استاد هایم فکر کنند در حالت مستی یا نائشه ای این ایمیل ها را می نویسم.. ولی باحالن!

به ادیت عکس بپردازم.

راستی، یاسی هم پروسه ی کنکورش بالاخره تمام شد! آمــیــــن!

فکر کنم امسال فامیل انتظار دارند بیشتر از واقعیتی که پیش خواهد آمد، مرا ببینند.. و یاسی هم چنین تصوراتی دارد.. منم دوست دارم باش وقت بگذروزنم، اما چهار هفته از اقامتم را راحت در سفر سپری خواهم کرد.. برای عکاسی در دهی در شمال هم خانواده دعا می کنند جور نشه و کسی رو پیدا نکنم و کلا فراموش کنم قضیه رو.. اما من می خوام انجامش دهم. و می دهم!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۳
بانوش

سلام!

دو سال پیش، در ساندکلاد ثبت نام کردم.
و امروز باز یکی از صدا هایی که دوست دارم را دارم می شنیدم. «دیالوگ موسیقی - جمعه».
صدایی از جدایی نادر از سیمین در آن هست. پرتابم کرد به یک سال پیش، ایران، بحرانی که داشتیم.
با بیماریِ مامانی، خانواده در بحرانی فرو افتاد. اما از درّه ی غمگینی که پر بود از ترس و اشکِ مادر، در آمدیم..

امروز مشاوره بودم.. مقدار زیادی خندیدیم.. من و روانکاوم. ازش آخرش هم پرسیدم چند سال داره.. و وقتی خواست مرا بپیچوند، پرسیدم آیا دارین مرا می پیچانید؟ و سؤالم را بعد از کمی گفت و گو جواب داد.

راجع به دوستام امروز بیشتر حرف زدیم اما خیلی هم راجع به گذشته و اعتماد کردنم و ترسم از سرد شدن.

رسیدم به مونولوگِ صابر ابر در «اینجا بدونِ من».

حوس کردم فیلم ببینم..!

و شدید دلم هوای ایران و مرامش رو کرده.

«سلامتیِ سه تن: ناموس و رفیق و وطن! سلامتیِ سه کس: زندونی و سرباز و بی کس!»

و دلم برای خسرو شکیبایی و صدایش تنگ شده. برای حمید فرخ نجاد. محسن تنابنده. بهداد. اشکِ گلشیفته. انتظامی. برویز برستویی. لیلا حاتمی.
فضای مقدسِ فیلم های دفاعِ مقدس. دلم برای احساساتی که در فیلم ها بهم منتقل می شوند، تنگ شده.

رسید به فریادِ نقشِ اولِ «از کرخه تا راین». فوق العاده.

هه..

یادِ داستانِ فاطیما بهبودی افتادم.. جنگ.. ارقِ ملیِ ایرانی ها.. ایرانم..

از صبح که بیدار سدم، تا الآن خسته ام و خوابم میاد.
این خیلی بده که با وجودِ خوابیدن، خسته باشی. افسوس!
اما خوشبختانه چیزی به نامِ رِد بول وجود داره.. قیاافه ام روز به روز داغون تر خواهد شد به خاطرِ خستگی و جسمم هم به سویِ بیماری از خستگیِ شدید حرکت خواهد کرد، اما چه کنیم وقتی بی برنامه ایم و این همه کار باید انجام شوند.

امروز، داستانی از یکی از همدانشگاهی هایم در ده (!!!) صفحه از مجله ی Stern منتشر شد.
با فلوریان مولر هم امروز صحبت کردم.. اولین بار بود درست با هم حرف زدیم.. و فیلیپ رو هم دیدم.. می گفت تو پاییز عکس هایی که در استانبول گرفته رو احتمالا همان مجله ی Stern منتشر می کنه.
انشاالله عکس های من هم در آن منتشر شوند.. و... عکاس بزرگی شوم. آمین!
تمام زندگی ام عکاسیه!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۱
بانوش

سلام!

با مروارید (دوربینم) از خودم الآن عکس گرفتم.. چه قیافه ی امروزم داغونه!
شاید به خاطر آفتاب باشه که گونه هام سرخ شده اند و زیر چشمانم روشنه، اما به نظر میاد چشم هایم از خستگی زیرشان گود شده..
دوباره عکس گرفتم و لبخند زدم و با لبخند بهترم.. بانوشی ام که در اصل تمام امروز بودم.

