روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام!

داره بهار میشه!
داره بهار میشه!

داره ! بهار ! می ! شه ! ! !

بهار! بهار! بهار!

ای جان من ای بهار!

این روز های اخیر زیاد عکاسی کردم. 

ساعت شد 22:44!
و باران می بارد!
بهار چه جذاب است! کلا، فعلا زندگی در ایران حسابی برایم جذاب است.
و صدای قطرات باران را می شنوم که با آهنگی که می شنوم ترکیب شده اند.
گوشی ام هم به علت اتمام باطری اش، خاموش است. و تصمیم دارم وقتی روشن شد، عکس های شاید زیادی شاید هم کمی را از اینستاگرام ام پاک کنم. و وای که بعضی ها حتی همین شان هم در اینستاگرام اعلام می کنند که من عکس پاک کردم. که شاید خودِ من، جز همان دسته از آدم ها باشم. ول کنیم بابا... یه ریزه دلم هوای استانبول رو کرده.. امروز تولد جانسو، دوست استانبلی ام هست.. و یه ریزه دوست دارم استانبول باشم.. و چه قدر دلتنگ خانواده ام هستم! زندگی اگر راحت بود که ما قدرشو نمی دونستیم.

و گاه هوس برم می داره که به مرد جوان نامه ای بنویسم.
«ایمیل های آن ها اصولا شباهتی به نامه نگاری های متعارف نداشت. در واقع نامه ها نه خطابی بود و نه رفت و برگشتی. گویی نامه ها بدون مخاطب نوشته شده بودند. نوعی تک گویی برای گذارش دریافت ها و تجربه های عمیق فردی به کسی که این دریافت ها را درک می کند. نوعی گذارش حال. همچنین در نامه ها پیوستگی وجود ندارد و به ندرت می توان نامه ای را ادامه ی نامه ای دیگر دانست.» مصطفی مستور این را نوشته در کتاب «رساله در باره ی نادر فارابی».
باران شدید تر شده و در اصل الآن باید می رفتم پیاده روی و یا رقص زیر آن. اما خسته ام و حوصله ی سرما رو ندارم. خدا رو شکر می کنم که حس هایم هستند و بوی باران را یه ریزه حس می کنم و صدایش را می شنوم. 
خلاصه! نوشته های مستور رو دوست دارم و در داستان هایی که اخیر ازش خوانده ام اینش دیوانه کننده جذاب است که حسابی با چشم و ذهن خواننده بازی می کند و او را نیز هدایت می کند و داستان هایش همه به هم یه جوری ربط دارند. یک روز، از مصطفی مستور عکس خواهم گرفت! ایشالله!
و این که این نقلی که نوشتم رو دوست دارم چون با ایریس چنین مکاتباتی می توانم داشته باشم که خوش آینده.
امروز راستی با مبینا آشنا شدم، 16 سالش هست فوق اش و از شوهرش تلاق گرفته چون خیلی ازیتش می کرد.. سه سال باهاش ساخته بود.. می گفت پانزده سال اش تمام است تو حرفاش. نشسته بودیم سر چهار راه وصال شیرازی و حرف می زدیم.. وسط خیابون. خیلی باحال بود.. هم اون صمیمت و زلالی ای که وجود داشت و هم واکنش ماشین ها. یه راننده ای خیلی خسته بود و شیشه اش را داد پایین و لبخند بر لب داشت. تهران این اتفاقات کوچک را دارد که فوق العاده دلنشین و با ارزش هستند.
و داشتم از نوشتن برایش می نوشتم. که دوست دارم یه روز شاید ایمیلی برایش بنویسم و از حالم بنویسم و سوالاتم رو بنویسم و کلا برایش بنویسم. ولی نمی نویسم. شاید چون رهایش کردم در اصل. ولی یادش رو رها نکردم. شاید هم می ترسم که باهام بد برخورد بشه و براش هیچ اهمیتی هیچی نداشته باشه و یا این که خیلی رک و سخت برخورد کنه و بگه «ولم کن دیگه!» و البته احتمالش خیلی خیلی زیاده که هیچ واکنشی نشان نده. عجیبه.
این روز ها در تهران راه می روم و راه می روم و با آدم ها صحبت می کنم و البته خیلی از حرف هایشان را هم فراموش می کنم.. ولی در لحظه، خیلی لذت دارند برام این مکالمات. و خودم هم حرف می زنم و حالم خوبه.
ولی شاید یه روز واقعا بهش نامه ای بنویسم. شایدم نه. به درک والله.
و در اینستاگرام بلاک اش کردم چون در اصل صفحه اش بسته بود ولی انگاری هم اون قدر بسته نبود. منم دوست نداشتم بتونه عکس هامو ببینه. الآنم اگه بخواد می تونه هنوز چون صفحه ام بازه. ولی اینطوری راحت ترم. اوه و چون دیدم کامنت هایم را پاک کرده. چرا؟! حرکت شکیلی نیست به نظرم. دارم وسوسه میشم بهش ایمیل بزنم. ولی نه! کلا من نمی دونم چرا اینطوری شد. ولی شاید درست ترین اتفاق برای اون «ما»، این بود.

