روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام!

هنوز خونمونم.. بلیط اتوبوسم رو لغو کرده بودم چون فکر کردم باید برای دوستم برم گذرنامه اش رو بگیرم چون هنوز گذرنامه و ویزاش نرسیده به دستش.

و.. فکر کنم تو میراث آلبرتا 2 بود این حرف رو شنیدم.. یک هفته قبل از رفتنت خوش حالی. دو روز قبل اش با ذوق از همه خدافظی می کنی. وقتی تو هواپیما می شینی و می پری، غمت می گیره و پیش خودت می گی کاش کشورم جایی بود که نیاز نبود بروم.

الآن، ترس از این سفر سراغم اومد. تا صبح خوش حال بودم.. ولی الآن ناراحتم از دلتنگی ام برای خانواده و.. راستش هر روز دیدگاه هایم به این و اون تغییر می کنه و فعلا خاله جان و بقیه رو معبدِ اعتمادم نمی بینم.. راستش کسی رو نمی تونم در این لحظه با چنین دیدی اونجا ببینم.
گُرخیدم.
از مسئولیتی که شاید ایران در انتظارمه، حتی همین مسئولیتِ سر زدن به این و اون، رویم فشار ایجاد می کنه و بائث ترسم میشه. در اصل، دوست داشتم فقط با کوله پشتی ای که پس دادم بروم یک جایی که غریبم.

مثلا نیو یورک. یا.. نروژ. می خوام آسمانِ پر ستاره ی نروژی ببینم..

بدرود.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۲
بانوش

سلام!

امان از دست شمارش معکوس که معلوم نیست چطوری باید باشه.. فردا می رم دوسلدورف و اینطوری سفرِ دو ماه و نیمه ام شروع میشه. دوشنبه پرواز می کنم به استانبول و سه شنبه صبحِ ساعت سه یا چهار می رسم فرودگاه امام خمینی. یک روز به آغازِ سفر مانده، دو روز به پرواز و سه روز به رسیدن.

امروز کوله پشتی مسافرتی ای که خریده بودم رو پس دادم و در عوض اش یک لنس و بندِ دوربین و دوتا باتری و چندین تا چیز دیگر خریدم.. پول واسه خرج شدنه الآن و وقتی به چیزی نیازه، باید گرفتش!

و.. روز های گذشته خوابم خیلی قاطی شد و هم خیلی کم خوابیدم و هم زمانِ خواب هایم خیلی نا مرطب بود.. دیشب مثلا جشن فارق التحصیلی سلینا بود.. خوش گذشت! حتی از جشن خودم بیشتر دوستش داشتم چون دیگه استرس نداشتم و اهمیتِ خاصی نداشتم.. بدم میاد زیادی توجه کسب کنم که پارسال اینگونه بود. ولی این نتیجه رو گرفتم که برخی افرادی که اینجا در روستا یا شهر های کوچک زندگی می کنند، دیدگاه بسته و مزخرفی دارند. از یارو می پرسم میشه با گوشیش تماس بگیرم و وقتی دو قدم رفتم اون طرف تر تا مو به موی حرفم رو نشنوه، می گه فرار نکنی و حواسم بهته کجا میری.. ایــــــــــــــش! اصلا حال نکردم!
ولی: جشنای ایرانی باز هم چیز دیگری هستند!!!

و چـــقــــدر ردبول و قهوه در هفته های گذشته خوردم.. مخصوصا گاوِ نَرِ قرمز در هفته ی گذشته.. اوف.. با سلامتی خدافظی کردم انگار.

دیگه امشب می خوام عکس ها رو چاپ کنم! در اصل باید دیروز تحویل می دادیم اما امیدوارم که بشه هنوز هم تحویل دهم.

چشام می سوزن و اتاقم ناجوانمردانه کثیفه و بار هایم رو هم نبستم.

بدرود!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
بانوش

سلام!

شمارش معکوس: پـــنــــج!

