روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام.

این یک خواب نیست.
حمله ی ترور به کشورم، خواب نیست. نه، خواب نیست انگار. واقعیه... واقعی دلم شکسته شده و واقعا وجودم درد کرد.
واقعا من در خواب راه رفتم و داشتم فرار می کردم.
خاطراتم هم خواب نیستند. همه شان واقعی اند. یا بودند.

شاید عکس ها بهم ثابت می کنند که واقعی اند اتفاقات زندگی ام. 

در اصل، خیلی چیز ها را نمی فهمم؛ همچنان. 

این یک خواب نیست و من واقعی هستم و عشق در وجودم هست.

دو شب پیش، آیدا شاه قاسمی را دیدم. خیلی روح اش پاک و زلال است به نظرم. دیدنش برای زندگی ام یک سعادت بود. و دیدن آیدا، حس تلخی که ترور در من کاشت را کاست و من زیبایی دیدم دوباره. خیلی دلی که من از او دیدم، به نظرم پاک است. صدای اسمش را دوست دارم و حرف هایش و صدایش و مهری که می بخشد.

متوجه شدم از گواهینامه گرفتن می ترسم. شاید هم از شکستی که امکان دارد در طی اش بخورم.

مجموعه عکس هایم هم شبیه شکست اند. یا آزمون و خطا آیدا میگه.
و لا اقل، حرکت دارم. با نقص های کارم، یاد میگیرم و سعی می کنم دوباره اشتباهاتم را تکرار نکنم. و عکاسی تجربه است. باید تجربه کسب کنم. یک عالمه گند زده میشه، تا بالاخره خوب بشه کارت.
ایشالله!
باید عکس بیشتر ببینم و بفهمم و مطالعه کنم، باید در موضوعات مختلف تحقیق کنم، باید بدانم چی می خواهم بازگو کنم و کار کنم و کار کنم و کار کنم و تنبلی نکنم!
ایشالله.
میشه!
میشه!
میشه!
میشه!

با شوهر خاله ام اخیر بیشتر بحث می کنم. نمی دانم از صمیمیت است یا عصبانیت او از دست من و روی زیاد من.
به هر حال، چیز جذابی نیست.

و سه ماه دیگه، ایران را ترک می کنم. عجب.. سریع گذشت.
و عروسی آنا دعوت شده ام :)
خیلی عجیب و خفنه. خیلی خفنه که دوست دوران مدرسه ام که از ده سالگی می شناسم اش، عروس می شود.
براش خوش حالم و امیدوارم عروسی اش زیبا شود و او خوش بخت.

با مردی که شاید بهم علاقه مند است، مدت طولانی صحبت نکرده ام.
یهو خودم رو می کشم در لاک ام. و احتمال دارد که تنها با او بازی می کنم.. گاه چنین فردی می شوم من.
بازی کردن بد نیست، اما نه یک سال. شاید هم بازی نمی کنم و فقط موقعیت برایم سخت و عجیب است.
به هر حال که نه او خبری از من میگیرد و نه من به او خبری می دهم.

علیرضا چند ماه پیش می گفت که دوست پسر بازی رو ول کن و کار کن و یه مجموعه ی خوب تولید کن. علیرضا یکی از دوست های خیلی خوبم هست اینجا. نقدم می کنه و حس امنیت دارم کنارش و راهنمایی ام می کنه و در نا امیدی ها، امیدوارم می کنند با تهمینه و فاطمه.
سعادت اند این آدم ها.

چند روز دیگه، بالاخره موبایلم به دستم می رسه. بعد قرارداد تلفن فرنگم را رها می کنم که سی یورو صرف جویی کنم.
آیدا می گفت استقلال فقط به خانه ی جدا نیست. آیدا چه قدر زیبا محبت را بهم آموخت. ولی قوی بودن هم ازش یاد میگیرم. سعادت است!
از عشق برایم تعریف کرد و شباهت زندگی هایمان. دیدن آدمی همچون آیدا به من آرامش می بخشه.. که آینده ام تلخ نیست.
می گفت که مستقل بودن و بزرگ شدن به فکر هم هست و درک صلاح خودت. باهاش به این نتیجه رسیدم که شاید صلاح اینه که دوباره یک سال کنار خانواده ام زندگی کنم و متوجه شدم که صلاحم فعلا احتمال خیلی زیاد، همینه دقیقا.