من ده سالم که بود، با یه خواننده ایمیل می نوشتم. و جالبیِ داستان اینه که یه فردی یه جایی بوده که ایمیل های دخترِ ده ساله ای را می خوانده و با دقت جواب می داده! عجیبه! و باحال.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۲
بانوش
سلام.
گروه پالت یک آهنگ دلنشین دارد به نام «تمام ناتمام». و یک دفعه یاد «کامل ترین نقص دنیا» افتادم.. چند روز پیش پی بردم که کسانی که دوستشان دارم یا حالا همون دوستِ چسناله سازمون، با نقص هایشان اما برای من کامل اند. کامل ترین نقص دنیا. شاید تمام ناتمام هم همین معنی رو داره.
خلاصه! امروز هم زیاد فکر کردم که چی می خوام اصلا و چه می کنم.. برای خودم حتی آهنگ زمزمه می کردم. و افسوس خوردم چرا متن آهنگ ها را خوب بلد نبودم. ولی بد نیست. چون فهمیدم که من دارم خوب می شم.
فاطمه امروز می گفت که من بهتره نویسنده شوم به خاطر ذهن خلاقم. و عکاس نیستم چون گویا تحرک کمی دارم. و خوب نمی خواهم با نوشتن شناخته شوم.. یا شاید هم.. ولی نوشتن برای من کاریست آرام بخش.. نمی خواهم گند بزنم در لذتی که برایم دارد و توقع درونش ایجاد کنم. 
دوست دارم خیلی بیشتر درون فیهاخالدون جامعه ایران باشم و به خصوص از درون آرایشگاه زنانه عکس بگیرم.
و وقتی خانواده ام بیاین ایران، عکس های زیادی می خواهم بگیرم. اوقات جذابی پیش رو دارم. به خصوص که نینا می آید ایران.. و البته نمی دانم چگونه با برنامه و فکر باید تصمیم بگیرم.. و اینگونه است که خودم را تسکین می کنم با تصور زندگی در لحظه. فاک ایت.
زده به سرم، از اینستاگرام هم دیگه رها کنم اش. یه بلاک کوچک و تمام. من سه ماه صبر کردم و نیامد. نباید من تا ابد در انتظارش باشم. او باز نخواهد گشت. پس یه دکمه می زنی و خلاص. به همین راحتی. به همین راحتی؟
امروز در مدرسه با سارا آشنا شدم، دختر نابینای شش ساله ی خیلی نازی! شاید از او طولانی تر شود عکاسی کنم. و دانیال هم با من دوست شده بود، او نیز شش سال داشت فکر کنم و بچه ی بینا ی یکی از کارکنان مدرسه بود. خیلی گوگولی بود!
من موفق می شوم. ایشالله. عجیبه ولی. همه چیز. ولی ایشالله.
فردا آخرین روزم در مدرسه است. و یه طوریه که چیز خاصی تولید نکرده ام... یه طور عجیبیه.. شاید هم از این واژه ها استفاده می کنم چون می خواهم سر و ته اش را هم بیاورم و نمی گردم دنبال واژه های قوی تر و مناسب تر.
امشب هم فاطمه پیشمه. فردا صبح میرم مدرسه و عصر کرج که چهارشنبه سوری خوابگاه رو تجربه کنیم. احتمالا لپ تاپ ام رو هم ببرم با خودم که چهارشنبه هم مقداری در کرج کار کنم.
اینطوری ها است :)
بدرود.