بدجور حوس عکاسیِ هنری کردم.. از کنسرت و برنامه.. کلا خیلی تو فازِ موسیقی زدم و دوست دارم از موزیسین ها عکاسی کنم و مثلا یه پروژه در مورد خواننده های زن و زیرزمینیِ ایرانی عکاسی کنم.
و... پروژه ی «آب» رو پیش می بریم.. چند سال دیگه چیزِ خوبی انشاالله می شه.
حوسِ کار تو پروژه ای فیلمی هم خیلی قلقلکم می ده.
امروز آموختم که باید نزدیک تر بروم، باز هم بیشتر وقت صرفِ داستان و سوژه هایم بکنم.. داستانِ چیرلیدر هایم رو نشد نشان دهم و فردا صبح به استادم نشانش می دهم. و باز آموختم که باید در هینِ کار رو پروژه، عکس ها رو ویرایش کرد و با این و اون در موردشون صحبت کرد. و آموختم که زبانِ تصویر خیلی مهمه! و اینکه عکس ها باید حس رو منتقل کنند!
و تصمیم گرفتم ادامه دهم.. هم این پروژه رو بعد از ایران ادامه می دهم، هم پروژه ام در مورد لائرا، دختری که به علت بیماریِ Alopecia Areata کچل است.
دیشب تا صبح کار کردم.. دیر رسیدم به سمینارِ رُلف و حسابی از دستم شاکی بود!
امشب هم کار خواهم کرد..
امروز خیلی ناراحت بودم که گند زدم به پروژه..
و دیشب با دوستم بیرون بودم و برنامه ی سفر رو ریختیم.
کاوه، دیروز حرفی زد که همان موقع فهمیدم این حرف رو زیاد پیشِ خودم تکرار خواهم کرد:«کار خودت رو بکن. ربطش به عکاس های ایران چیه؟»
درستش هم همینه.. کارِ خودم رو می کنم و پیش می برم و می آموزم و انشاالله پیشرفت می کنم. شکستِ امروز نیاز بود!
آخرش، اسمِ کسانی رو یاد خواهیم داشت که ساعت ها قدیم در چاپ خانه بودند و تمام زندگیِ شان را پای عکاسی گذاشتند. نمی دانم تا چه حد حاضرم فدایی دهم، اما فعلا که حدی نمی بینم.
بدرود!
 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۴
بانوش

سلام!

کار داره پیش می ره.. یک دفعه فهمیدم که دیگه داستانِ چیرلیدر هایم داره تمام می شه و فهمیدم به سوژه هایم دل بستم.. دلم برایشان تنگ خواهد شد!

این رو باید بیان می کردم تا به ویرایش ادامه دهم.
راستی، آهنگِ «یکی بود یکی می خواند» با صدای سپیده وحیدی هم زیباست!
تو یوتوب یه پلیلیست پیدا کردم با آهنگ های عالی!
نامجو و پالت و کسانی که خیلی نمی شناختم و رادیو تهران و 127 باند و کماکان باند و و و و و ... دوستش دارم!

نامجو - خط بکش. صدایش! کروسِ این آهنگ! آوازی خیلی زیبا!

بدرود!

پ.ن.: دیروز پی بردم که علاقه دارم در یک پروژه ی فیلم همکاری کنم. همیشه دوست داشتم این کار رو انجام دهم. شاید تو سال سومِ درسم.. مثلا پاییز 95 یا بهار 96.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۸
بانوش

سلام.

دوباره روزه ام رو شکستم و عذاب وجدان دارم از این بابت.

دیروز با کاوه نوشتم و ازم پرسید آیا داستان کوزه گری که از کوزه ی شکسته آب می خورد رو می شناسم.. نمی شناسم و او گفت تحقیق کنم خودم.
تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم:
«معمولاً کسی که صاحب هنر و حرفه ای است، خودش از آن بهره ای نمیبرد و در استفاده از هنر خویش تنبل است.»
من یعنی مثلا کوزه گر ام؟ نمی دونم با حرفش چی می خواسته بهم بگه!