امروز.. روزِ خوبی بود!
دیشب خوب بود! پیش یکی از دوستانم بودم و با هم عکاسی کردیم مقداری و بعد رفتم پیشش و آهنگ گوش دادیم و عکس هایش را دیدم و حرف زدیم و خوش گذشت. امروز هم دانشگاه سر کلاسِ نازنین و بهترین استاد بودم.. واقعا از صمیم قلبم استادم را دوست دارم! بهم خوش گذشت!
گوشواره هایی که به گوش داشتم و سَندَل هایم حس خوبی به من دادند.
و در کل روزِ خوشی را داشتم..
در ضمن این روز ها، آسمان بسیار زیباست!
خیلی خیلی زیباست!
عصر ها با آسمانی رنگارنگ و نور های قوی و گرمِ خورشید به استقبالِ شب های پر ستاره می روم.. آن قدر مناظری که می بینم برایم حیرت انگیز و زیبا هستند که گاه تنفس برایم سخت می شود و حسِ خیلی قوی ای درونم دارم.

و خوابم میاید..

باز آهنگی که در مطلب قبلی معرفی کردم را می شنوم..

فردا هم اول کلاس دارم، بعد دیدار با مشاورم، شاید دوباره دانشگاه و شب ورزش.

ارتباطم با سلینا خیلی کم شده.. برای دوستی دیگر راجع به این رویداد نوشتم الآن. سلینا حتی پیام سوتی ای که دیروز برایش فرستادم را نشنید.
غمگینه.. از دست دادنِ دوستی که یک عالمه دوستش داری..! افسوس می خورم از این که شاید این فاصله موجب این بشه که من اعتمادم به او کم شود.

ده دقیقه اس گریه می کنم. دوسنش دارم.. شدیدا دوستش دارم.. و اصلا نمی خواهم سرد شوم.
خیلی ناراحت می شوم وقتی می بینم تا این سال های زندگی ام، خودم پس از مدتی دیگه نمی تونم به کسانی که خیلی بهم نزدیک بودند، اعتماد کنم. و خیلی ناراحت می شوم.. نمی خواهم با سلینا هم این طوری شود.

نینا پیغامی داد که خنده ام گرفت با حرفش و حالم رو بهتر کرد.. سلینا هم امید داد.. یاد آوری کرد که بیشتر به عنوان عضوی از خانواده اش می بیندتم.. و زهرا هم با پیغام هایش شادابیِ درونم را بیشتر کرد.. شکر!

به ادیت عکس می پردازیم.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۲
بانوش

سلام!

دیروز به جای عکاسی در ساعت آبی، رفتم مقداری دویدم. و مسیر برگشت را پیاده روی کردم.. و غروب آفتاب را دیدم.. یعنی آسمان رنگارنگ را.

رنگارنگ. اسمِ وبلاگ عمو امین بود.. عمو امین دوستِ عموم هست و پشت سرش عمو امین نام دارد و در اصل امین صدایش می کنم. خلاصه، عمو امین رو در اصل 12 سالی می شود که می شناسم و سه سال پیش بعد از خیلی سال، دوباره دیدمش. و عمو امین و عمویم بودند که مرا به دنیای وبلاگ نویسی وارد کردند. در اصل حسین، وقتی قدیما وبلاگی به نام «نیم نگاهِ زیبا» ساخته بود.. اما عمو ها مرا تشویق کردند که وبلاگی بسازم.


امروز تا الآن و تا کمتر از دو ساعتِ دیگه خانه بودم و هستم. و یک عالمه کار برای انجام دادن دارم و نمی دانم باید وقت از کجا بیاورم! آخرِ هفته، هر دو روز باید عکاسی کنم، اول سَر کلاس عکاسی پُرتره، سپس از جشنِ سوژه هایم، یکشنبه هم می روم پیش مادرِ آذین، سوژه ای دیگر.

دروغ چرا، امروز بغضم گرفت وقتی یاد کردم از کار هایی که باید و مهم تر از آن مــــــی خـــــواهــــم انجام دهم. و از فاصله ای که بین من و سلینا ایجاد شده.. وقتی برایش صدایم را ضبت کردم و گفتم که نمی خواهم رابطه مان خراب شود، تو صدایم معلوم بود نزدیکه گریم بگیره.

گاهی اوقات خیلی خسته می شوم. خسته ام.

برای امتحان آیین نامه هم باید شروع به خواندن کنم.
انرژی برای این همه کار از کجا می خوام بیاورم؟

بابا امروز رفته معموریت میلان. فردا برمیگرده.

کلا خانواده ای دارما.. باحاله!

سیزده روزِ دیگه، دوازدهمین سال زندگی در خارج از ایران تمام می شود.

