سلام،
آلمانی ها، با نوشیدن چیز هایی که کشاورزان شان عشقِ بیشتری به گیاهان ورزیدند، فرهیختگی خودرا نشان می دهند. آن ها با کلمه ی 'بی او' روی جنس ها، پول بیشتری خرج میکنند تا وجدانِ آسوده تری داشته باشند. و آنان خرید کردنرا قضاوت میکنند.
آلمانی ای بود که قدم گذاشت در رستورانی تهرانی و به تک تک آدم هایشسلام کرد. و نگفت 'هِلو'، بلکه باید 'سلام' می گفت.
امان از این آلمانی ها.
من الآن یونان هستم. بر جزیره ی به نزدیکی شمالِ این کشور در دریای مدیترانه. عکس های نانازی میگیرم، دوچرخه سواری کردم، بدنمرا خسته کردم و اکنون که نزدیک ساعت یازده شب است، بر کاناپه ای دراز کشیدم و پا هایمسرد هستند.
دیشب خوابی کاملا آشفته دیدم. ترکیبی از همه ی فکرهایم. از کلاس عکاسی بود تا دانشگاه و دوستام و خانواده ام و خودم در ایران و دختر داییم و او و مردم و مدرسه ای و غروبی بر پل هوایی در هوای کثیف تهرانی.
او که می آید به خوابم، من پریشان می شوم. او کارِ شکیلی نمیکند که می آید به خوابم. و من کار رکیک تری می کنم که با فکر به او، اجازه می دهمبیاید. شاید حتی خودموادارش می کنم و او اصلا نمی خواهد.
چرا من رها نمی شوم؟
چون نمی خواهم. انگار. شاید. بی شک. هنوز تلاش دارم انگار.
اقامت گاه مان سرد است. من سردم است.
یکی از چشمانم هم می سوزد و خسته هستم. ولی خواندن متنی از ترم گذشته و تمرین آیین نامه پس چی؟
امروز در یکی از عکس ها که سرم پایین بود، دیدم که چه بزرگ شدم. زن شدم. زنانگی در چهره ام هست.
مامانم در این سن، مادر بود.
امسال نیز لحظه ی تحویل سال خانه نخواهم بود. خانواده ام نیز مدام این لحظه سر کار اند.
این زندگیست برای ما؟
ولی خدا را شکر که هنوز عشق در قلب ها و زندگی هایمان جاریست.
بدرود.
پ.ن.: من هنوز شتید عاشق اش هستم. یا نه. من دلتنگ اونگذشته هستم. اون کلمات، اون نگاه های خیلی کم و اویی که بی ترس می گفتم دوستش دارم.