بروم عکس هایم را ادیت کنم که امروز آخرین روزه و با روزه خواری از دستِ تنبلیِ خودم ناراحتم..

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۰
بانوش

سلام!

دورانه دانشجویی برای اشتباه کردن و ضرر نکردنه.. آره؟
خدا کنه..
افتادم به پشیمان بودن که هم کاش در طول ترم در دو درسِ تئوری حواسم رو جمع می کردم.. و درس می خواندم که اینطوری الآن نباشم.. گواهینامه ام رو هم می گذارم برای بعد از ایران.
شاید باید اینطوری بشه تا دفعه ی بعد الکی افه ی باحال بودن بر ندارم. تا حدیِ که جرئت ندارم از دوستام بپرسم جزوه شون رو می دهند..
استرسِ این روز ها خیلی زیاده.. با وجودِ ندادنِ این همه از امتحانات!

دیروز، کوله پشتیِ سفری ام را خریدم!
باید حسابم رو چک کنم ببینم چقدر پول هنوز اصلا دارم.. گران بود، اما ارزشش رو داشت.. یک بار آدم زیاد برای چیزی خرج می کنه و آن مدت ها برای آدم باقی خواهد ماند.

«نقطه.»

صدای بهرام رو می شنوم با آهنگِ «لمس».
چه قدر غمگینه ملودیش..

و هفته ی پیش بیشتر و بیشتر به تنهاییم پی بردم.
البته، تنها ی واقعی نیستم چون کسانی رو دارم که همیشه بتونم روشون حساب کنم. خانواده.
اما انگار باز هم تنهام..
از وقتی این موضوع «عکاسِ نتهای مسافر» اومد تو ذهنم، دیگه خیلی سخت بیرون میره.. و فعلا بیرون نرفته.

زِبی جزوه اش رو داد بهم! و قرار شد برایش از ایران روغن زیتون بیارم. دمش گرم!
من هم بهش گفتم برایم از اسرائیل یک سنگِ کوچک بیاره.. فردا می ره تا یک ماه دیگه.. زِبی عکاسی اش خیلی خوبه و با وجودِ سن کمش کارش خوبه خیلی.

بریم به کار ها برسیم.. امشب مهمان داریم برای افطار.

از خودم ناراحتم.. گناهایی که کردم و می کنم خیلی دارند اذیت ام می کنند.

خیلی ایران جذابه.. می خواهم با رزمنده ها حرف بزنم و لحظه شماری می کنم برای دیدنِ فاطمه بهبودی.
چه زندگی هایی هستند..
کلی فکر دارم.. کلی دلیل که می تونم شروع به گریه کنم.. و بزرگترینش ناراحتی از اخلاقِ خودمه...

امروز بعد از ظهر خوابم برد، بیدار که شدم دیدم بالاخره بارون گرفته. برای اینکه آرزو به دل نمانم، رفتم بیرون.. پا برهنه، با تیشرت و شلوارک و خـــیـــسِ خیس شدم. فوق العاده بود!
آب هایی که بر زمین جمع شده بودند، گرمای زمین رو به خود گرفته بودند و بارون مقداری خنک بود و رعد و برق می زد.
این حرکت، یکی از کار های خوبی بود که انجام دادم!

« این آهنگ حالت روحی الان منه [...]
   نه سیاه نه سفید ، خاکستریه
   این یعنی رنگ واقعیت
   واقعیتی که میگه کل زندگی یه بازیه
   رویاهات می کشنت جلو
   خاطراتت می کشنت عقب
   چی می مونه ازت
   یه چیزی میشی به عمق افکارتو به طول زندگی»

خیلی از توجه به کلمات و خرف ها لذت می برم.

مهمان مان آمد.. بروم لباس بپوشم.

