روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام!

آخه این چه وعضِشه که تنها امکان استفاده ی من از آزادی بدون فیلترشکن، تلگرام باشه؟ مسخره است!

و همه چیز عادت است! من برای تولدم، صاحب یک لپتاپ جدید شدم و مثلا جای بعضی از حروف فارسی اش، جا به جاست. ولی عادت خواهم کرد. چرا که باید comfort zone را ترک کرد برای پیشرفت. بلی!

این اولین مطلبم است با لپتاپ جدید. سلام :)

و این روز ها مقداری فکر کردم به آنانی که قبلا در زندگی ام پررنگ بوده اند. این دفعه استثنا‌‌ئا منظورم مردان نیستند. بلکه مربی هایم و باشگاه هایی که در آن ها ورزش می کردم. خیلی الکی و ساده آن زندگی پیشینم را که دوستش هم داشتم، رها کردم. اما من برای پیشرفت، باید رها کنم و رها باشم.
برای من این تلخه که ایران برای غربی ها، بی اهمیته.
دیشب این را پای عکسیم در اینستاگرام نوشتم:

«من آرزو های بزرگی داشتم که خواستم عکاس شوم. می خواستم منم مثل مستند ساز ها و خبرنگار ها برم جا هایی که معدود افراد میرن. شایدم دوست داشتم فکر کنم خونم از بقیه رنگین تره.. به هر حال، وقتی عگس های این ماه های اخیر رو می بینم، خوش حال میشم. من در یکی از ناب ترین دوره های زندگیمم. شاید دوباره از همه چیز روزی بکنم و رها شوم، اما لا اقل یک کاری در آن رهایی برای گشنه نماندن باید انجام دهم. به هر حال، الآن در ناب ترین روز های زندگیمم.
با سادگی هایش.
امروز نیز روز خوبی بود!
با این که برای قدیمی ترین دوست زندگیم، نا رفیقی کردم.
و در روز های گذشته، اشتباه عظیمی کردم.
و آن قدر سر در گم هستم که این همه ماه ام بی سر و ته گذشت. ولی خیلی ذوق می کنم که فارسی ام بی لهجه است و این کشور و فرهنگ و مردم اش را می شناسم. شاید ارتباطات توریست طوری نداشته باشم و هی همه آدم رو دعوت نکنند، ولی این بهترین پیشینه است برای من که بفهمم من رسیده ام. من به اینجا تعلق دارم که دیگر مهمانی گذارا محسوب نمی شوم.
این که من با توریست ها فرق دارم برام خیلی حذابه. منم سهیم شدم در این گنج زیبا که هویت من و توست.
شبت زیبا.»


آهنگ lost song از Olafur Arnalds هم زیباست و همراه این مطلب.

هوای تهرانم که فوق العاده است!

و به فاطمه قول دادم که تا پنجشنبه عکسام نظم داشته باشند و متنم را نوشته باشم.

بسم الله! :)

حالم در مجموع، خوبه. خدا رو شکر!

بدرود

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۸
بانوش

سلام.

بیست و یک ساله شدم.
شُد. شُد. شُد. شـُـــد.

آقا، دیروز عروسی بودم. و خانواده ام فردا شب برمیگردد فرنگ.
روز های خیلی شیرینی داشتیم با هم.
دیشب هم در عروسی وقتی در ذهنم جمله ی «مثل یک رویاست» رو می شنیدم، فِرت و فِرت گریه ام می گرفت.
و برای تولدم لپ تاپ جدید هدیه گرفتم. در اصل من باید عکاس بزرگی شوم تا خانواده ام خوش حال شود. نتیجه زحمات شان را بچشند.

و همچنان وحشت دارم از آینده و این که کسی در آن بمیرد و خودم از مرگ می ترسم. من دوست دارم که نترسم. اما خیلی زیاد می ترسم. می ترسم. می ترسم. سگ بر این ترس های انسانی. و می توان خود را تسکین کرد با هنر و داستان ها و حس ها. آن قدر خود را در آن ها غرق کرد تا دیگر فکر نکرد و نترسید. سَگ بر این ترس های انسانی.

مثل یک رویاست.

