روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلام.

بهم بورس ندادن که برم دانمارک تحصیل کنم. حیف شد!
خودم را آنجا داشتم می دیدم راستش.

یکشنبه رئیسِ دو سال پیش ام، بهم گفت اگر کمک نمی کنم، باید دانشگاه را ترک کنم. تا الآن از آن موقع افسرده ام. خنثی و کم سو.

فاک افسردگی! فاک یو‌ ! ! !
فاک به همه ی رئیس های بدی که داشتم.
پاناسونیک و شرکت امور دانشجویی تنها رئیس های خوب من بوده اند تا الآن.

دوستی ام با فاطمه حال خوبی نداره. انگار جفت مون دلشکستگی های عظیمی داریم. و خوب نمی شه انگار. 

کاش م. تصمیم می گرفت. کاش شجاع بود.
از وقتی با ل. دیت داشتم، علاقه مند تر شدم بهش و رابطه ی قشنگی رو دارم تجربه می کنم. با پَنیک های گاه به گاهم.

زمان هایی که افسرده هستم، احساس بی ارزشی می کنم. انگار برای هیچ کس اهمیت ندارم. انگار هیچ آدمی دلش برایم تنگ نمیشه. حس می کنم دوست داشتنی نیستم. کثیفم، پست و بی ارزش. افسردگی مثل آدم خیلی بدچنسی هست که بی رحمانه روحت را اذیت می کنه. چشمانت را می بنده به محبت هایی که دریافت می کنی. نمی گذاره ببینی چه زیباست اعتمادی که آدم ها بهت دارن. و می ترسونتت. از همه چیز. از دل تنگی. از اتفاق های بد. از فراموش شدن و محو بودن و دیده نشدن. می ترسم. از لطمه زدن به آدم ها. حس می کنم آدم هایی که به من نزدیک می شوند، اذیت می شوند. حس می کنم سخت هستم. بی لیاقت برای دوست داشته شدن، آب نوشیدن، غذا خوردن، زندگی کردن و لذت بردن. وقت هایی که افسردگی اذیتم می کنه، فکر می کنم من با زندگی کردنم حق افراد دیگری را ضایع می کنم. مثلا فکر می کنم این غذا را به جای من، آدم های با لیاقت تر باید می خوردند. این خانواده را آدم هایی که لیاقت اش را دارند باید می داشتند. حس می کنم بار اضافی هستم رو دوش دوست هام. حس می کنم بی اهمیت هستم و بهتر بود هیچ وقت این همه مصرف نمی کردم. حتی اکسیژنی که بیست و دو سال تنفس کردم را حرام شده می دانم.

من چند روز پیش که حالم بهتر بود. دوست داشتم براتون بنویسم.
من گواهینامه ام را سر انجام گرفتم! خیلی خوش حالم کرد!
اولین بوسه ام را تجربه کردم! و خیلی لذت بخش و زیبا بود!
شدم دستیار یک عکاسِ بزرگِ ایرانی. یک آخر هفته کار گاه اش را ترجمه کردم.
دوست های ایرانیم آمدند شهرم.
مامانم و بابام رو دوست دارم. برادرم و خانم اش را با تمام اختلاف هامون. با این که گاه ازش می ترسم.

فکر کنم، مشکل اصلی ام، خودم هستم.
هنوز نمی توانم با فشار زمان سالم بمانم. با سوڑه هایی که گاه شاید حوصله ام رو نداشته باشند. ناگهان داستان برایم شخصی می شود انگار و دلم می شکند وقتی که نمی خواهند چند روز ازشون عکاسی کنم.
جمعه تا یکشنبه صبح سر کار هستم. بر می گردم و سریع بارم را می بندم تا برم شهر جدیدی برای کار آموزی و زندگی به مدت ۶ ماه. پس از آن دوست داشتم برم دانمارک، که بهم بورس ندادن و الآن برنامه ام خالی مانده.
انگار وقت هایی که می فهمم ظعیف هستم، افسرده تر میشم. این که زنی نحیف، ظعیف و شکننده هستم و نیاز به کمک دارم و مستقل نیستم و نمی توانم خودم از پس کار هایم بر آیم. ناراحت میشم.

باید می رفتم مرکز شهر، فاطمه رو ببینم.

من بهتر می شم. نگرانم نباشید :)

بدرود.

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۵:۱۳
بانوش