بدرود.

پ.ن.: از بهزیستی که زمستون رفته بودم، می خواهم دیدن کنم.. سوغاتی برایشان چی ببرم؟ یک دوربینِ کوچک شاید بخرم.. با فیلم. صفر می گفت دوربین دوست داشت.. برای بقیه هم شکلات شاید بگیرم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۱
بانوش

سلام!

در اصل این مطلب پی نوشتِ مطلب قبلیه و حالا که ملودیِ ترانه را دارم می شنوم، به نظرم شاید لیاقتِ حرفم همان پی نوشت بود! اما حلی شروع اش کردم پس پشت تصمیمم می ایستم.

راجع به آهنگِ «حس» از صادق و احسان هخامنش می خواهم نظر دهم.
احسان هخامنش رو تا الآن نمی شناختم و صدایش متوسطه.. به نظرم دوست داره شبیحِ پیشرو باشه و از صدای پیشرو خیلی خوشم نمیاد چون خیلی خشنه و الکی بهم وقتی می شنیدمش ترس و استرس وارد می شد.. امــــــــا این آهنگ متنِ خوبی داره.. چیزی که در ذهنم مانده:

« هدف داشته باش، به سردی ها بخند؛
چشم رو خوبی باز و رو تلخی ها ببند؛
عمیق نگاه کن توی سادگی، دریاست
کامل باش با یک فکر مثبت،
پس پیش به سوی خیر مطلق. »


این روز ها «بیتاب» هم حالم رو خیلی خوب نمی کنه.. بیتاب به واقعیتی که عاشق کارم هستم می پردازه و پس از کسب موفقیت، مهر تایید اش را روی خوب بودنِ حالم و موفق شدن می زنه. اما الآن آهنگایی که بتوانند انرژی بهم دهند تا از کوه بال بروم نیاز اند.

این هم قسمتی از آهنگِ تَهَم و رِز به نام «مهم نیس».
خیلی دوستش دارم و در اصل کلِ آهنگ رو باید اینجا نقد کرد.. ولی این رو همیشه واضح تر از همه چبزش می شنوم:
«
روزگار می ده بار می ده کار/
می کنه همه رو پاسکاری/ تو مال کدوم داستانی؟
من تو تیم عاشقام آشنا نی/
مهم نی چی بودم من/
مهم نی چی میشم من/
مهم اینه الآن اینجام، حس دارم می زنم حرف! [...]
تا وقتی می شکافیم/ رد می دیم تو رپ، فارسیش/
من خودمم، خودم می مونم، اینو گفتم، اینم می دونم مرکز هرکی دلشه/
این قدر میره تا برسه، می مونه گوشت و پوستم، ادامه می دم جونم!

حتی اگه دنیا/ می چرخه اشتباه، من عاشقم؛ بیشتر از هر عاشق.
روز ها خیلی بده/ دنیا خیلی وقته می چرخه اشتباه/ واسم اصلا مهم نیست،
چون عاشقم/ بیشتر از هر عاشق/ نه نیستم اصلا عاقل و امید دارم!   »

پس.... ادامـــــه مـــی دم بـــا جــونــــم!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۵
بانوش

سلام!

لِ مولَن در گوشم است.
آرامشِ عجیبی این آهنگ بهم میده.. معمولا برای ثبت خاطرات، مکانی، فردی، اتفاقی نیازه. اما خاطره ای که با صدا های پیانو دارم، جزیره ایست جادویی ایجاد شده در تخیلِ یک نویسنده. فضایِ سرسبز و آفتابی اش را جلوی چسم دارم با کتوله هایی با لباس های زرد و نغره ای و قرمز و قهوه ای.

دلیل ایجاد این مطلب رو از لحظه ای که شروع به این کار کردم را از یاد بردم. افسوس.