و به نظر می رسه که انگار ماجرایی داره یه ریزه جدی می شه.. خودم هم چیزی نمی دونم.. فقط فعلا همین طور قراره و سرنوشتم می خواهد، می گذارم پیش رود.

یوستین گودر. برایم مثل یک پیغمبر مقدسه این نویسنده!
از سبک نوشتن اش خیلی خوشم میاد! از چیدمان کلماتش (که البته اینجا باید قدر مترجم های قابل را دانست!). هر متنی از او می خوانم را در ذهنم با یک صدا می خوانم. انگار یک یوستین گودر در کله ام نشسته و برایم داستان هایی که نوشته را می خواند.. انگار آلبرتو کنوکسه که برایم نامه ی وِرا را می خواند. انگار از دنیای سوفی تا الآن و احتمالا آینده، وقتی که از دنیای داستان ها بیرون آمدند، قسمتی از وجودش را در ذهن من گذاشت تا برایم داستان بخواند و تعریف کند و به درکم از زندگی و دنیا و خدا کمک کند.

دارم پِلِی لیستی ناشناس در ساندکلاود می شنوم که الآن ناگهان آهنگی خیلی زیبا پس از آهنگ های فولک و آلتِرناتیو و ایندی از سر رسید. اسمش «باد» است و به عنوان خالق اش، براین کراین ثبت شده. خیلی زیباست. انرژی بخشه.


پروسه ایه جوان بودن.. هر چی هست، دوستش دارم.

راستی، دلیل اصلی ای که این مطلب را خواستم بنویسم را داشتم فراموش می کردم.. ناهار آشپزی کردم.. بادمجانِ خرد شده با گوجه و فلفل دلمه ای و هویج و پیاز و ربع گوجه و یک عالمه فلفل سیاه. ولی یک نکته ی خیلی مهم اینجا هست که موجبِ پرسش می شود که چرا اصلا این مواد را استفاده کردم؟ آن هم اینکه من در اصل نه بادمجان دوست دارم، نه غذای تند! اسکل به چنین موجوداتی گفته می شود.. بادمجان وقتی با ربع گوجه طولانی بپزه و جــــا بـــیـــافتد، بد نمی شه.. اما من خیلی گشنه بودم، امان ندادم جا بیافته. و بیمزه شده بود به نظرم. لا اقل الآن مامان دیگه شام داره و نیاز نیست چیزی درست کنه.

چند وقت دیگه هم که ماه رمضانِ نازنین از راه می رسه... امسال هم به خیر بگذره، آمین!

هـــــــــوم.. سال هاست دیگر روزه غذایی هایم را نمی گیرم.. ولی واقعا سخته و انگاری انگیزه ای ندارم.. و حسِ ترحمِ این و اون وقتی روزم.. حال نمی کنم.

من نزدیک دو سال دیگه داره می شه که از دین فاصله گرفتم. صد بار البته این را نوشتم. ولی باز هم می نویسم. خلاصه، با کتاب دنیای سوفی شروع کردم به درک خدا و دنیا و با نوشته های دیگرِ آقای پیغمبر گودر، خیلی چیز ها برایم روشن شد. و به جهنم خیلی اعتقاد ندارم. این ها را، یعنی دقدقه و ترسم از اینکه نبودن اعتقادی از سوی من به جهنم یا بهشتی با هوری و رود و درخت های میوه، موجب جهنم رفتنم شود. با اعتقادی نداشته، می ترسم که شاید در اصل، این ها پس از مرگ باشند و بعد بروم جهنم چون نه حجاب دارم، نه نماز می خوانم. این ها را برای دوستم در تاکسی در استانبول هفته ی گذشته گفتم و او جمله ای گفت که با وجود سادگی اش، همچنان دقیقا همان طوری که گفتش، با همان صدا و حالت تلفظ، در ذهنم شنیده می شود. «جهنمی وجود نداره، بانوش!» با حرفش خیلی موجب دلگرمی شد.. با او راجع به خیلی چیز ها صحبت کردم.. راجع به دوست هایی که داشتم، روابطم با مادر و پدرم، ترس هایم، مشکلاتم، عقایدمان، و حتی اسم «بانوش» و تاریخچه اش. ذوق کردم وقتی گفت اسمِ زیباییست.
بچه که بودم، دوست داشتم اسمم خنده باشد. به مدت چند روز البته.. آخه به نظرِ آن موقع ام، خیلی می خندیدم.. چهار یا پنج سال داشتم. بعد فراموشش کردم.
یاد دارم می رفتم در کمد خودم را قایم می کردم تا مامان یا حسین پیدایم کنند. یک بار که قایم شده بودم و کسی مرا پیدا نکرد و خواستم بیایم بیرون، کمد افتاد رویم. و تمام لباس ها ریختند بیرون. یادم نمیاد چی شد و آیا سری خانواده با خبر شد.. ولی یادمه چه طور کمد مثل در کارتون ها، آرام خم شد و به سمت من حرکت کرد. خوش بخانه هیچ طوریم نشد.