لبخند ها، نگاه ها. رنگ ها و صدا هم.
و آن قدر دیشب جیغ زدم که امروز حنجره ام درد می کند و می سوزد و در اصل صدایم را نمی توانم رسا نمایان کنم. تصور کردم اگر لال می بودم، چگونه بود. راستش معمولا وقنی که چنین افکاری دارم، نتیجه گیری می کنم که خیلی بد می بود. مثل دیروز که نمی توانستم هنگام آرایش شدن برای عروسی، چشمانم را باز کنم و مامانم آماده شده بود. گفتم مامانم اگر نابینا شوم، مثل الآن نمی توانم ببینمت. و آن نیز حس بدی بود.
من از مرگ و فاصله پیدا کردن با سلامتی، وحشت دارم.
و دلم می سوزد که پدر و مادرم از خودشان می زنند تا من خوش بخت باشم.
و یاد روزی افتادم که بابا تعریف کرد، دیگر به عینک هنگام رانندگی، نیاز ندارد. برای او روز شیرینی بود اما من هیچ درکی از شادی او نداشتم.
راستش من نمی دانم کوتاهی هایم را چگونه باید جبران کنم. جیغ هایی که سرشان کشیدم و تحقیر هایی که کردمشان. و من چه قدر آن ها را اذیت کرده ام! ای کاش این کار ها را نکرده بودم. و ای کاش بیشتر عشق می ورزیدم.
مقداری از این دوری ها اذیت می شوم. و از جایی که در آن بزرگ شده ام، در اصل از آرامش آنجا، بدم می آید. من هویتم را دوست دارم و کثیفی هایم را می پذیرم. شاید ایراد از ذهن من است. من فکر می کنم که آنجا همه چیز الکی آسوده هست. زندگی مردم خیلی آرام است و تنهایی هم خیلی زیاد است. من از دیدن تنهایی رنجیده می شوم. من دلی بودنِ زندگیِ ایران را می پسندم. چون اتفاقات یهویی پیش می آیند.. شاید هم روزی ورق برگردد.
هیچ چیز معلوم نیست. مثل این که تو مشهد یک دفعه زلزله آمد.

دوست دارم رها باشم از زنجیر هایی که در فرنگ برای خود دارم. دوست دارم لایقِ این زندگی باشم. دوست دارم عزیزانم بدانند که چه قدر مقدس اند.
شاید هم تمام این افکار و احساسات به خاطر افسردگی باشند.
غمگین می شوم که خانواده ام برایم این قدر رنج کشیده اند. و غمگین می شوم که دور از آن ها خواهم شد. خودم خواستم. خودم خواستم.

ما دنیای مان را عجیب ساختیم. در اصل، همه چیز که عجیب هست، شک ندارم. ولی اومدیم خودمان را درگیر یک چیز هایی کردیم که تبدیل به دغدغه هستند و در هستی انسان، بود و نبودشان فایده ای ندارد.
من چرا هستم اصلا؟
چی شد که دو سلول به هم متسل شدند و روح من، در جنین زنی جوان، دمیده شد؟ چرا من. جی شد اصلا و چرا باید من می بودم.
دیوانه کننده است!

من می خواهم دلنشین و آرامش بخش باشم برای عزیزانم و بایث افتخارشان باشم. شاید آن گاه موفقیت آمیز باشد برایم تشکر از وجودشان در زندگی ام. 
و خدا کند مادری شوم همچون مادرانی که می شناسم.
شاید سریال مرد دو هزار چهره را تماشا کنم دوباره.
و گاه خود را فردی در جمع ها تصور می کنم که کسی با او صحبت نکند. درد را تجسم می کنم.
مثل وقتی که با مامانی صحبت نمی کنیم ولی او کنار ما نشسته است. خود را بیننده و شنونده ی جمعی می کنم تا ببینم چه حسی در من ایجاد می شود اینگونه. و زیاد دوام نمی آورم در چنین حالتی. یک دفعه آدمی تبدیل می شود به گُلِ کاغذ دیواری.

ترانه ی بی کلامی به نام آمرزش خوانی (Requiem) از کینگ رام را می شنوم.
و باید به هارد های اکسترنالم نظم دهم!!!

به زندگی ام باید نظم دهم!

عاشق خانواده ام هستم. زیبا اند.

بدرود.

پ.ن.: پی بردم امسال برف ندیدم. یه ریزه دلم تنگِ زمستان بود چند روز پیش. برف هم زیباست آخه.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۶
بانوش