روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام.

یکی دارم می شوم انگار با شخصیت های داستان ها، فیلم ها، سریال ها. نیستم کسی که قرار است باشم، انگار حل شده ام در رویا.

یا دلی بی رحم، خشمگین و غیر ارادی.
کجاست، اراده ام؟ کجاست، من؟

کجاست، دستی بر سرِ زلف من؟

زلزله اومده. عکس پروفایل چیزی رو تغییر نمیده و تسلیت های مجازی فایده ای ندارند. آدم ها اینگونه می کنند تا خودشان آرام شوند.
عکاسی مستند را دوست دارم چون میشه با او تغییر ایجاد کرد.
یاد بگیرم کنار آیم با واقعیتِ زندگی. چشمانم را باز کنم.
در خیالِ خوش بختی نمانم، در دلتنگی نمانم، نگذارم ترس ها جلویم را بگیرند.
ترس ها. فاکینگ ترس ها. ای ترس های کوفتی.
کاش میشد، در زندگی حل شوم.

امروز آفتابِ اینجا می تابید و آسمانش آبی بود. کسی نفهمید از زچه ی کرد ها و لر ها و قوم های دیگر در زلزله اینجا چیزی. ولی آن سو، سایه ی تاریک و وحشتناکِ زلزله تاثیرِ مستقیم بر زندگیِ مردمی داشت.

خوبی، تو؟

زندگی، زیباست. چون کوه هست، رود هست و درخت هست و بخار و رنگ و حیرت. انسانِ کوچک می بیند، حیرت زده می شود و حل می شود در هست، در زیستن، در بودن. و باد هست و آواز پرندگان و طعمِ پسته و خورمالو و عطر سیب. ولی خوب. کوره های آدم سوزی و کندن ناخن ها و سیاه چال هم هستند. ولی آن ها جایشان در سیاه چالِ‌ آگاهیست. پس بشنو آوا را. ببین رنگ را. لمس کن، بودن را. حتی اگر فردی مستقیم به تو عشق نورزد.. چرا دلِ باد را می شکنی؟ یا نگاهِ خورشید را حس نمی کنی؟ و خدا؟ ببین.. از تنها بودن، نیرو کسب کن. و با نوشته هایت، تنهاییِ دیگر زنده ها را، شیرین کن. با صدا ها، تو روحشان را قلقلک ده. ناشناس.. شو ناشناسی که تغییر می دهد حالشان را. خاموش کن کوره ی روحشان را. با آبِ خنک. تو، تراوت هستی. به خودیِ خود، تراوت هستی.

یک بار، پس از دیدنِ کودکی که از زیر آوار در حلب بیرون کشیده شده بود و گیج در شوک بود، نا خود آگاه از افسوسِ فراوان، گریه ام گرفت. من این نظر را دارم که آب، درد را می شوید، روح را می شوید. چه آبِ رود، چه حمام، چه آبِ شیرین که می خوریم و چه اشک. دردی همچون آن، عکسی از ساختمانی که امروز دیدم داشت. یه ساختمانِ چند طبقه هست و دیوارِ بیرونی اش ریخته و می شود درونِ خانه ها را دید. وقتی به عکس توجه کنیم، بادکنک های خانه ای را می بینیم. گویا جشن داشتند. الآن آن ها، زنده اند؟ این درد دارد. و یادِ بم می افتم که در کودکی ام فقط فهمیدم در دوردست، فاجعه ای رخ داده است. بچه هایِ زیادی که یتیم شده بودند و ارگِ بم که نمی دانستم چیست، خراب شده بود. سه سال پس از آن، بر جعبه ی خرما خواندم «رطب بم». کلمه ی بم، از آن پس گاه به گاه می پرد در ذهنِ من و یاد خرما هایش می افتم و عکسِ ارگ کنار نوشته و بچه هایی که می آمدند اینجا تا بهشان کمک شود.