هنوز گاه خیلی جدی و بدون هیچ جواب یا فکری، از خود می پرسم من کی ام.

بدرود.

پ.ن.: احتمالا تمام این یک سال هم به نظرم یک خواب خواهد بود. و عید نوروز، مثل یک خواب بود برایم. و خانه ی زیرزمینی ام. انگار همه چیز یک رویای طولانیست. شاید رویای خداست در مورد من.
پ.ن.۲: یاد استادم افتادم. از هفده سالگی ام، اولویت زندگی ام را سپردم به کارم و خیلی خودم پخته تر شدم که اولویت زندگی ام مسئولیت هایم دیگر نیستند، بلکه عشق. و یاد رلف افتادم که شاد مرا فراموش کرده باشد.. اما اگه نه، مرا از هچده سالگی می شناسد تا آینده. او نیز سعادت دیگریست.
پ.ن.۳: تو کلاس کیک بوکسینگ باز یک مربی جدید داریم. ولی خیلی خوبه! کتک کاری می کنه باهات و داد می زنه.. که حیجان انگیز تر هم میشه تمرین، ولی لبخند هم میزنه و خوش اخلاقه و عشق می ورزه به آدم. اولین جلسه مان را که دوست داشتم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۸
بانوش

سلام.

برای لذت بیشتر، با هدفون های موبایل جدیدم که خودش یک ماه و نیم در سفر هست، دارم آهنگ های taham رو می شنوم و رسیدم به یه ریمیکس اش به نام «خوش میگذره». این آهنگ ها، مقدار زیاد شنیده شوند رو مخ اند اما وقتی به موقع ی مناسب، با حال خوش شنیده شوند، لذتِ جذاب و نقداری جوادی دارند.

ای بیان عزیز! ازت خواهش می کنم مثل بلاگفا نشو! چند وقت پیش دیدم مطالب یک سال و نیم ام کلا پریده اند.
خلاصه! اگه مثل بلاگفا نشی خوبه و در سال های آینده، خواهیم به عقب با همین نوشته ها نگاه کرد.

من که شاید عکاس خوبی شوم، الآن ساعت یک ربع به چهار صبح با دامنی بلند و قرمز که در سن هجده شالگی چهل تومن از پاساژی در میدان هفت حوض تهران خریده ام (قبل اش همان هفته، از همان پاساژ یک روژ لب قرمز خریدم)، با تاپی مشکی، بر تختم در زیرزمینی در تهران نشسته ام. دارم به آهنگ های ناب گوش می دهم و زیر نور مهتابی آن طرف اتاق، عکس ویرایش می کنم. قبل تر هم دیروز عصر، بر همین تخت خواب بوده ام و بنا بر خواب، کلاس بکس را از دست دادم. سپس رفتم تا سر خیابان جمالزاده و رمز دوم کارت بانکم را فعال کردم و وسیله برای سالاد اولویه خریدم و در ادامه شب، سالاد اولویه درست کردم و مستند دیدم.

همه افراد موفق، از این شب های عجیب تجربه کرده اند و حتی خیلی عجیب تر از این! والله!

ادامه بدم به ویرایش!