وای این آهنگ فوق العاده است!

همان شب هم دائی ام با بانوی نازنینش و یاسی آمدند خانه ما.. آن روز ها هنوز پَپَر را نداشتند.. قدیما بود دیگه.. همه هنوز جوان تر بودند، بچه ها هم کوچک تر و بعضی از آن ها هم مثلِ پپر آن روز ها، در کهکشان، بین ستاره ها با روح های دیگر بالا بلندی بازی می کردند.

همیشه، یعنی وقتی کوچک هم بودم، حروف و کلمات برایم رنگ داشتند، شکل داشتد و یا داستانی در یک تصویر بودند. مثلا کلمه ی بلبل برایم زرد است. با این که الآن اصلا نمی دانم بلبل چه شکلی است. همیشه فقط اسمش را شنیده یا خوانده ام.. شاید هم چنین پرنده ای دیده باشم، اما نمی دانستم اسمش چیست.

آن دوستم که با هم در استانبول می گشتیم، خیلی آرامش می دهد.. واقعا دوستش دارم!

دوست داشتن خیلی حسِ خوبیه. و فهمیدم که من آدمی هستم که باید عشق بورزم تا حالم خوب باشد!

همچنان «باد» را می شنوم.

دلم هنوز در بلاگفا است.. آن جا می توانسم حروفِ لاتین را در مطلب فارسی ام بگذارم.. اما اینجا همه چیز قاطی می شود اگر چنین کاری کنم.

بدرود!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۵
بانوش

سلام.

نشسنم در محوطه ورودی دانشگاه و تاریخ هنر را امروز پیچاندم/ می پیچانم. کلاسی که قرار بود الآن بروم را به بعد از ظهر انداختم. آخه دیشب طبق معمول خوابم برد و کار نکردم.. باید صفحاتِ مجله ی درسِ Layout رو درست می کردم.. الآن هم یک ایمیل برای معلم یکی از سوژه هایم فرستادم و امیدوارم باهام همکاری کند. اگر که نه، خیلی تلخ می شود.

در اینستاگرام عکسی با تیتر «آب دو خیار و نون خشک» از سهراب ام جی دیدم.. و همه برایش نظر دادند که چه مشتی و این تیپ نظر ها. اگر او هر شب باید این را می خورد، هیچ وقت چنین عکسی نمی گذاشت.

دنیا خیلی عجیبه. خیلی. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد!

دیروز هم به فرهنگ جذاب و قشنگ ایرانی ای که مادرم به ما آموخت فکر کردم و خیلی غمگین شدم وقتی یاد آوردم که احتمالا من چنین فرهنگی به فرزندانم نخواهم آموخت.. مثلا لزومی نمی بینم برای عید لباسِ نو بخرم/بپوشم وقتی یک لباس دیگر که دارم و به آن علاقه دارم را می خواهم بر تن کنم. ولی خوب همین خرید عید خیلی شیرینه.. یا اینکه مامان وقتی می ریم عید دیدنی، می گه لباسی نو و شیک بپوشم و من با لباس های رنگ و رو رفته می خواهم بیایم.. و بحثی که اینگونه آغاز می شود و مادری فوق العاده نازنین که نمی خواهد دخترش با تیپی درویشی برود مهمانی. الهی قربونش برم!
مادرم ذوق های خیلی دلنشینی دارد.

کار را شروع کنم که یک ساعت بیشتر وقت ندارم.. بعد هم باید صفحاتم را چاپ کنم.. سپس کلاس، یک ساعت کار به جای شکوفه و تمدید گذرنامه ام و خانه و برداشتن دوربین و گذاشتن لپتاپ و رفتن سوی دوست برای عکاسیِ مثلا هنری.