یک هفته ی دیگه همه ی کار های این ترمم را باید تحویل داده باشم. پیراهن بلندِ سرمه ای رنگم رو می پوشم و می رم جشن فارق التحصیلیِ سلینا و امیدوارم حالم خوب باشد و برقصم و بهم خوش بگذره. می تونه هم البته خیلی متفاوت پیش برود.


به این پرداختم که در اصل، عکاسی تنها بیش نیستم.
در جمع های زیاد و مختلفی حضور دارم و خیلی اوقات در فضا های خیلی خصوصی ای نیز هستم و به سوژه هایم هم خیلی نزدیک می شوم. اما در اصل تعلقی به آن ها ندارم و خواهم رفت. سختیِ شغلم اینه که، روابط عمومی ام خیلی قوی شده و هیچ ترسی از برخورد با آدم ها ندارم (مگر اخلاقشون گـــُـــه باشه! مثل زنی که دیروز ازش زمان رو پرسیدم و پس از سعی اش از دور زدن من و نشان ندادن واکنشی به صدایم، حتی زمان رو با قیافه ای زده شده، نمی خواست به من بگوید.). خیلی سریع وارد گفت و گو می شوم و حتی با آدم ها شماره رد و بدل می کنم و ارتباط می گیریم.. اما نه وقت هست، نه امکانِ شکل دادن دوستی با ایــــــن هــــــــــمــه آدم. بنا بر این، دختر با دوربینش بر دوشش به مسیرش، تنها، ادامه می دهد. و کسانی که دارد، خانواده اش هستند و دوستانی که از قبل از به دست آوردن لغبِ شغلی اش، می شناسد.
سخته وقتی بفهمی هستی و در اصل در حباب خودت در اجتماع سر می کنی و این شرایط چیزیست که باید باهاش سر کنی.. وگرنه خودت داغون می شی و کارت رو هم دیگه نمی تونی ادامه دهی.


و دیشب وقتی بادِ گرم را بر پوستم حس می کردم و چرخسواری می کردم، یاد کردم از حقیقتی که هر اتفاقی افتاده تا الآن، به صلاحم بوده و شـــُـــکر که همه چیز طوری پیش رفته که پیش رفته! وگرنه من - الآن - اینجا - به عنوان دانشجو - عکاسی خبری و مستند - نِ-می-بو-دَم!

چه خوب، چه بد، همه چیز پیش آمد تا من به اینجا برسم!

البته، این روز ها مقداری تنهایی رو ترجیح می دهم.. یعنی فاصله ام با دانشگاهم به نظرم خیلی هم بد نیست، چرا که نیاز به وقت برای خودم دارم.

بهار به دنیا اومد! مثل همه ی نوزاد ها، به نظرم یک فرشته است که از کهکشان واردِ دنیا شده. خوش آمدی بهارِ نازنین!
امیدوارم در آینده، وقتی خواندن و نوشتن آموخت، به این مطلب برسه.


امتحان آئین نامه نخواهم داد! ترجیح می دهم دوباره 21 ساعتِ عمرم و شصت یورو را بدهم و درست کاری را انجام دهم تا الآن الکی و بیخودی به خودم استرس وارد کنم و آخر هم گند بزنم به همه چی!


بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
بانوش

سلام!

صبحِ آفتابی و گرمیه و با صدایه گلاره شیبانی آماده می شوم برای دانشگاه.
دیشب باز کار نکردم و خوابم برد.. اصلا این وضعِ کاری خوب نیست! اصلا!
برای سه شنبه ی دیگه می خوام برم امتحان آئین نامه دهم.. تا اون موقع هم بکوب باید بخوانم. ولی نخواهم خواند.. لَشی و تنبلی تا چه حد ممکنه؟ جالبیِ داستان اینه که همیشه با این سبکِ زندگی پیش می روم و موفق هم می شوم.
یک وقتِ دندانپزشکی هم باید بگیرم قبل از سفرم.. گند زدم به دندان هایم.. و دکترِ اسکلم باید دوباره برسد بهشان تا خاله جان دوباره بتواند بگوید چه قدر دندان هایت سفید اند!
ترجیح می دادم امروز جایی نمی رفتم و از الآن عکس ادیت می کردم..