عصرِ دیجیتال، یک خوبی اش این است که دنیا خیلی کوچک تر به نظر می رسد تا در گذشته و ارتباطات آسان شده اند. اما بدی اش دردیست که می کشیم و هیچ کار نمی توان بکنیم.
نمی دانم چه حسی دارم. دوست داشتم در زندگی حل شوم، یا در سنندج بودم. پیش مهسا. بر ایوانِ کارگاه و غروب را حس می کردم و با فربد و سارا صحبت می کردم و خوش بخت می بودم. زلزله به من هم حمله خواهد کرد؟

دو چیز مهم اند:
انسان، اولین و اصلی ترین محافظ و انیسِ خودش هست. اگر او مراقبِ خود نباشد، کی باید این کار را بر عهده بگیرد؟!
خانه، پناه گاه است. خانه باید پناه گاه بماند، وگرنه دل ها آشوب می شوند و آرامش دور.

سرما خوردم راستی یه کم. و می خواهم اکنون بروم دیدارِ چند فعال برای ترمیمِ زخم های روح آدم ها. گروه هایی دارند که آدم های دارای افسردگی با یکدیگر صحبت می کنند و تلاش می کنند شاد باشند. می خواهم عکاسی کنم و نشان دهم چرا زندگی زیباست.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۶ ، ۱۶:۱۵
بانوش

سلام.

هر روز، آفتاب غروب می کند. هر روز، می توان تماشا کرد رنگ هایی که سریع جایشان را به رنگ های دیگر می دهند. هر روز ـ در اصل هر لحظه - قلب ما می تپد. و هر روز من می کوشم تا خوش حال باشم.
شاید تنها تسکین هایم قلم اند و حس هایم.
حالم خوب نیست چون کلاسی که امروز داشتم، تمامِ انرژیِ روحم را بلعید و در سیاه چالش دفن کرد. استادِ قوی و با استعدادی دارم که تماشایش می تواند الگو باشد و در عوض مرا غمگین می کند برای کسی که هستم و مدلی که هستم. منظورم است که می بینم اش و من مثل او نیستم و فکر می کنم دقیقا به همین خاطر، هیچ وقت موفق نخواهم شد.
امروز به استادی دیگر اعلام کردم که می خواهم کار آموزی ام را در فلان روزنامه بگذرانم و اگر تا آن موقع گواهینامه ام را داشته باشم، می توانم این کار را کنم.
بعدش چی؟
دوستی دارم من؟
حس نمی کنم این روز ها. تمام دوستانم نیستند. با وجودِ این که دیروز با آن ها غذا خوردم. اما احساسِ تنهاییِ امروزم مرا خیلی پایین می کشد.
عکس ها را میبینم. خودم را در آن ها، فردی که تظاهر به بودن می کردم، صمیمیت های الکی را.
بگیم «فاک تاکسیک پیپِل!» و ادامه دهیم :)
فاک تاکسیک پیپل!
فاک تاکسیک پیپل!
فاک یو، یو تاکسیک وان. آی وُنت گیو آپ!
فاک یو!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۶ ، ۱۸:۴۱
بانوش

سلام.

امروز چهارمین جلسه ی رانندگی ام را داشتم و دنده عقب رفتم و پارک کردیم. نوع آموزش پارک دوبل تو ایران با اینجا فرق داشت. ایران کمجا تر یاد میگیریم پارک کردن رو. و این که... رفتم شلوار خریدم و جورابشلواری و یه ساپورت. شلوار ها رو دوست دارم. و فکر کنم عاشقِ جوراب شلواری شوم. به زودی یه شالگردن جدید خواهم گرفت :) اینو می نویسم چون در اصل شال های خیلی خیلی زیادی دارم، اما تنها دوتا از این شال گنده ها که میشه به عنوان پتو ازشون استفاده کرد.
و می دانی امروز هوسِ چه کردم؟ هوس کردم از فردی عکاسی کنم و داستان آرامی از زندگی اش تعریف کنم. یعنی برم خونه اش، پشت میزِ آشپزخانه اش بنشینیم و برایم صحبت کند. به خصوص در این روز های سردِ پاییز. چشم هم به هم بزنم، پاییز تمام شده و شب یلدا میشه و کریسمس و اتمامِ ترم و قبلش اسباب کشی به خانه ی جدیدِ والدین و بعد سفر!