بدرود.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۸
بانوش
سلام!
امروز به جاودانگی فکر کردم.
با وجود «لیلی و مجنون» که تازه شروع کردم و و گذارش رلف از زمانی که پیش شاهدان یهوا سپری کرد، با «مایا» شروع کردم. نوشته ی یوستین گودر. جلد اش خیلی زیبا نیست، اما به نظرم محتوی اش مثل دیگر نوشته های گودر، جذاب باشد.
خلاصه، در این چند صفحه ای که خواندم، این جمله را رنگ زدم: «گاهی می ترسم. آیا قادر خواهیم بود با این واقعیت که <زندگی کوتاه است> کنار بیاییم؟»
از خودم پرسیدم آیا به نظرم زندگی کوتاه است؟ و اگر اینگونه است، از این موضوع رنج می برم؟
زندگی برایم خیلی جذاب است!
زمان سریع می گذرد گاهی اوقات، اما کوتاه نیست.. اگر همیشه بود احتمال داشت ارزش بالای زمان و قسمت های زندگی را درک نکنیم. درک نکنم.
پس هر چند تراژدیک و دراماتیک به نظر رسیدن آن جمله برایم جذاب است، نمی توانم تاییدش کنم. اما چیز دیگری در همین صفحات اول خواندم: معجونی جادویی که به آدم عمری جاویدان می داد.. و زنی که همان جمله را گفته بود، وِرا، چنین معجونی دوست داشت داشته باشد تا با نصف اش جاویدان شود.. و نصف دیگرش را به مردی که لیاقتش را داشته باشد، دهد. نوشته بود با آن معجون تا ابد وقت دارد دنبالِ آن مرد بگردد.
و این نکته برای جالب بود.. آخه دیروز هم با مامان در مورد ازدواجم صحبت می کردیم. این که من تا بیست و چهار سالگی احتمالا قصد ازدواج اصلا نخواهم داشت.. حرفِ مخفی کردنِ کار هایی که می کنم شد.. مثلا این که شب ها دیر میام خونه و آزادی هایم را می خواهم.. من حرف مامان رو طوری برداشت کردم که این ویژگی هایم را بهتر است نگوییم تا افرادی امثال دوستانش که شاید بخواهند مرا به کسی پیشنهاد دهند، این کار را انجام دهند و پسرِ «خوبی» برای ازدواج با من پیدا شود.. اما راستش من نه لزومی می بینم به پسری در مورد خودم دروغ بگویم و این کار را اشتباه می دانم و نه با کسی حاضرم باشم که آن فردی که هستم را نمی پسندد.. با کسی ازدواج می کنم که تمام کار های خوب و بدم را بداند و با وجود آن دوستم داشته باشد. ملیت اش هم دیگر خیلی مهم نیست، باید عاشق سفر باشه.

خواب آلود هستم و خیلی این واقعه برایم منتقی نیست، چرا که هم تازه اول شبه و هم می خواستم اتاقم را تمیز کنم و هم پروژه ای برای فردا را تمام کنم و برنامه ی این ماهم را بریزم.

یه بنده خدایی هم انگار از دستم دلخور شده.. هـــــــــوم..

بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۱
بانوش

سلام!

مثل خیلی از بلاگفایی ها، من نیز بالاخره اسبابکشی کردم.. دلم همچنان در بلاگفا است اما مشکل شون خیلی طول کشید.. دیگه نمی تونم ننویسم!
چه قدر جلوی ذهنم را بگیرم، یادم بیاید که چه فایده دارد ایده پیدا کردن، وقتی نمی توان نوشت؟

بلاگفا گند زد، بَدَم گند زد. خیلی ناجور! بیش از سه هفته انتظار کشیدم.. اما باید ادامه داد.

از سه شنبه ی دو هفته ی پیش تا پنج شنبه ی هفته ی گذشته اسطانبول بودم.. سفری بود فوق العاده با یک عالمه تجربه و مهبت و وقتِ خوش با آدم های عزیز. و البته کمخوابی و یک عالمه کار.. اون قدر دیــدم و عکاسی کردم، که هیچ چیز به خاطرم نمی ماند. وقت هضم کردنِ اطلاعات رو نداشتم.

دیگر که..

امروز به یکی از آشنا هایم فکر کردم وقتی عکس پروفایل اینستاگرامش رو دیدم که عکس اش غمگین و تو خود به نظر میاد.. آخه تو فازِ هنره و این عکس هم بهش میاد.

الآن به این فکر افتادم که وبلاگ هایی که در بیان دیدم، همه از سطح انتلِکت بالایی برخوردار بودند.. و حالا من می خواهم مثلا اینجا بنویسم.. امیدوارم به این فضا بخورم.

راستی، اگر تمایل به خواندن مطالب قبلی ام داری، به ایـــــنـــــجـــــا سر بزن.

فعلا هنوز خیلی جذبِ بیان نشدم.. از قالبِ هایش خیلی خوشم نیامده، قالب قبلی ام را دوست دارم.. و به نظرم خطی که عنوان وبلاگم را نوشته، خشن است. کاش ملایم تر می بود.

بدرود!

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۴
بانوش