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۹:۲۴
بانوش

سلام.

امروز با سلینا بیرون بودم.. و یک مانتو برای ایران خریدم.. مامان بابا گفتند کوتاهه اما به نظرِ خودم مشکلی نیست و می شه پوشیدش.

الآن آهنگِ «نگو تنهایی» از گلاره شیبانی رو می شنوم و حسِ تابستانه ای دارد. خوبه.. و بر خلافِ خواسته ام که بدوم، نشستم خانه.. و مطلب می نویسم و عکس ویرایش می کنم.
امروز روزِ شیرینی بود چون عزیز ترین هایم را باز دور خودم داشتم.. سلینا و مامان بابام و بعد هم حسین رو. راضی ام.
با اینکه نتوانستم یک گرم کم کنم، ولی راضی و شادم.. ذوق می کنم از دیدنِ جایِ روشنِ انگشتر هایم روی انگشت هایم که نشان می ده پوستم رنگِ تابستان را گرفته. هر چند می تونستم کمتر حجیم باشم.. و کلن جمع تر و بیشتر ورزشکرده تر. اما: تازه اولِ راهم و کسب تجربه های لذت بخش که قسمتِ عمده ایش ساخت خاطره با عزیزان و کسب تجربه ی زندگی و سفر کردن هست، مهم تر از گذراندن وقتم در کلاس ورزش هست و نخوردن باقلوایی که فروشنده ی ترکی در استانبول بهم می ده. والله!

فردا می ریم تو استادیو عکاسی کنیم. منو کامیلا و زِبی و مودِلمون که دانشجو مُد هست. ببینیم چه قدر تو آن دخمه خواهیم بود.

دو هفته ی دیگه این موقع نشسته ام در فرودگاه استانبول. و دو ساعتِ دیگه سوار هواپیما به سمتِ تهران هستم. تو ورقه ای که دستمه، نوشته ساعت سه و سی و پنج دقیقه فرود میاییم.. تا در بیایم چهار شده، تا برسیم تهران، پنج و خرده ای شده. بنا بر این، اگر دوستِ عزیز چندشش نشود، می توانیم یک راست برویم طباخی.
البته طباخی رفتن بیشتر الکی جَو هست و بهتره نرویم اون وقت صبح، به خصوص وقتی که یکراست می خواهیم بپریم جایی که بخوابیم، کله پاچه بخوریم.

نورِ آسمان نارنجی تر شده و عاشقِ تماشا اش هستم.. چای بریزم و بنشینم با ترانه ای آرام در پس زمینه، آرنج هایم را تکیه دهم روی سنگِ جلوی پنجره ام که آن موقع چهار طاق بازش کرده ام و به بیرون خیره شوم.

ادیت کنم که با علافی کاری پیش نمی رود.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۷
بانوش

سلام!

فکر کنم حالم خوب نباشه.
از کابوس ها و سر درد ها و سوزش چشم ها این نتیجه رو گرفتم. از نا رضایتی با خودم.

باید بیشتر و با برنامه تر کار کنم.. خیلی زحمتِ بیشتری باید بکشم.

دکلمه های احمد شاملو رو گذاشتم..

روزی یک گرامافون می خرم.

و با یک شاعر ازدواج می کنم. هر چند شعر ها رو هیچ وقت نمی فهمم.. اما اگر صدایش مثل احمد شاملو باشد و برایم شعر بخاند مشکلی نیست، با حسِ صدا مفهوم شعر رو درک می کنم.
شاید هم با یک فیلم نامه نویس زندگی کنم. یک مستور. یک گودر.
یا یک موزیسین؟

به نظرم گندِ بلاگفا بهم لطمه زد.
و ورزش نکردن.

«و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند.»

