روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام.

می روم دوباره امروز آموزشگاه رانندگی.. و قابل ارز است که کلاس های هفته ی دیگرم، جلسه ای ۶۰ یورو هستن.. آخه چرا این قدر گران؟؟؟

و بعد خانه ی یکی از همکلاسی ها برای میلٍ ناهاری ڑاپنی و پس از آن با هم استخر رفتن. والله نمی دونم چی پیش خودم فکر کردم که یهو این قدر برنامه چیدم با فردی نیمه غریبه. اما دوست دارم باهاش آشنا شوم. فکر کنم. دیروز تولد یکی از دوست هایم بود که خیلی بهم خوش گذشت. شاید چون همه ی افراد جمع را نیز می شناختم و باهاشون میانه ی خوشی دارم. بسی خندیدیم. با کامیلا به خصوص فوق العاده میشه خندید! ایریس هم تا دوشنبه شهرستان ما خواهد بود. شهرستان ما :)

کنجِ انگشت اشاره ام به گمانم چرک کرده. می سوزد و داغ است مقداری. امیدوارم زود خوب شود.

کامیلا دوست خیلی نازیه.

آماده شوم برای امروز :)

بدرود

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۶ ، ۰۹:۵۶
بانوش

سلام.

خوش بخت نیستم.

اما! من که نه درخت هستم، نه گنجشک.

پس خوش بختی را دوباره تجربه خواهم کرد!
قول می دهم به خودم و تو.

اعصابم از یکی از دوست هایم خرد است که قاطع میگه نه و روز جمعه میگه که می توانیم دوشنبه باهم تلفنی صحبت کنیم. بیخیال..!
و این روز مره ای که خودم مدیر اش هستم و هنوز موفق به درست مدیریت کردن اش نیستم.

آتش دارم زیر خاکستر هایم. لحظه ای می آید که هوا می رسد بهش و منفجر می شود. شور انگیز است.

ولی! این دورانِ شخمی-حس کارم را پیش خواهد برد.
همان طور که خانه ی شهریار یا زیگموند فروید و یا ماری کوری دیدنش برایمان جذابیت داره، روزی جا های زندگی من هم مهم می شوند. اینو امروز فهمیدم. چون دیروز رفتم سمت محله ای که در آن بزرگ شدم. اصلا لذت نبردم از آنجا بودن. ولی همین دوست نداشتن ها هم مرا پیش می برند. باور دارم.
می دانم که می خواهم دیده شوم و شنیده شوم.
مرا ببین.
نگاه کن!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۳۹
بانوش

سلام!

بار های روحی و درگیری ام با آنان، خیلی بیشتر از تصورم انرژی ام را می گیرند. اما آب هست. و آب حالم را خوب می کند.

به هر حال، دیروز و شبِ گذشته اش از مواقع سخت برای من و روحم بودند. هنوز خیلی استفراق دارد. هی بالا میاره.

من اگه یه ماشین زمان داشتم و سفر می کردم به گذشته، می رفتم پیشِ بانوشِ کوچک و فقط سفت بقل اش می کردم.

دیروز به این نتیجه رسیدم، و انگار تماشاچیِ فیلمی هستم، مدام خود را در کودکی تصور می کنم. چطور راه می رفتم؟ کجا برایم پناه داشت؟
فهمیدم چرا خانه ی زیرزمینی ام را پناهگاه نام گذاشتم. پریوش، پناهگاه من.
من آن طور که می خواستم، ورزش نمی کنم. روز های الکی می گذرند و تمام می شوند، این است حکایت جوانی من؟

نه، نباید اینگونه باشد. و این طوری نمی ماند.
دیروز دلبر می گفت به من لطمه خواهد زده شد اگر رابطه مان را جدی تر کنیم. مدام از لطمه خوردن من می گوید. دلم تنگ است برای تماشا کردنش و ذوق هایش و با لبخند بحث کردن هایش. داستانی است، داستان من و دلبر. خودم تصور نمی کردم چنین تجربیاتی کسب کنم. یعنی وقتی قبلمون دلبر نداشته تا حالا، اصلا قابل تصور نیست چگونه اند احساسات.. یه مدت خیلی دوست داشتم آدم های اطرافم بشناسند اش و از هر کس نظر می پرسیدم. اما هیچ بار تا حالا تجربه ندارم کسی بگوید بانوش، به نظرت فلانی را دوست بدارم. هیچ بار! و الآن شیرین است برایم که کسی نمی شناسد اش و محفوظ است. این که دو سال و نیم هنوز فاصله غیر قابل تغییر هست، اذیت کننده است.. اما مثل برق می گذره و شکوهِ زیباییست در زندگی ام، حضور او.

امروز تولد مامانمه. و اتاقم رو یه کم تمیز می کنم و می رم پیاده روی. اجبار نیست که همه اش بدوم و اصلا دیگه نرم. پیاده روی هم خوبه.
تازه تولد یکی از تنها دوست های صمیمی ام که در این شهر مانده اند هم هست. احتمال دارد ولی که نروم جشن تولد اش به خاطر خستگی. هنوز هدیه هم نگرفته ام برایش.