راستی، دوباره چت ام با او را پاک کرده ام. شاید حسی که من به مرد های دیگه دارم را او به من داشت. هر چی. تصمیم دارم رشد کنم و قدم بر دارم. و یک تصمیم جدید بر مبنا با مذاکرات با یکی از دوستام: تیک زدن اشکالی ندارد، تا زمانی که احساس درگیر تیک نمی شود و فردی که با او تیک می زنی، لایق خنده هایت هست. و نکته ی خیلی مهم اینه که اگر هم با مردی بازی می کنی، طولانی مدت با او بازی نکن. عن نباشم :)

در کل، با خودم و مدلی که هستم راضی ام! باحاله.. اطرافیانم می گن روابط عمومی ام بالاست و اینگونه با افراد زیادی در ارتباط هستم اما اون هسته ی غنی ام رو تنها به آنانی که اهمیت دارند برایم، نشان می دهم. شاید هم گاه از بعضی ها سوء استفاده کردم چون نیاز به درد و دل کردن داشتم و با این کارم به آن ها این حس را دادم که ما خیلی نزدیک تر از آنی هستیم که در واقعیت من است. آدم بهتری خواهم شد و زنی نازنین :)

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۷
بانوش

سلام.

نمی خوام برگردم!

و می خواهم تمام عکس هایم را بریزم در دریایی متلاطم. امروز واژه ی «متلاطم» را از پدر بزرگم آموختم. و حس می کنم نوشته هایم، از وبلاگ تا پیام هایی که به خودم در تلگرام نوشته ام تا دفترچه ام و اینستاگرام، ظعیف شدند.

به آهنگ های گروه ۱۲۷ گوش می دهم و سپس شاید کینگ رام.

آقا! من امشب از عکس هام خیلی بدم می آمد و کلا رسیده ام به یه نقطه که می خوام جلوی امواج خیلی بزرگ دریا بایستم و فریاد بکشم.
توصیف هایم می خواهم تصویری باشند.
خلاصه! الآن این جمله در ذهنم پرید: اگر از شرایطی ناراضی هستی، تغییرش بده.

پس ساکت شوم. تغییر دهم. مشکل داری؟ بسم الله!

یادم نره که آرزوم است زنی قوی باشم.

و در اصل، اون قدر هم پوچ نیستم که.

اصلا، بخوابم!

و فردا قدم هایم را بر می دارم برای ترکاندن.

فاک دیس شت!

گه تو این رکود های خودساخته. وقتِشه قوی برم به جلو!

نباید وایسم، باید بریم جلوتر نباید واسیم.

فردا دوباره باید روزه بگیرم. من نمی دونم چرا روزه می گیرم. بیشتر انجام وظیفه است بدون علاقه از ترس از جهنم. و به چالش کشیدن خودم. اینا که ولی معنویت نیستند... روح ماه رمضان را می خواهم دوباره حس کنم. چه با روزه گرفتن و چه بی روزه. چالش جدید این روز ها! روح ماه رمضان!
و من قول می دم به خودم و تو که من عکاسی می کنم در روز های آینده و روزگار شیرین دفترچه خاطرات کسیست که در آینده، عکاس قوی و موفقی خواهد بود. حرف ها دارم برای گفتن. البته اول باید خودم بفهمم شان و بهشان آگاه شوم و جمله بندی کنم. ولی حرف های زیادی خواهم زد. همه ی ما خیلی کوچک شروع کردیم. باید شروع کنم!

باید شروع کنم!
باید شروع کنم!

من می توانم!

یکی از ترس هایم این بوده که روزی شَتَرَق زندگی محکم بزنه تو صورتم. و هین نوشتن محکم متوجه شدم «محکم» با «حکم» و «حاکم» همخانواده است. جل ال خالق.
ولی کلا این موضوع مرا می ترساند. در اوج خوشبخنی.. اصلا همین استفده از کلمه ی اوج کل معنی ماجرا را می رساند.. «اوج». اوج یعنی بالا ترین جا و پز از آن، رکود هست.

پس: خواستن توانستن است!
مربی بکس ام میگه همین که ما تصمیم گرفتیم بیایم کلاس رزمی، همین خیلیه! مثل خواستنه.. همین که می خوام، مهم ترین قدم برداشته شده. می مونه پشت کار و جر دادن خود با زحمت فراوان. که اینو باید روش کار کنم. اما میشه!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۵
بانوش

سلام!

