روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

بادمجان و فلفل و باد و جهنم

سه شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۵ ب.ظ

سلام!

دیروز به جای عکاسی در ساعت آبی، رفتم مقداری دویدم. و مسیر برگشت را پیاده روی کردم.. و غروب آفتاب را دیدم.. یعنی آسمان رنگارنگ را.

رنگارنگ. اسمِ وبلاگ عمو امین بود.. عمو امین دوستِ عموم هست و پشت سرش عمو امین نام دارد و در اصل امین صدایش می کنم. خلاصه، عمو امین رو در اصل 12 سالی می شود که می شناسم و سه سال پیش بعد از خیلی سال، دوباره دیدمش. و عمو امین و عمویم بودند که مرا به دنیای وبلاگ نویسی وارد کردند. در اصل حسین، وقتی قدیما وبلاگی به نام «نیم نگاهِ زیبا» ساخته بود.. اما عمو ها مرا تشویق کردند که وبلاگی بسازم.


امروز تا الآن و تا کمتر از دو ساعتِ دیگه خانه بودم و هستم. و یک عالمه کار برای انجام دادن دارم و نمی دانم باید وقت از کجا بیاورم! آخرِ هفته، هر دو روز باید عکاسی کنم، اول سَر کلاس عکاسی پُرتره، سپس از جشنِ سوژه هایم، یکشنبه هم می روم پیش مادرِ آذین، سوژه ای دیگر.

دروغ چرا، امروز بغضم گرفت وقتی یاد کردم از کار هایی که باید و مهم تر از آن مــــــی خـــــواهــــم انجام دهم. و از فاصله ای که بین من و سلینا ایجاد شده.. وقتی برایش صدایم را ضبت کردم و گفتم که نمی خواهم رابطه مان خراب شود، تو صدایم معلوم بود نزدیکه گریم بگیره.

گاهی اوقات خیلی خسته می شوم. خسته ام.

برای امتحان آیین نامه هم باید شروع به خواندن کنم.
انرژی برای این همه کار از کجا می خوام بیاورم؟

بابا امروز رفته معموریت میلان. فردا برمیگرده.

کلا خانواده ای دارما.. باحاله!

سیزده روزِ دیگه، دوازدهمین سال زندگی در خارج از ایران تمام می شود.

و به نظر می رسه که انگار ماجرایی داره یه ریزه جدی می شه.. خودم هم چیزی نمی دونم.. فقط فعلا همین طور قراره و سرنوشتم می خواهد، می گذارم پیش رود.

یوستین گودر. برایم مثل یک پیغمبر مقدسه این نویسنده!
از سبک نوشتن اش خیلی خوشم میاد! از چیدمان کلماتش (که البته اینجا باید قدر مترجم های قابل را دانست!). هر متنی از او می خوانم را در ذهنم با یک صدا می خوانم. انگار یک یوستین گودر در کله ام نشسته و برایم داستان هایی که نوشته را می خواند.. انگار آلبرتو کنوکسه که برایم نامه ی وِرا را می خواند. انگار از دنیای سوفی تا الآن و احتمالا آینده، وقتی که از دنیای داستان ها بیرون آمدند، قسمتی از وجودش را در ذهن من گذاشت تا برایم داستان بخواند و تعریف کند و به درکم از زندگی و دنیا و خدا کمک کند.

دارم پِلِی لیستی ناشناس در ساندکلاود می شنوم که الآن ناگهان آهنگی خیلی زیبا پس از آهنگ های فولک و آلتِرناتیو و ایندی از سر رسید. اسمش «باد» است و به عنوان خالق اش، براین کراین ثبت شده. خیلی زیباست. انرژی بخشه.


پروسه ایه جوان بودن.. هر چی هست، دوستش دارم.

راستی، دلیل اصلی ای که این مطلب را خواستم بنویسم را داشتم فراموش می کردم.. ناهار آشپزی کردم.. بادمجانِ خرد شده با گوجه و فلفل دلمه ای و هویج و پیاز و ربع گوجه و یک عالمه فلفل سیاه. ولی یک نکته ی خیلی مهم اینجا هست که موجبِ پرسش می شود که چرا اصلا این مواد را استفاده کردم؟ آن هم اینکه من در اصل نه بادمجان دوست دارم، نه غذای تند! اسکل به چنین موجوداتی گفته می شود.. بادمجان وقتی با ربع گوجه طولانی بپزه و جــــا بـــیـــافتد، بد نمی شه.. اما من خیلی گشنه بودم، امان ندادم جا بیافته. و بیمزه شده بود به نظرم. لا اقل الآن مامان دیگه شام داره و نیاز نیست چیزی درست کنه.