این که من الآن بر روی مبل ولو شده ام و در آمدی ندارم، دلیل نمیشه آدم نا موفقی شوم. دیر یا زود داره، ولی سوخت و سوز نداره.
بالاخره این روز ها، باید خودجوش کار هایم را انجام دهم. دیده خواهند شد. پیش خواهد رفت. پیش خواهم رفت!

ادامه دهم به ادیتِ عکس های عروسیِ رفیق!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۴:۳۹
بانوش

سلام.

بعضی وقت ها که یادش می کنم از شوق وجودش، قلبم خیلی تند می تپه.
نوشته هایم اخیر خیلی درگیر او هستند. ولی اشکالی هم ندارد، وقتی دلم هم درگیر اوست.

خلاصه، می تونیم کل دنیا رو با هم ببینیم. همین دلیل هست برای صبر و تلاش.
بعضی وقت ها فکر می کنم رابطه ما مثل روابطِ دهه ۶۰ هستند که راه های ارتباط محدود و امکانات کم بود. درسته تلگرام هست، ولی تر همسن هامون خیلی ها خیلی راحت ترشونه. می شد ما هم راحت تر باشیم. ولی قشنگه.

یه مدت بود از او ناراحت بودم. از وقتی بحث کردیم، با کل وجودم باز دوستش دارم :)

مقداری خوابم میاد. هی خوابم میگیره اخیر. هی خوابم میگیره. دارم از چیزی فرار می کنم؟

در اصل کافیمه که او باشد و چند نفر دیگه ای که در قلبم جا دارند باشند و کار کنم. زندگی همینه دیگه؟
شنبه خونه پرستو بودم... یه جاش سوفیا برامون از کتاب شعر هایش می خواند.
شعر باید خواند. بلند. براب هم. برای خودمون.
اتاقمو امروز می خواستم تمیز کنم، ولی نکردم. شاید قبل از خواب بکنم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۹
بانوش


سلام.

تا حالا من فیلمِ «مادر» رو ندیدم. ولی چند وقت پیش قسمت هایی از آن را تماشا کردیم.
یادی کنیم از نقش اکبر ابدی که می گفت: «مادر، مُرد.»
اکنون من می نویسم: دلبر، مُرد.

دیروز بعد از مدتی خیلی خیلی طولانی، رفتم ورزش سنگین و از فرط سنگینی اش سر درد گرفتم. شاید رگی ترکیده باشه. امیدوارم آمادگی جسمانیم بالا رود. فردا افتتاهیه نمایشگاه رو احتمال خیلی زیاد برای کلاس ورزش زودتر ترک می کنم.
از خیلی آدم ها دوری کرده ام و دوست ندارم. هر چند گوشه نشینی فایده ای ندارد. دارد؟ نه، ندارد.
اخیر کتابِ «ناهمتا» را می خوانم. خیلی وقت بود رمان طولانی نخوانده ام. داستان اش خیلی جذاب است و هدیه دختر دایی ام برای تولدم بوده. اون زمان ها، که هنوز ایران زندگی می کردم.
چند وقت پیش باز یکی از علت هایی که می خواستم برگردم ایران، دلبر بود. الآن که برایم مرده، همچنان ایران را دوست دارم. اون روز برایم جالب است که دیگر حسی به ایران یا فرنگ نداشته باشم... چه اتفاقی خواهد افتاد که احساساتم کم سو شوند؟

این سر دردم دیروز خیلی بیشتر بود، اما هنور اذیت کننده است.
یه آلبوم انگلیسی زبان از کینگ رام یافتم، حال می کنم باهاش. صبحم رو جذاب می کنه. شب هایم هم با ناهمتا می گذرند. بینش گاه عکاسی، عربی، دانشگاه، از دیروز ورزش و دیدن ادم های قدیمی و جدید. حالم انگار خیلی بهتره تا روز های گذشته. جمعه شب دعوا کردم با مامانم و تا دو و نیم صبح حرف زدیم و گریه و این داستانا، شنبه دوستم رو دیدم و شب رفتم عکاسی که موسیقیِ محیط خیلی حالم رو خوب کرد. خوش حالم. از این که از عمقِ سیاه چال بالا آمدم.
دلبر مرد. نمی دانم من کشتم اش یا خودش مرد. ولی مرد :)

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۸:۵۸
بانوش