روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام،

آلمانی ها، با نوشیدن چیز هایی که کشاورزان شان عشقِ بیشتری به گیاهان ورزیدند، فرهیختگی خود‌را نشان می دهند. آن ها با کلمه ی 'بی او' روی جنس ها، پول بیشتری خرج می‌کنند تا وجدانِ آسوده تری داشته باشند. و آنان خرید کردن‌را قضاوت می‌کنند.

آلمانی ای بود که قدم گذاشت در رستورانی تهرانی و به تک تک آدم هایش‌سلام کرد. و نگفت 'هِلو'، بلکه باید 'سلام' می گفت.
امان از این آلمانی ها.
من الآن یونان هستم. بر جزیره ی به نزدیکی شمالِ این کشور در دریای مدیترانه. عکس های نانازی میگیرم، دوچرخه سواری کردم، بدنم‌را خسته کردم و اکنون که نزدیک ساعت یازده شب است، بر کاناپه ای دراز کشیدم و پا هایم‌سرد هستند.
دیشب خوابی کاملا آشفته دیدم. ترکیبی از همه ی فکر‌هایم. از کلاس عکاسی بود تا دانشگاه و دوستام و خانواده ام و خودم در ایران و دختر داییم و او و مردم و مدرسه ای و غروبی بر پل هوایی در هوای کثیف تهرانی.
او که می آید به خوابم، من پریشان‌ می شوم. او کارِ شکیلی نمی‌کند که می آید به خوابم. و من کار رکیک تری می کنم که با فکر به او، اجازه می دهم‌بیاید. شاید حتی خودم‌وادارش می کنم و او اصلا نمی خواهد.
چرا من رها نمی شوم؟
چون نمی خواهم. انگار. شاید. بی شک. هنوز تلاش دارم انگار.
اقامت گاه مان سرد است. من سردم است.
یکی از چشمانم هم می سوزد و خسته هستم. ولی خواندن متنی از ترم گذشته و تمرین آیین نامه پس چی؟
امروز در یکی از عکس ها که سرم پایین بود، دیدم که چه بزرگ شدم. زن شدم. زنانگی در چهره ام هست.
مامانم در این‌ سن، مادر بود.
امسال نیز لحظه ی تحویل سال خانه نخواهم بود. خانواده ام نیز مدام‌ این‌ لحظه سر کار اند.
این زندگیست برای ما؟
ولی خدا را شکر که هنوز عشق در قلب ها و زندگی هایمان‌ جاریست.
بدرود.


پ.ن.: من هنوز شتید عاشق اش هستم. یا نه. من دلتنگ اون‌گذشته هستم. اون کلمات، اون نگاه های خیلی کم و اویی که بی ترس می گفتم دوستش دارم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۵۰
بانوش

سلام!

یه میز خریدم، همچو پری های قصه ها!
چوب اش قند در دلم آب می کنه!
اتاقم داره خیلی جذاب میشه! توش خوب می تونم کار کنم. پشت این میز، با اون دیواره ی پین و تخته سفیدم..
اون حالت معلق بودن رو ندارم، ولی خوش بختم. با ترس های زیادم و پلیدی ام.


خلاصه، من می خوام امشب یکی تکلیف های درس هایم را تمام کنم. اول شروع اش باید کنم، بعد تمام.
و امروز بعد از خیلی رقت، دویدم! با سرعتِ کم، اما اولین دویدن همیشه برایم بارِ روحیِ عجیبی داره. برای همین خوش حالم!

بدرود.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۰۱
بانوش

سلام!

ً«مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سر و پایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود روح تنهایت»

متنِ آهنگ گم اندر گم، نوشته ی حسین منزوی. با صدای مهدی ساکی بشنوید اش :)

پریروز روزِ تحویلِ دوتا از درس هایم بوده که هنوز شدید دارم باهاشون دست و پنجه نرم می کنم.
روز به روز، م رو بیشتر از قلبم خارج می کنم. این عالیست!
به جایی از تصور گاه می رسم که یعنی هیچ وقت هیچ اهمیتی برایش نداشتم؟ و یا این که به خاطرِ چی اینطوری شد، تقصیر کی و چه رفتار و اتفاقاتی بود. ولی!!!! بهتر می شوم و این صلاح است. و خوب درد ناکه زیر سوال بردنِ وجود چیزی رو که بهش آدم ایمان داشته. ولی نشد دیگه‌ :)

ولی انکار نمی کنم که خیلی سخته برام پذیرش اش. یارو دوستم نداشته، من هی انکار می کردم هی انکار می کردم. وقتی ازش خداحافظی کردم، حتی جوابم را هم نداد!

بعیده از کسی که واقع بینانه می خواهد نگاه کند و این قدر در توهم هست.

آهان و هواسم باید باشه که پس از این، برای تسکین درد خودم با افرادِ دیگر بازی نکنم!

مو های دستانم هم اصلا نزدم :)

ادامه دهیم به تماشا کردن جزوه و پیچاندن خود.


بدرود.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۳۵
بانوش