پ.ن.: راستی امشب یه مردِ انگار ما رو تعقیب کرد.. رو پله برقیِ چهار راه ولیعصر خیلی نزدیک بود به ما و بعد ما سعی کردیم بپیچونیمش و صبر کردیم تا جلو ی ما رفت.. بعد رفتیم رستورانی سیبزمینی بخوریم و یک دفعه دیدیم رو به ما پشت میزی نشسته. با سرعت سعی کردیم خودمون رو گم و گور کنیم. و من مبنا رو بر این دارم که آدم های خوب خیلی اند. اما خیلی ها هم گویا خیلی دیوث هستند.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۱۳
بانوش

سلام!

خودم خواهم بود!

خودم باش.

خودت باش. 

خودم هستم! خودم باش!

به نظر من، معلم های مدرسه ی نابینا افراد جالبی اند! پس فاک به پول و پیشرفت. این پیامِ منه. پس گُه به نظرات. داستانِ من اینه. همینه!

من اینم. و من طوری که هستم، ام. این منم.

می خواهم خودم را از هاشیه های بیخود دور کنم. مزخرف اند. 

باید پیش روم و به آرزو هایم برسم.
گه تو هر چی انحرافه!

بدرود.

پ.ن.: خوش حالم دوست های نسبطا خوبی دارم :)
پ.ن.: هیچ کس.. هیچ کس!!! نمی تواند جای خانواده ام را بگیرد! هیچ وقت! هیچ کس!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۲
بانوش

سلام!

ایمیل های زیادی هستند که هیچ وقت جواب نداده ام. ولی به نویسندگانشان فکر می کنم و دوست دارم که جوابی دهم.
و این روز ها حس می کنم که نیاز به معاشرت بیشتر با افرادی خارج از حرفه ام دارم.

و تصاویرم بی احساس و با فاصله ی زیادی هستند. سه روزِ کاری گذشته رو در مدرسه ی نابینایان سپری کردم و امروز هم باید می رفتم، اما نخواستم و ترجیح دادم مثل دوران مدرسه و دو سالِ گذشته دانشگاه، بپیچانم اش.
وقتی الآن در آشپزخانه صبجانه ام را آماده می کردم، پی بردم که من در یک بحران بودم و هستم. همین که درسم را جدی نمی گرفتم هیچ وقت. و با جوی که مرا گرفته، احساساتی حرف می زدم. هم اتاقی هایم در خوابگاه دختردایی هفته ی گذشته، می گفتند که من حرف نمی زنم، صحبت می کنم. حس خوبی داشت حرفشون برام.
الآن گربه ای را بر دیوار حیاط صاحب خانه ام می بینم.. یادم افتاد که من دیروز جفت گیری دو گربه را نیز دیدم. 

