روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام.
من بودن را دوست دارم.
و حالم در این لحظه طوریست که دل و دماغ دانشگاه رفتن را ندارم و بهتر می دانستم بخوابم. بعد بیدار شوم و بنویسم. نخوانم، بنویسم. چیزی رو جذب نکنم و رها کنم افکارم را.
با این که فارسی ادبی خوب نیست ولی جذب اشعار و جملات فارسی ام. البته کلا با حرف حال می کنم. جملاتی که در هر زبانی به نظرم زیبا اند.
پشت هر زبان یک دنیا و فرهنگ جالبی نهفته.
چی شدیم ما این دوره و زمانه؟
بهار عربی را دیدم و دائش را. به بچه هایم از یازده سپتامبر و صدام و بن لادن و بوش و سر های بریده می گویم. اگر بچه ای باشد.

چشمانم مثل ابر های خاکستری منتظر باران شده اند. از چهار شنبه شاید. مثلا از وقتی که نشسته بودم تو جلسه روانکاوی و بیست دقیقه از جلسه می گذشت و همچنان درگیر خوانده شدن کارت بیمه ام در دستگاه مشاور بودیم و فشار جمله ای که می خواستم بیان کنم گذاشت بپرسم آیا زیاد هنوز طول خواهد کشید.
یا وقتی فهمیدم چه قدر سخت است شغلم. یا وقتی رلف گفت از مرگ می ترسد.
و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم.
دارم دوباره میام ایران. دقیقا سه هفته دیگه این موقع آنجا ام.
راستش هنوز دلم برای آنجا تنگ نشده و تازه دارم به اینجا عادت می کنم، زوده برای کنده شدن از روزمرگی و نظم اندکی که دوباره پیدا کردم. انسانم، ظرفیت آدم بی نهایت که نیست.

بعد از این که به فلانی گفتم ازش خوشم میاد و می گذارم بدونه دلم تنگ میشه، عجیب شده. مازا فازا؟! آدم که از وجود کسی ازش تشکر نمی کنه! وای تو چه لطف بزرگی در حق من می کنی که هستی. جـــــمـــــع اش کن بابا! ای بزرگوار، دست رحمتت را از من بر ندار؟! چندش!
اگر دوست داشتنی وجود داشته باشه، نیازی به تشکر نیست. دوست داشتن حسی است بدون دلیل و جواب. هست واسه خودش. و نیازی نیست فردی از فردی دیگر تشکر کند واسه هیچی.. می تونه آدم بگه خوبه هستی ولی نه مرسی هستی!
و حس اش اصلا نیست که پیگیری کنم فاز چیست. از ریشه شاید اشتباهه..
باید برم دانشگاه.

شاید این رسالت منه و باید رنج ببرم از فکر کردن تا پیشرفت کنم و بفهمم. شایدم اتفاقی بیافته که دچار عقب ماندگی ذهنی شوم و نفهمم تلخی را. یا افسردگیِ شدیدی پیدا کنم و تمام روز بخوابم و دیگر نرقصم.

بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۸
بانوش

سلام!

در حال تماشای عکس های سفر آخرم به ایران هستم که یادم افتاد چه زیاد است اینجا چیزی ننوشتم. و حسابی خوابم می آید!

اتفاق زیاد افتاده.. شاید مهم ترینش ورود من به سومین دهه ی زندگیم باشه. من بیست ساله شدم!

برای خودم هنوز نوشتن اش غریب است. بیست. بـــیـــســـت.
و آخرین لحظات نوزده سالگی عجیب بودند.. با گریه از نوجوانی و کودکی ام خداحافظی می کردم. و تا نیمه شب گذشت از ته دل خندیدم.

و ابراز احساسات کردم.

و شروع به کار برای جشنواره لومیکس. و دوربین کوچک به خودم هدیه دادم. و برادرم از سفر ایرانش با ماشینش برگشت. و یک عالمه اتفاق دیگه.

اما ادامه بدم به ویرایش عکس.
دلم برای تایپ کردن برایت تنگ شده بود.

دوباره دارم راستی می رم ایران.. سه هفته ی دیگه پرواز می کنم. یازده روز حدودا می مانم. داستان جشن های جذاب خِیرِ خانوادگی اند. بعد اش هم نصب عکس های نمایشگاهم. و خودِ لومیکس!

بدروذ!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۶
بانوش