دوشنبه هم تهمینه می آید خانه مان.
انگار محور زندگی ام می چرخد بینِ زخم های روحم و دلبر و بلاتکلیفی ام و خود پیچاندن هایم.
ولی خوب میشم :)
میشه :)

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۸
بانوش

سلام.

چگونه درک می کنم که سالِ گذشته تنها یک خواب نبوده، واقعیتِ بیست سالگی ام بوده؟
و این که من فعلا بر نخواهم گشت؟
چگونه از تخیل در می آیم؟

نرفتم دانشگاه. عکس هایم را دادم چاپ شوند. شاید به یکی از دوستام زنگ بزنم.
امروز خیلی دوست داشتم با ایران تماس بگیرم. و با احمد حرف زدم. بعد هم فاطی. خوبم الآن.

هدف هایم، ارزشٍِ حس های الآنم را دارند.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۲
بانوش

سلام!

این روز ها، الگوی واقعیت برای تاتر و ادبیات را می بینم.

مهرناز، که اسمش توصیف بسیار خوبی برایش است، دیروز یه کوتاه از جمله هایی که در تاتر ها دلم را می لرزانند گفت. و یا ایریس که گفت ایران بودی راحت تر گیرت می آوردم. خیلی وقت ها متوجه جمله های بزرگ می شوم، بزرگ یعنی دل لرزان.
یا ارزشمند بودنِ تفاوتِ عظیمِ ما در درونگرا بودن و برونگرایی.

و بعضی از حرف های خودم هم حس می کنم از این مدل سخنان است :)

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۶ ، ۰۸:۴۵
بانوش

سلام!

امروز دوشنبه است، چهارشنبه ی گذشته ایران را ترک کردم. و آمدم خانه ی پدری ام.

اکنون دمنوشِ سرماخوردگی می نوشم. شنبه شب سرما خوردم، عروسیِ آنا بودم. و همان عروسی، ایده ی جدیدی به من داد که توسط دوربینم دوستِ دورانِ نوجوانی ام را از نو بشناسم.

سه شنبه، دوستان صمیمیِ ایرانم را دیدم و کنارمان بودند. می دانی، تهران بالاخره شهر من شد.

و تو دوستم هستی، باهم این مسیر رو رفتیم.. اعتماد به نفسم میگه که یک عکاسِ خیلی قوی ای می شوم! و حرف هایم خواهند شنیده شد. خواستم یادمان بماند :)

این روز ها افکارم می پرند بین خوش بختی، دلتنگی، هیجان، انگار هیچ وقت دور نبودم، انگار قراره برگردم.
سالِ گذشته فوق العاده بود، خیلی بهتر هم خواهد شد.
و سواله برایم کی و چگونه دوباره دلبر را خواهم دید. در دیدار آخرم موقع خداحافظی که تماشایش می کردم، فهمیدم که او دلبری است که تا باشد، هیچ کس نمی تواند دلم را همچون وجودِ او ببرد. میگه فاصله لطمه می زند. شک ندارم فاصله و ندیدن اش اذیتم می کند. اما اگر باهم آینده ای داشته باشیم، لیاقتِ صبر کردن را دارد. چون وقتی هست، حالم خوبه. و جالبه که وقتی رفتم ایران، بود و رفت و بازگشت و سه بار دیدمش پس از بازگشت اش. وقتی رفت، فروغ را فهمیدم و وقتی بازگشت، احساساتم را مخفی نکردم. داستان ها، واقعیت را به عنوان الگو دارند.

راستی! خانه ام را تحویل دادم و سه شنبه تنهایی اسباب کشی کردم با پڑو ریو ی راننده آڑانسِ خیابان جمالزاده. بعد هم رفتم عروسی. که خیلی حسِ غریبی داشتم در آن. و عروسیِ آنا بهم فهماند که عروسیِ کوچک و صمیمی ای می خواهم. چهارشنبه، ۱۵ ام شهریورِ ۱۳۹۶، خانه ام را تحویل دادم. احمد آمد پیشم تا باهم فرشم را ببریم شرق و برویم کافه. وقتی دیوار های لختِ خانه ام را دیدم، فهمیدم که دیگر وقتش هست که فردِ جدیدی مهمانِ این خانه شود. آن دیوار های لخت، دیگر احساسی برایم نداشتند و خاطره بودند. و رفتم :) هر وقت در زندگی تا اتفاقِ نسبطا بزرگی می افتد که روح تان را درگیرِ خود می کند، آدم های نازنین را دور خود جمع کنید تا اذیت نشوید و خیلی هم خوش بگذرانید و حالتان خوب باشد.
چه قدر دلم تنگه برای خنده های یاسی. و نیلای عزیزم!

و این که.. عجیبه دنیا.
فوق العاده است!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۲:۲۵
بانوش