رفتم کلم برکلی های آماده را در آوردم از قابلمه و هویج رو کذاشتم آب پز شود.
و دارم آهنگ «جا مانده» از فرجام را می شنوم. فرجام رو تو هلند یه کوتاه دیدم. و اون موقع او و موسیقی اش نمی شناختم. 
یاد سفرم به هلند افتادم. سفر خوبی بود خیلی. پارسال، فردا برمیگشتم از سفر ایرانم به خانه مان. و سه ماه پیش فردا، قطع ارتباط کردیم. خیلی عجیبه کلا برام هنوز. اینکه نیز منو از اینستاگرام اش حذف نکرده. هوم. در اصل من با مرور خاطرات فقط به خودم لطمه می زنم و بس. و نمی دونم که چرا خیلی اوقات که نیاز بود باشه، نبود. شاید واقعا دلش نمی خواست. وقتی آدم سِمَتِ خاصی در زندگی کسی پیدا می کنه، تصور بر این است که آن طرف هم در اوقاتی که باید باشد، باشد. مثل وقتی که پر انرژی بعد از اولین مصاحبه ام با خبرگزاری بودم و می خواستم براش تعریف کنم. ولی نخواست. خلاصه که بانوش باید لطمه های کمتری به خودش بزند.
و بانوش باید مطالعه ی خیلی بیشتری داشته باشد و بکوشد تا موفق شود و زندگی اش را جدی بگیرد. بانوش می خواهد!
و داره عید میشه. پارسال این موقع کلا خیلی حالم خوب بود و پر از احساس بودم. الآن میام تو خانه ام و احساستم را حضم می کنم. و اینجا نمی شود همیشه رقصید و دوید و پرید. اینجا باید مراقبِ نگاه مردم و نگران تاثیرات رفتار بیماران جنسی بود. 
و مو هایم خیلی خیلی کمپشت شده اند. و این برایم غم انگیزه. و می خواهم مو هایم را کوتاه کنم! مثلا یک چتری بزنم.
و من اشتباهات زیادی کرده ام. که البته از آن ها آموخته ام و اگر مرتکب شان نمی شدم، الآن نمی دانستم چه اشتباهاتی کرده ام. و نکته ی مقداری منفی اینه که هنوز از این اخلاقی که اشتباهات را می آفریند، فاصله نگرفته ام. در اصل نمی دانم به کی می توانم اعتماد کنم و به کی نه. برای همه همه چیز را می گویم. البته یاد گرفته ام که سکوت وقتی بکنم، اطلاعات بیش از نیاز هم به کسی نمی دهم. و پنجشنبه بود که منتظر تاکسی بودم و مردی سر حرف را باز کرد (اول خواستم بنویسم صحبت، ولی حرف بهتره) و ازم پرسید کجا میشینم. قبلا اگه بود، جوابش را می دادم اما گفتم که اهمیتی نداره و حتی می خواست پول تاکسی منو حساب کنه که تاکید کردم نیازی نیست و بعد که ضایع نشه، گفت که حساب نمی خواستم بکنم، مگه علافم. باشه.
من اگه درون یک بحران نبودم، بیشتر و بهتر/احساسی تر عکس می گرفتم. و طوری شده در این لحظه که حالم از عکس هایم دارد بهم می خورد. 
من در بحران هستم چون فقط می خواهم بروم و بلد نیستم در آمد کسب کنم. و این بحران چیز عجیبیست. 
یک خبرنگار نباید فحش دهد، ولی من داده ام. و یک خبرنگار باید حد و مرز تایین کند و یک خبرنگار سوالاتِ هیجان انگیز می پرسد. من فقط می شنوم که آدم ها چه برای گفتن به من دارند. و لبخند می زنم و از زندگی خودم برایشان می گویم. من با آدم ها روحم را تبادل می کنم، اما خبرنگار نیستم. و چرا اصلا این قدر باز رفتار می کنم با همه کس و همه چیز؟ 
اخیر دیگه کمتر چیز های خیلی خصوصی ام را در اینستاگرام می نویسم. و خیلی خیلی از متن هایم را پاک می کنم پس از نوشتن. بیشتر دیگر برای خودم در تلگرام می نویسم.
و من دارم بیست و یک ساله می شوم! فاک.
و انکار چرا، هنوز خیلی اوقات دلم براش تنگ میشه. 
و سکوت چرا، هنوز دارم دیوانه می شوم از این همه سوال در باره ی زندگی.
و رکود چرا؟ باید سفر کنم!
و به عارف زنگ می زنم که سایتشان را ترجمه کنم! من نیاز به پول دارم. پس باید کار کنم.
و ای بانوش، خودت را نباز!!!!!! باشه عزیزم؟ خودت را نباز دیگه! نباز خودت را شیرینِ عزیز من!

هر سال قبل از تولدم عجیب میشه حالم. من نمی خواهم سنم بالا رود. با یک عالمه پیشرفتی که در روانکاوی داشتم، هنوز بار ها پرتاب می شم به سه سال پیشم که نمی خواستم سنم بالا رود. 
می خواهم برقصم، می خواهم رها باشم. می خواهم باد مرا با خود ببرد. ولی زندانی هستم در ناتوانی هایم.
و حالم از خیلی چیز ها دارد بهم می خورد. من زندگی را نمی فهمم و این مرا اذیت می کند.

بابام زنگ زده و با آن ها صحبت کنم و بروم دوش بگیرم و سپس می روم خبرگزاری. 
و شاید اعصابم خرد است چون خانم آتشنشان خیلی سخت به نظرم رسید. سخت و خیلی سرد. ولی! لذت تجربه کردم در مدرسه نابینایان. من نمی دانستم چگونه رفتار باید کنم و اکنون این را آموختم و تجربه های خوبی داشتم. بهتر است اگر عکس هایم هم خوب می بودند، اما باید بتوانم خودم را راضی کنم دوباره. اه.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۵۸
بانوش

سلام.

تضاد دارم از خوش حالی و ناخوشی. از جهتی حالم خوبه که این همه عشق دارم بورزم. ولی از جهت دیگر هم حالم خیلی خوب نیست. شاید چون فرا از تصور هفته ی پیشم که کلاس تکواندو بودم و خوش حال از نظم جدید زندگیم، فعلا تصمیم ندارم برم سر تمرین ها. الکی خودم رو می پیچونم و همچنین آشناهایم را می پیچانم. شاید من یک پیچگوشتی عظیم هستم. یا حتی یه «پیچ-چربی». پیچ چربی ای با انگشتانی زخمی و سوزان.
امانم را می برد درد انگشتانم.
و الآن نمی سوزند دیگر، خوش بختانه. چهار ده دقیقه مانده به یک بامداد. و خواب آلود هستم.

امشب فاطمه رو دیدم. دوستش دارم.
برای دوستامون باشیم، خوبه!

می ترسیدم از فراموش شدن. فعلم را در گذشته صرف می کنم ولی همچنان می ترسم.
امشب هم دو مرد سوار بر موتور این سوال را به من گفتند «این متاهله، من مجرد. هستی؟». لعنت.

می خواهم فکر نکنم و مثل یک قاصدک پرواز کنم.

و فاطمه ازم پرسید که چرا من افسرده ام. نمی دونم. قدیم ها فکر می کردم افسردگی یه دلیل می خواد. که شاید دلیل داره. ولی سرطان هم یهویی میاد. بی دلیل. یا سرماخوردگی. یهو دماغت میگیره. افسردگی هم همینطوره. دلیل خاصی نداره، شایدم من نمی دونم. ولی یه چیزیه که گاه به گاه موجب اذیتت میشه. میشی یه تیکه گوشت که روحش بی نور شده. لعنت.

ولی!!! یادم نرود که عطش دیدن خواننده مورد علاقه ام را برطرف کردم. و این که خیلی چیز ها فهمیدم. چهره ام هم دارد زنانه تر می شود. و یادم باشد که کار های بزرگی در سال گذشته کردم. یادم نرود! یادم بمان.
یادم بمان.
یادم بمان.
یادم بمان.

خواب های جالبی می بینم.

و الآن دستم روی گردنم فشرده بود و نبض ام را حس کردم. یکی از پدیده هایی که همیشه برایم جذاب بوده، تپش قلب است. خیلی وقت ها به صدای قلب خانواده ام گوش می دادم و از حس نبض ام لذت می برم از قدیم. این که همیشه از قبل از تولدمون کار می کنه تا زمانی که بمیریم، خیلیه!!! بدن خیلی چیز هیجان انگیز و خارق العاده ایه!

01:10

بدرود

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۹
بانوش

سلام!

اسمم را دوست دارم!

و صدایم را نیز دوست دارم.
و علاقه ام به رقص را دوست دارم.
چشمام را دوست دارم.
گاه پا هایم را نیز دوست دارم.
دستانم را با مو هایشان دوست دارم.
لب ها و دندان ها و حتی دماغم را دوست دارم.
و ابرو هایم را. و گوش هایم را که بهشان بی توجه هستم.
اما گوش ها نیز زیبا اند.
بازو ها و شکم و مو های بدنم را می پزیرم.
آدم های زندگی ام را دوست دارم.
غرق شدنم در تعریفی که کسی برایم می کند را دوست دارم.
نگاه هایم را دوست دارم و شور ام را. 
دوست ندارم که با خانواده ام دعوا کرده ام و می کنم.
ترجیح می دادم که همیشه به آنان فقط عشق می ورزیدم و اذیتشان نمی کردم.
و عطر و نگاه و صدا و لمس تک تک شان رویاییست برایم. از هر غذایی لزیز تر! از هر آبی طراوتبخش تر.
و دوست می داشتم که آگاه نمی بودم به مرگ چون هنوز نمی دانم چطور باید با آن برخورد کنم.
اخیر تنها چیزی که می توانم بنویسم و بگویم در مورد زندگی و حسم این است که زندگی خیلی عجیبه.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۱۶
بانوش