چند وقت دیگه هم که ماه رمضانِ نازنین از راه می رسه... امسال هم به خیر بگذره، آمین!

هـــــــــوم.. سال هاست دیگر روزه غذایی هایم را نمی گیرم.. ولی واقعا سخته و انگاری انگیزه ای ندارم.. و حسِ ترحمِ این و اون وقتی روزم.. حال نمی کنم.

من نزدیک دو سال دیگه داره می شه که از دین فاصله گرفتم. صد بار البته این را نوشتم. ولی باز هم می نویسم. خلاصه، با کتاب دنیای سوفی شروع کردم به درک خدا و دنیا و با نوشته های دیگرِ آقای پیغمبر گودر، خیلی چیز ها برایم روشن شد. و به جهنم خیلی اعتقاد ندارم. این ها را، یعنی دقدقه و ترسم از اینکه نبودن اعتقادی از سوی من به جهنم یا بهشتی با هوری و رود و درخت های میوه، موجب جهنم رفتنم شود. با اعتقادی نداشته، می ترسم که شاید در اصل، این ها پس از مرگ باشند و بعد بروم جهنم چون نه حجاب دارم، نه نماز می خوانم. این ها را برای دوستم در تاکسی در استانبول هفته ی گذشته گفتم و او جمله ای گفت که با وجود سادگی اش، همچنان دقیقا همان طوری که گفتش، با همان صدا و حالت تلفظ، در ذهنم شنیده می شود. «جهنمی وجود نداره، بانوش!» با حرفش خیلی موجب دلگرمی شد.. با او راجع به خیلی چیز ها صحبت کردم.. راجع به دوست هایی که داشتم، روابطم با مادر و پدرم، ترس هایم، مشکلاتم، عقایدمان، و حتی اسم «بانوش» و تاریخچه اش. ذوق کردم وقتی گفت اسمِ زیباییست.
بچه که بودم، دوست داشتم اسمم خنده باشد. به مدت چند روز البته.. آخه به نظرِ آن موقع ام، خیلی می خندیدم.. چهار یا پنج سال داشتم. بعد فراموشش کردم.
یاد دارم می رفتم در کمد خودم را قایم می کردم تا مامان یا حسین پیدایم کنند. یک بار که قایم شده بودم و کسی مرا پیدا نکرد و خواستم بیایم بیرون، کمد افتاد رویم. و تمام لباس ها ریختند بیرون. یادم نمیاد چی شد و آیا سری خانواده با خبر شد.. ولی یادمه چه طور کمد مثل در کارتون ها، آرام خم شد و به سمت من حرکت کرد. خوش بخانه هیچ طوریم نشد.

وای این آهنگ فوق العاده است!

همان شب هم دائی ام با بانوی نازنینش و یاسی آمدند خانه ما.. آن روز ها هنوز پَپَر را نداشتند.. قدیما بود دیگه.. همه هنوز جوان تر بودند، بچه ها هم کوچک تر و بعضی از آن ها هم مثلِ پپر آن روز ها، در کهکشان، بین ستاره ها با روح های دیگر بالا بلندی بازی می کردند.

همیشه، یعنی وقتی کوچک هم بودم، حروف و کلمات برایم رنگ داشتند، شکل داشتد و یا داستانی در یک تصویر بودند. مثلا کلمه ی بلبل برایم زرد است. با این که الآن اصلا نمی دانم بلبل چه شکلی است. همیشه فقط اسمش را شنیده یا خوانده ام.. شاید هم چنین پرنده ای دیده باشم، اما نمی دانستم اسمش چیست.

آن دوستم که با هم در استانبول می گشتیم، خیلی آرامش می دهد.. واقعا دوستش دارم!

دوست داشتن خیلی حسِ خوبیه. و فهمیدم که من آدمی هستم که باید عشق بورزم تا حالم خوب باشد!

همچنان «باد» را می شنوم.

دلم هنوز در بلاگفا است.. آن جا می توانسم حروفِ لاتین را در مطلب فارسی ام بگذارم.. اما اینجا همه چیز قاطی می شود اگر چنین کاری کنم.

بدرود!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۱۹
بانوش

نظرات (۱)

چرا قاطی میشه؟! نباید بشه.
پاسخ:
چی؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی