روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام!

آن قدر خوابم میاد، که برایم بلند کردنِ دست و بازو ام و باز نگه داشتن چشم هایم سخته.
خیلی خیلی خیلی خوابم میاد!

به هیچ کارمم نمی رسم... لاغرم نشدیم تا الآن.. اون وقت می خواسنم برای جشن فارق التحصیلی سلینا لاغر شده باشم یا برای سفر ایرانم. اما انگاری نشد. اولویتم بر چیز های دیگری بود.. مثل کار و عکاسی و کار و داشتن انرژی و درس و کار و گاهی ورزش و خوش حالی. فعلا تو فازی نیستم که خوش حالیم وقتی باشه که می بینم وزن کم کردم، بلکه دوست دارم بی وقفه لذت ببرم از زندگی.

دیشب خانه ی دوست داشتنیِ یکی از بچه ها رفتیم برای ظاهر کردنِ فیلم! اولین فیلمم را ظاهر کردم و همکلاسیم می گفت من تا الآن کسی رو ندیدم که این قدر خوب در اولین بارش باشه. تجربه ی خوبی بود و خیلی خوبه و ادامه می دهم!
یک لِنزِ 35 میلیمتری می خواهم بخرم. و یک عالمه فیلم! و یک کوله پشتی. با آداپترِ دکلانشو.

راستی، امروز هم که ماه رمضان شروع شد.. سعی کردم روزه بگیرم، اما شکستمش. چون باید بتوانم کار کنم و لا اقل برای ذهنم باید می خوردم که همچنان حسِ آزادی داشته باشم. و شاید چون با بی حوصلگی سوی روزه رفتم، اینطوری شد.

ادیت کنیم پس..

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۸
بانوش

سلام!

الآن در هامبورگ در اتوبوس نشسته ام به سمتِ کیل.
برای عکاسی از آذین به آنجا دارم می روم و خوش حالم از کیل می توانم دیدن کنم. آذین یکی از سوژه هایم هست.
هامبورگم شهره قشنگیه ها.. لاافل با وجود بزرگ بودنش، سرسبزه.

داشتم به بی ذوقیم فکر میکردم. به تفاوت سفر من و یک بچه که اولین بار با اتوبوس جایی می رود.. یا فرد مؤسنی.. دیگه برایم سفر معمولی شده.. ذوق دارم و خوش حال هستم، اما کمتر بیتابم برای سفری.. هر چند عاشقانه خودم را به باید و راه می سپارم.
عجیبه برایم..

امروز صبح جوابِ ایمیل استادم برای دیدار را دادم که بهش گفتم «به گمانم سه شنبه من هم میام.» استاده عزیز ایمیل زد که تو حتما حضور خواهی داشت چون منم اصلا برای تو دارم میام! و باز من جواب دادم «ولی شاید تو راهم به سویِ چیرلیدِر هایم یک بشقاب پرنده مرا سمت خودش بکشد و مرا ببرد به فضا. اتفاق خبر نمیده!»
خودم که خیلی با جوابم حال کردم.
هر چند شاید استاد هایم فکر کنند در حالت مستی یا نائشه ای این ایمیل ها را می نویسم.. ولی باحالن!

به ادیت عکس بپردازم.

راستی، یاسی هم پروسه ی کنکورش بالاخره تمام شد! آمــیــــن!

فکر کنم امسال فامیل انتظار دارند بیشتر از واقعیتی که پیش خواهد آمد، مرا ببینند.. و یاسی هم چنین تصوراتی دارد.. منم دوست دارم باش وقت بگذروزنم، اما چهار هفته از اقامتم را راحت در سفر سپری خواهم کرد.. برای عکاسی در دهی در شمال هم خانواده دعا می کنند جور نشه و کسی رو پیدا نکنم و کلا فراموش کنم قضیه رو.. اما من می خوام انجامش دهم. و می دهم!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۳
بانوش

سلام!

دو سال پیش، در ساندکلاد ثبت نام کردم.
و امروز باز یکی از صدا هایی که دوست دارم را دارم می شنیدم. «دیالوگ موسیقی - جمعه».
صدایی از جدایی نادر از سیمین در آن هست. پرتابم کرد به یک سال پیش، ایران، بحرانی که داشتیم.
با بیماریِ مامانی، خانواده در بحرانی فرو افتاد. اما از درّه ی غمگینی که پر بود از ترس و اشکِ مادر، در آمدیم..

امروز مشاوره بودم.. مقدار زیادی خندیدیم.. من و روانکاوم. ازش آخرش هم پرسیدم چند سال داره.. و وقتی خواست مرا بپیچوند، پرسیدم آیا دارین مرا می پیچانید؟ و سؤالم را بعد از کمی گفت و گو جواب داد.

راجع به دوستام امروز بیشتر حرف زدیم اما خیلی هم راجع به گذشته و اعتماد کردنم و ترسم از سرد شدن.

رسیدم به مونولوگِ صابر ابر در «اینجا بدونِ من».

حوس کردم فیلم ببینم..!

و شدید دلم هوای ایران و مرامش رو کرده.

«سلامتیِ سه تن: ناموس و رفیق و وطن! سلامتیِ سه کس: زندونی و سرباز و بی کس!»

و دلم برای خسرو شکیبایی و صدایش تنگ شده. برای حمید فرخ نجاد. محسن تنابنده. بهداد. اشکِ گلشیفته. انتظامی. برویز برستویی. لیلا حاتمی.
فضای مقدسِ فیلم های دفاعِ مقدس. دلم برای احساساتی که در فیلم ها بهم منتقل می شوند، تنگ شده.

رسید به فریادِ نقشِ اولِ «از کرخه تا راین». فوق العاده.

هه..

یادِ داستانِ فاطیما بهبودی افتادم.. جنگ.. ارقِ ملیِ ایرانی ها.. ایرانم..

از صبح که بیدار سدم، تا الآن خسته ام و خوابم میاد.
این خیلی بده که با وجودِ خوابیدن، خسته باشی. افسوس!
اما خوشبختانه چیزی به نامِ رِد بول وجود داره.. قیاافه ام روز به روز داغون تر خواهد شد به خاطرِ خستگی و جسمم هم به سویِ بیماری از خستگیِ شدید حرکت خواهد کرد، اما چه کنیم وقتی بی برنامه ایم و این همه کار باید انجام شوند.

امروز، داستانی از یکی از همدانشگاهی هایم در ده (!!!) صفحه از مجله ی Stern منتشر شد.
با فلوریان مولر هم امروز صحبت کردم.. اولین بار بود درست با هم حرف زدیم.. و فیلیپ رو هم دیدم.. می گفت تو پاییز عکس هایی که در استانبول گرفته رو احتمالا همان مجله ی Stern منتشر می کنه.
انشاالله عکس های من هم در آن منتشر شوند.. و... عکاس بزرگی شوم. آمین!
تمام زندگی ام عکاسیه!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۱
بانوش

سلام!

با مروارید (دوربینم) از خودم الآن عکس گرفتم.. چه قیافه ی امروزم داغونه!
شاید به خاطر آفتاب باشه که گونه هام سرخ شده اند و زیر چشمانم روشنه، اما به نظر میاد چشم هایم از خستگی زیرشان گود شده..
دوباره عکس گرفتم و لبخند زدم و با لبخند بهترم.. بانوشی ام که در اصل تمام امروز بودم.

امروز.. روزِ خوبی بود!
دیشب خوب بود! پیش یکی از دوستانم بودم و با هم عکاسی کردیم مقداری و بعد رفتم پیشش و آهنگ گوش دادیم و عکس هایش را دیدم و حرف زدیم و خوش گذشت. امروز هم دانشگاه سر کلاسِ نازنین و بهترین استاد بودم.. واقعا از صمیم قلبم استادم را دوست دارم! بهم خوش گذشت!
گوشواره هایی که به گوش داشتم و سَندَل هایم حس خوبی به من دادند.
و در کل روزِ خوشی را داشتم..
در ضمن این روز ها، آسمان بسیار زیباست!
خیلی خیلی زیباست!
عصر ها با آسمانی رنگارنگ و نور های قوی و گرمِ خورشید به استقبالِ شب های پر ستاره می روم.. آن قدر مناظری که می بینم برایم حیرت انگیز و زیبا هستند که گاه تنفس برایم سخت می شود و حسِ خیلی قوی ای درونم دارم.

و خوابم میاید..

باز آهنگی که در مطلب قبلی معرفی کردم را می شنوم..

فردا هم اول کلاس دارم، بعد دیدار با مشاورم، شاید دوباره دانشگاه و شب ورزش.

ارتباطم با سلینا خیلی کم شده.. برای دوستی دیگر راجع به این رویداد نوشتم الآن. سلینا حتی پیام سوتی ای که دیروز برایش فرستادم را نشنید.
غمگینه.. از دست دادنِ دوستی که یک عالمه دوستش داری..! افسوس می خورم از این که شاید این فاصله موجب این بشه که من اعتمادم به او کم شود.

ده دقیقه اس گریه می کنم. دوسنش دارم.. شدیدا دوستش دارم.. و اصلا نمی خواهم سرد شوم.
خیلی ناراحت می شوم وقتی می بینم تا این سال های زندگی ام، خودم پس از مدتی دیگه نمی تونم به کسانی که خیلی بهم نزدیک بودند، اعتماد کنم. و خیلی ناراحت می شوم.. نمی خواهم با سلینا هم این طوری شود.

نینا پیغامی داد که خنده ام گرفت با حرفش و حالم رو بهتر کرد.. سلینا هم امید داد.. یاد آوری کرد که بیشتر به عنوان عضوی از خانواده اش می بیندتم.. و زهرا هم با پیغام هایش شادابیِ درونم را بیشتر کرد.. شکر!

به ادیت عکس می پردازیم.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۲
بانوش

سلام!

دیروز به جای عکاسی در ساعت آبی، رفتم مقداری دویدم. و مسیر برگشت را پیاده روی کردم.. و غروب آفتاب را دیدم.. یعنی آسمان رنگارنگ را.

رنگارنگ. اسمِ وبلاگ عمو امین بود.. عمو امین دوستِ عموم هست و پشت سرش عمو امین نام دارد و در اصل امین صدایش می کنم. خلاصه، عمو امین رو در اصل 12 سالی می شود که می شناسم و سه سال پیش بعد از خیلی سال، دوباره دیدمش. و عمو امین و عمویم بودند که مرا به دنیای وبلاگ نویسی وارد کردند. در اصل حسین، وقتی قدیما وبلاگی به نام «نیم نگاهِ زیبا» ساخته بود.. اما عمو ها مرا تشویق کردند که وبلاگی بسازم.


امروز تا الآن و تا کمتر از دو ساعتِ دیگه خانه بودم و هستم. و یک عالمه کار برای انجام دادن دارم و نمی دانم باید وقت از کجا بیاورم! آخرِ هفته، هر دو روز باید عکاسی کنم، اول سَر کلاس عکاسی پُرتره، سپس از جشنِ سوژه هایم، یکشنبه هم می روم پیش مادرِ آذین، سوژه ای دیگر.

دروغ چرا، امروز بغضم گرفت وقتی یاد کردم از کار هایی که باید و مهم تر از آن مــــــی خـــــواهــــم انجام دهم. و از فاصله ای که بین من و سلینا ایجاد شده.. وقتی برایش صدایم را ضبت کردم و گفتم که نمی خواهم رابطه مان خراب شود، تو صدایم معلوم بود نزدیکه گریم بگیره.

گاهی اوقات خیلی خسته می شوم. خسته ام.

برای امتحان آیین نامه هم باید شروع به خواندن کنم.
انرژی برای این همه کار از کجا می خوام بیاورم؟

بابا امروز رفته معموریت میلان. فردا برمیگرده.

کلا خانواده ای دارما.. باحاله!

سیزده روزِ دیگه، دوازدهمین سال زندگی در خارج از ایران تمام می شود.

و به نظر می رسه که انگار ماجرایی داره یه ریزه جدی می شه.. خودم هم چیزی نمی دونم.. فقط فعلا همین طور قراره و سرنوشتم می خواهد، می گذارم پیش رود.

یوستین گودر. برایم مثل یک پیغمبر مقدسه این نویسنده!
از سبک نوشتن اش خیلی خوشم میاد! از چیدمان کلماتش (که البته اینجا باید قدر مترجم های قابل را دانست!). هر متنی از او می خوانم را در ذهنم با یک صدا می خوانم. انگار یک یوستین گودر در کله ام نشسته و برایم داستان هایی که نوشته را می خواند.. انگار آلبرتو کنوکسه که برایم نامه ی وِرا را می خواند. انگار از دنیای سوفی تا الآن و احتمالا آینده، وقتی که از دنیای داستان ها بیرون آمدند، قسمتی از وجودش را در ذهن من گذاشت تا برایم داستان بخواند و تعریف کند و به درکم از زندگی و دنیا و خدا کمک کند.

دارم پِلِی لیستی ناشناس در ساندکلاود می شنوم که الآن ناگهان آهنگی خیلی زیبا پس از آهنگ های فولک و آلتِرناتیو و ایندی از سر رسید. اسمش «باد» است و به عنوان خالق اش، براین کراین ثبت شده. خیلی زیباست. انرژی بخشه.


پروسه ایه جوان بودن.. هر چی هست، دوستش دارم.

راستی، دلیل اصلی ای که این مطلب را خواستم بنویسم را داشتم فراموش می کردم.. ناهار آشپزی کردم.. بادمجانِ خرد شده با گوجه و فلفل دلمه ای و هویج و پیاز و ربع گوجه و یک عالمه فلفل سیاه. ولی یک نکته ی خیلی مهم اینجا هست که موجبِ پرسش می شود که چرا اصلا این مواد را استفاده کردم؟ آن هم اینکه من در اصل نه بادمجان دوست دارم، نه غذای تند! اسکل به چنین موجوداتی گفته می شود.. بادمجان وقتی با ربع گوجه طولانی بپزه و جــــا بـــیـــافتد، بد نمی شه.. اما من خیلی گشنه بودم، امان ندادم جا بیافته. و بیمزه شده بود به نظرم. لا اقل الآن مامان دیگه شام داره و نیاز نیست چیزی درست کنه.

چند وقت دیگه هم که ماه رمضانِ نازنین از راه می رسه... امسال هم به خیر بگذره، آمین!

هـــــــــوم.. سال هاست دیگر روزه غذایی هایم را نمی گیرم.. ولی واقعا سخته و انگاری انگیزه ای ندارم.. و حسِ ترحمِ این و اون وقتی روزم.. حال نمی کنم.

من نزدیک دو سال دیگه داره می شه که از دین فاصله گرفتم. صد بار البته این را نوشتم. ولی باز هم می نویسم. خلاصه، با کتاب دنیای سوفی شروع کردم به درک خدا و دنیا و با نوشته های دیگرِ آقای پیغمبر گودر، خیلی چیز ها برایم روشن شد. و به جهنم خیلی اعتقاد ندارم. این ها را، یعنی دقدقه و ترسم از اینکه نبودن اعتقادی از سوی من به جهنم یا بهشتی با هوری و رود و درخت های میوه، موجب جهنم رفتنم شود. با اعتقادی نداشته، می ترسم که شاید در اصل، این ها پس از مرگ باشند و بعد بروم جهنم چون نه حجاب دارم، نه نماز می خوانم. این ها را برای دوستم در تاکسی در استانبول هفته ی گذشته گفتم و او جمله ای گفت که با وجود سادگی اش، همچنان دقیقا همان طوری که گفتش، با همان صدا و حالت تلفظ، در ذهنم شنیده می شود. «جهنمی وجود نداره، بانوش!» با حرفش خیلی موجب دلگرمی شد.. با او راجع به خیلی چیز ها صحبت کردم.. راجع به دوست هایی که داشتم، روابطم با مادر و پدرم، ترس هایم، مشکلاتم، عقایدمان، و حتی اسم «بانوش» و تاریخچه اش. ذوق کردم وقتی گفت اسمِ زیباییست.
بچه که بودم، دوست داشتم اسمم خنده باشد. به مدت چند روز البته.. آخه به نظرِ آن موقع ام، خیلی می خندیدم.. چهار یا پنج سال داشتم. بعد فراموشش کردم.
یاد دارم می رفتم در کمد خودم را قایم می کردم تا مامان یا حسین پیدایم کنند. یک بار که قایم شده بودم و کسی مرا پیدا نکرد و خواستم بیایم بیرون، کمد افتاد رویم. و تمام لباس ها ریختند بیرون. یادم نمیاد چی شد و آیا سری خانواده با خبر شد.. ولی یادمه چه طور کمد مثل در کارتون ها، آرام خم شد و به سمت من حرکت کرد. خوش بخانه هیچ طوریم نشد.

وای این آهنگ فوق العاده است!

همان شب هم دائی ام با بانوی نازنینش و یاسی آمدند خانه ما.. آن روز ها هنوز پَپَر را نداشتند.. قدیما بود دیگه.. همه هنوز جوان تر بودند، بچه ها هم کوچک تر و بعضی از آن ها هم مثلِ پپر آن روز ها، در کهکشان، بین ستاره ها با روح های دیگر بالا بلندی بازی می کردند.

همیشه، یعنی وقتی کوچک هم بودم، حروف و کلمات برایم رنگ داشتند، شکل داشتد و یا داستانی در یک تصویر بودند. مثلا کلمه ی بلبل برایم زرد است. با این که الآن اصلا نمی دانم بلبل چه شکلی است. همیشه فقط اسمش را شنیده یا خوانده ام.. شاید هم چنین پرنده ای دیده باشم، اما نمی دانستم اسمش چیست.

آن دوستم که با هم در استانبول می گشتیم، خیلی آرامش می دهد.. واقعا دوستش دارم!

دوست داشتن خیلی حسِ خوبیه. و فهمیدم که من آدمی هستم که باید عشق بورزم تا حالم خوب باشد!

همچنان «باد» را می شنوم.

دلم هنوز در بلاگفا است.. آن جا می توانسم حروفِ لاتین را در مطلب فارسی ام بگذارم.. اما اینجا همه چیز قاطی می شود اگر چنین کاری کنم.

بدرود!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۵
بانوش

سلام.

نشسنم در محوطه ورودی دانشگاه و تاریخ هنر را امروز پیچاندم/ می پیچانم. کلاسی که قرار بود الآن بروم را به بعد از ظهر انداختم. آخه دیشب طبق معمول خوابم برد و کار نکردم.. باید صفحاتِ مجله ی درسِ Layout رو درست می کردم.. الآن هم یک ایمیل برای معلم یکی از سوژه هایم فرستادم و امیدوارم باهام همکاری کند. اگر که نه، خیلی تلخ می شود.

در اینستاگرام عکسی با تیتر «آب دو خیار و نون خشک» از سهراب ام جی دیدم.. و همه برایش نظر دادند که چه مشتی و این تیپ نظر ها. اگر او هر شب باید این را می خورد، هیچ وقت چنین عکسی نمی گذاشت.

دنیا خیلی عجیبه. خیلی. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد!

دیروز هم به فرهنگ جذاب و قشنگ ایرانی ای که مادرم به ما آموخت فکر کردم و خیلی غمگین شدم وقتی یاد آوردم که احتمالا من چنین فرهنگی به فرزندانم نخواهم آموخت.. مثلا لزومی نمی بینم برای عید لباسِ نو بخرم/بپوشم وقتی یک لباس دیگر که دارم و به آن علاقه دارم را می خواهم بر تن کنم. ولی خوب همین خرید عید خیلی شیرینه.. یا اینکه مامان وقتی می ریم عید دیدنی، می گه لباسی نو و شیک بپوشم و من با لباس های رنگ و رو رفته می خواهم بیایم.. و بحثی که اینگونه آغاز می شود و مادری فوق العاده نازنین که نمی خواهد دخترش با تیپی درویشی برود مهمانی. الهی قربونش برم!
مادرم ذوق های خیلی دلنشینی دارد.

کار را شروع کنم که یک ساعت بیشتر وقت ندارم.. بعد هم باید صفحاتم را چاپ کنم.. سپس کلاس، یک ساعت کار به جای شکوفه و تمدید گذرنامه ام و خانه و برداشتن دوربین و گذاشتن لپتاپ و رفتن سوی دوست برای عکاسیِ مثلا هنری.

بدرود.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۸
بانوش
سلام!
امروز به جاودانگی فکر کردم.
با وجود «لیلی و مجنون» که تازه شروع کردم و و گذارش رلف از زمانی که پیش شاهدان یهوا سپری کرد، با «مایا» شروع کردم. نوشته ی یوستین گودر. جلد اش خیلی زیبا نیست، اما به نظرم محتوی اش مثل دیگر نوشته های گودر، جذاب باشد.
خلاصه، در این چند صفحه ای که خواندم، این جمله را رنگ زدم: «گاهی می ترسم. آیا قادر خواهیم بود با این واقعیت که <زندگی کوتاه است> کنار بیاییم؟»
از خودم پرسیدم آیا به نظرم زندگی کوتاه است؟ و اگر اینگونه است، از این موضوع رنج می برم؟
زندگی برایم خیلی جذاب است!
زمان سریع می گذرد گاهی اوقات، اما کوتاه نیست.. اگر همیشه بود احتمال داشت ارزش بالای زمان و قسمت های زندگی را درک نکنیم. درک نکنم.
پس هر چند تراژدیک و دراماتیک به نظر رسیدن آن جمله برایم جذاب است، نمی توانم تاییدش کنم. اما چیز دیگری در همین صفحات اول خواندم: معجونی جادویی که به آدم عمری جاویدان می داد.. و زنی که همان جمله را گفته بود، وِرا، چنین معجونی دوست داشت داشته باشد تا با نصف اش جاویدان شود.. و نصف دیگرش را به مردی که لیاقتش را داشته باشد، دهد. نوشته بود با آن معجون تا ابد وقت دارد دنبالِ آن مرد بگردد.
و این نکته برای جالب بود.. آخه دیروز هم با مامان در مورد ازدواجم صحبت می کردیم. این که من تا بیست و چهار سالگی احتمالا قصد ازدواج اصلا نخواهم داشت.. حرفِ مخفی کردنِ کار هایی که می کنم شد.. مثلا این که شب ها دیر میام خونه و آزادی هایم را می خواهم.. من حرف مامان رو طوری برداشت کردم که این ویژگی هایم را بهتر است نگوییم تا افرادی امثال دوستانش که شاید بخواهند مرا به کسی پیشنهاد دهند، این کار را انجام دهند و پسرِ «خوبی» برای ازدواج با من پیدا شود.. اما راستش من نه لزومی می بینم به پسری در مورد خودم دروغ بگویم و این کار را اشتباه می دانم و نه با کسی حاضرم باشم که آن فردی که هستم را نمی پسندد.. با کسی ازدواج می کنم که تمام کار های خوب و بدم را بداند و با وجود آن دوستم داشته باشد. ملیت اش هم دیگر خیلی مهم نیست، باید عاشق سفر باشه.

خواب آلود هستم و خیلی این واقعه برایم منتقی نیست، چرا که هم تازه اول شبه و هم می خواستم اتاقم را تمیز کنم و هم پروژه ای برای فردا را تمام کنم و برنامه ی این ماهم را بریزم.

یه بنده خدایی هم انگار از دستم دلخور شده.. هـــــــــوم..

بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۱
بانوش

سلام!

مثل خیلی از بلاگفایی ها، من نیز بالاخره اسبابکشی کردم.. دلم همچنان در بلاگفا است اما مشکل شون خیلی طول کشید.. دیگه نمی تونم ننویسم!
چه قدر جلوی ذهنم را بگیرم، یادم بیاید که چه فایده دارد ایده پیدا کردن، وقتی نمی توان نوشت؟

بلاگفا گند زد، بَدَم گند زد. خیلی ناجور! بیش از سه هفته انتظار کشیدم.. اما باید ادامه داد.

از سه شنبه ی دو هفته ی پیش تا پنج شنبه ی هفته ی گذشته اسطانبول بودم.. سفری بود فوق العاده با یک عالمه تجربه و مهبت و وقتِ خوش با آدم های عزیز. و البته کمخوابی و یک عالمه کار.. اون قدر دیــدم و عکاسی کردم، که هیچ چیز به خاطرم نمی ماند. وقت هضم کردنِ اطلاعات رو نداشتم.

دیگر که..

امروز به یکی از آشنا هایم فکر کردم وقتی عکس پروفایل اینستاگرامش رو دیدم که عکس اش غمگین و تو خود به نظر میاد.. آخه تو فازِ هنره و این عکس هم بهش میاد.

الآن به این فکر افتادم که وبلاگ هایی که در بیان دیدم، همه از سطح انتلِکت بالایی برخوردار بودند.. و حالا من می خواهم مثلا اینجا بنویسم.. امیدوارم به این فضا بخورم.

راستی، اگر تمایل به خواندن مطالب قبلی ام داری، به ایـــــنـــــجـــــا سر بزن.

فعلا هنوز خیلی جذبِ بیان نشدم.. از قالبِ هایش خیلی خوشم نیامده، قالب قبلی ام را دوست دارم.. و به نظرم خطی که عنوان وبلاگم را نوشته، خشن است. کاش ملایم تر می بود.

بدرود!

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۴
بانوش