دوباره ماه رمضان شد!
اولین ماه رمضانم که خانه نیستم. یه حس عجیبی دارم در این زندگی ام. من هیچ وقت از خانه ام دور نبودم. شاید آدم های دیگر که می روند، برای هدفی می روند. درس یا کار یا ازدواج. من همینجوری بی هدف اومدم. آیا واقعا بی هدف آمدم؟ نه.. هان؟

امشب یه دل سیر با مامان حرف زدم. ما خیلی وقت بود دیگه تا دیروقت مثل امشب با یکدیگر حرف نزدیم. حتی اگر حواسم گاه پرت میشه، ولی همین که صداش رو در پس زمینه می شنوم مثل بوسه ی فرشتگان بر زخم های روحم هست.
شاید من این مدت افسردگی ام قوی شده و خودم را به بیخیالی می زنم و الکی شاید یک روز در میان داره بغضم میگیره. همیشه که همه چیز گوگولی مگولی نیست! هر چند از اتفاقات ترسناک آینده الآن خیلی گوگولی تر هست.

خلاصه.

دیشب قزوین پیش دوست هام بودم و کمی حالم تغییر کرد و بهتر شدم.
چرا من از فراموش شدن می ترسم؟ نمی گم بیخیال. چرا ؟ تو فهمیدی؟

حس می کنم که.. نمی دونم چه حسی می کنم. فقط خیلی دلم تنگ هست که این را وقت هایی که میرسم در خانه ام و شب می شود و می خوام بخوابم، می فهمم. یا وقتی داداشم بهم میگه دوسم داره.
منطقم میگه افسردگیمه، نه دلتنگی. افسردگیم داره میاد بالا و من هیچ دفاعی نمی تونم از خودم بکنم. به جز پوشیدن رنگ های روشن و زدن لاک صورتی. ولی در اصل، درونم را تسخیر می کند. لعنتی!
ساعت چهار صبح گذشته. بعضی وقت ها بود که تا صبح بیدار می بود و به سقف نگاه می کرد.
یه هفته هم نزدیک پنج ساعت تفاوت زمان داشتیم. من چرا هیچ وقت ایران را رها نکردم؟ صلاح می بود رهایش می کردم. آسوده می بودم. راحت! ولی از فرنگ در ایران دل بستم. و اینطوری ایران برایم خیلی پررنگ ماند. اصلا آدم نمی تونه انگار از ان جایی که هست لذت ببره. آدم الآن خودم منظورم ام. 

در اصل دیگه خوابم میاد و نباید الکی مقاومت کنم.
نمی دونم روزه بگیرم یا نگیرم. علاقه ندارم روزه بگیرم. اما این دین یکی از ارث هاییست که مادر و پدرم به من داده اند.

نمی دانم!

یکی از معدود چیز هایی که می دانم، این است که من می خواهم یک عکاس مستند خیلی قوی و پُر باشم. می خوام یکی از بهترین عکاس های مستند جهان باشم! و می شوم!
چه سریع شد چهار و ربع!
همینطوری عمرم هم می گذرد. یهو خیلی سریع بیست سالگی ام تمام شده.

دلتنگی و ترس از فراموشی و گذر زمان و باز دلتنگی که با بیماری روانی افسردگی ترکیب شوند، یه آش خیلی مزخرفی درست میشه. باطلاق-طوری!

بدرود.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۳
بانوش

سلام.

امروز رفتیم سینما چارسو و نهنگ عنبر ۲ را دیدیم، و من همیشه بعد از یک ساعت، در سینما سردم میشه. امروز هم همینطور شد.. و آخر فیلم فرت و فرت گریه ام گرفت.
در اصل البته دلم گرفته بود کل روز و فیلم بحانه ای بود برای گریه.

و امشب هم که بغض ام ترکیده بود و می خواستم بکس بزنم با دستکش هایم به دیوار، ناگهان دو تا سوسک در اتاق دیدم. خانه ام. و انگار تمام غم هایی که به خاطرشان دلم کم سو شده بود، پر زدند.

تهمینه میگه اشکالی نداره بازی کردن با آدم ها. خودم حس می کنم کار غلطیه. نمی دونم. احساسات خوبی دارم البته. قلقلک دل. تا حالا یک نفر توانسته روحم را قلقلک دهد.. اما دل را راحت تر میشه قلقلک داد. هرچی.

من چند دوست خیلی خوب دارم. و شاید محو می شوم در محیطم. ولی امیدوارم که از دست ندهم آدم هایی که برایم عزیز اند در فرنگ را. اخیر حس می کردم محو شده ام در فرنگ. ولی این مگر چیزی نبود که می خواستی؟ محو شوی در نقشه و تاریخ. از چی پس ناراحتی؟ نه واقعا.. مشکل چیه؟
شاید خیال ها و نوشته ها دلنشین تر از احساسات واقعیت اند. محو شدن در روایت ها زیباست. در زندگی وقتی این کندن و رفتن زیباست که منطق داشته باشد، فکر باشد و اراده. الکی نباید باشه. وقتی زیباست که تعریف کنی چه کردی و هنگام شنیدن صدای خود متوجه شوی که چه کردی.

میگن که تو چون از مردی تعریف نمی کنی، فکر می کنیم از هیچ مردی خوشت نمی آید. ولی من تصمیم گرفته بودم که نگم این افکارم را به هر کسی.. من که جا کفشی مسجد جامع شهر نیستم.. من گنجشک هم نیستم. من یک زن هستم که هر روز با چیز های مختلفی رو به رو می شود و سخت ترین چالش او، خوش بخت بودن است. این که با چشمانش بخندد و روحش برقصد. می جنگم با «خوب واقعا چی؟ داری با خودت و زندگی ات چه کار می کنی؟» هر روز. هر روز می جنگم با حس باطل بودن. با علاف بودنم دوست نمی شوم. و اذیت می شوم از دست خودم. من همیشه سختگیر ترین معلم و بد اخلاق ترین منتقد خودم بوده ام. کی من حالم خوب میشه؟ امید دارم روزی همین سختی های خود ساخته ام موجب دلگرمی افراد دگر شوند.
در سن ۱۷ سالگی کتابی را از شهر کتاب هفت حوض خریدم که تا حالا نخوانده ام اش. «من هم گریه کردم.» فقط به خاطر این اسم خریدم اش. ما همه گریه ها کردیم و متنفر بودیم. اما! تنفر هیچ وقت الکی ایجاد نمیشه. عشق است که می تواند تبدیل شود به تنفر. و این تنفر ها، در اصل علامت هستند برای وجود عشق.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۲
بانوش

سلام.

ایران برایم جاییست برای ماندن.

من خیلی کوچک بودم که رفتیم کردان. اونجا یه چرخ و فلک هایی داشت، شبیه گل های مرداب ها. هیچ وقت من آن ها را دیگر ندیدم اما همیشه در خاطرم هستند.

ایران برایم جاییست برای ماندن اما ای کاش دلتنگی ها ما را این قدر رنج نمی دادند.
انسانی هست رنج نبره؟
دلتنگی یکی از زیبایی هایش این است که نشانه ی عشق است. اگر کسی را دوست نمی داشتم، دلم هم برایش تنگ نمی شد.
دلم برای چای خوردن با خانواده ام تنگ شده. دلم برای دوستام تنگ شده.
کاش من قوی تر بودم. کاش ناراحت نمی بودم. کاش رها تر بودم.

اما، تهران آسمان و نور اش امروز خیلی زیباست. و چارسو بنا ی دلنشینیست. آدم خیلی نزدیک است به آسمان.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۰
بانوش