آیا کابوس ها تقاصی است که تو این دنیا برای بی اعتقادیم پس می دهم و نشانه هستند؟

خوابم میاد.. برم سراغ گاوِ نَرِ سرخ (رِد بول) یا قهوه؟!

دو هفته و خرده ای از رمضان باقی مانده.. روز هام خیلی سریع دارن می گذرند  و دوست دارم نه عکاسی کنم چند وقت، نه کار، نه هیچی.. بروم تایلند و هر روز در دریاچه هایی زیر آبشار شنا کنم.

النگوی مامانم رو چند روزیست دستم کردم..
آخ.. یادِ بد بودنم افتادم.. فکر کنم هر چه الآن بیشتر فکر کنم، بد تر شود.

شاید دوتا از درس ها رو این ترم حذف کردم.. تاریخ هنر و خلاقیت.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۹
بانوش

سلام!

امروز هامبورگ بودم با خانواده. خوش گذشت. و ناهار/شام خیلی خوردم. غذای افغانی. و خوردنِ زیاد خوب نیست! باید بیشتر بتونم جلوی خودم رو بگیرم.

و با گرم شدن هوا، مورچه هایی بزرگ و بال دار دوباره پیدایشان شد. و همه جا این موجوداتِ چــــنـــدش آور هستن. عذابِ شدیدیه! خیلی! حالمو بدجور بهم می زنند.

دو هفته ی دیگه، دارم میام ایران!
دقیقا دو هفته ی دیگه الآن در حال بستن بار هایم هستم و یک عالمه کار مانده هم دارم.
و سفری خواهد شد..
امروز فهمیدم حدود یک ماه دیگه، یکی از دوستای ایرانم میره ترکیه زندگی کنه.
با اینکه من ایران نیستم و در اصل سالی یک بار هم رو می تونیم ببینیم، اما یه جوریه که می ره.
و یکی رو هم تو اینستا دیگه دنبال نمی کنم و با این عمل یک قدم مثبتی برداشتم. دوست دارم بلاکش هم بکنم، اما این دیگه بچه بازی می شه. برای همین فقط ارتباط دیگه ندارم باش. تصمیم درستیه.

قبل از سفر، یک کوله پشتیِ بزرگ می خواهم بخرم. با باتری برای دوربینم. و یک حافظه برای فایل هایم.

حسیه.. دوباره ایران. دوباره خانواده، دوباره جست و جوی هویت. کیم و از کجا آمده ام؟ چه کار ها خواهم در این سفر کرد و با کیا دیدن خواهم کرد؟

سفر قبلی تو جَو رفته بودم یک سفر نامه درست کنم.. که نکردم و همچنان عکس های نیمه چاپ شده، سرِ جایشان در انتظار چسبانده شدن در دفترچه هستند.

لامسب هیچی وقت نیست! و یــــــک عالمه کار مانده..

امتحان آئین نامه ام رو هم که دارم.. خیلیه!

دیشب دوتا کابوس دیدم.. و در هر دو باید می جنگیدم و کابوس اولی خیلی ترسناک هم بود.. از اون کابوساس که اگر فیلم یا داستان می بود، حتما پا هایم را زیر پتو نگه می داشتم... هر چند من کلا ترجیح می دهم پا هایم زیر پتو باشند چون از کودکی از هیولای زیر تخت و میز می ترسم.

راستی امروز تولد یکی از خواننده هامه! تولدت مبارک!

چند روز دیگه، بهار به دنیا میاد! دخترِ زهرا، دوستی که از طریق وبلاگ باهاش آشنا شدم.. و خیلی خوش حالم.. برایش از استانبول هم سوغاتی گرفتم.. عشقِ خاصی به این دختر دارم.. شاید اولین دفعه ایه که یک دوستِ من داره مامان می شه.

یک روز باید بروم خرید سوغاتی! و هدیه و وسیله برای خودم!

بدرود!

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۳
بانوش