بادمجان و فلفل و باد و جهنم
سلام!
دیروز به جای عکاسی در ساعت آبی، رفتم مقداری دویدم. و مسیر برگشت را پیاده روی کردم.. و غروب آفتاب را دیدم.. یعنی آسمان رنگارنگ را.
رنگارنگ. اسمِ وبلاگ عمو امین بود.. عمو امین دوستِ عموم هست و پشت سرش عمو امین نام دارد و در اصل امین صدایش می کنم. خلاصه، عمو امین رو در اصل 12 سالی می شود که می شناسم و سه سال پیش بعد از خیلی سال، دوباره دیدمش. و عمو امین و عمویم بودند که مرا به دنیای وبلاگ نویسی وارد کردند. در اصل حسین، وقتی قدیما وبلاگی به نام «نیم نگاهِ زیبا» ساخته بود.. اما عمو ها مرا تشویق کردند که وبلاگی بسازم.
امروز تا الآن و تا کمتر از دو ساعتِ دیگه خانه بودم و هستم. و یک عالمه کار برای انجام دادن دارم و نمی دانم باید وقت از کجا بیاورم! آخرِ هفته، هر دو روز باید عکاسی کنم، اول سَر کلاس عکاسی پُرتره، سپس از جشنِ سوژه هایم، یکشنبه هم می روم پیش مادرِ آذین، سوژه ای دیگر.
دروغ چرا، امروز بغضم گرفت وقتی یاد کردم از کار هایی که باید و مهم تر از آن مــــــی خـــــواهــــم انجام دهم. و از فاصله ای که بین من و سلینا ایجاد شده.. وقتی برایش صدایم را ضبت کردم و گفتم که نمی خواهم رابطه مان خراب شود، تو صدایم معلوم بود نزدیکه گریم بگیره.
گاهی اوقات خیلی خسته می شوم. خسته ام.
بابا امروز رفته معموریت میلان. فردا برمیگرده.
کلا خانواده ای دارما.. باحاله!
سیزده روزِ دیگه، دوازدهمین سال زندگی در خارج از ایران تمام می شود.
و به نظر می رسه که انگار ماجرایی داره یه ریزه جدی می شه.. خودم هم چیزی نمی دونم.. فقط فعلا همین طور قراره و سرنوشتم می خواهد، می گذارم پیش رود.
دارم پِلِی لیستی ناشناس در ساندکلاود می شنوم که الآن ناگهان آهنگی خیلی زیبا پس از آهنگ های فولک و آلتِرناتیو و ایندی از سر رسید. اسمش «باد» است و به عنوان خالق اش، براین کراین ثبت شده. خیلی زیباست. انرژی بخشه.
پروسه ایه جوان بودن.. هر چی هست، دوستش دارم.
راستی، دلیل اصلی ای که این مطلب را خواستم بنویسم را داشتم فراموش می کردم.. ناهار آشپزی کردم.. بادمجانِ خرد شده با گوجه و فلفل دلمه ای و هویج و پیاز و ربع گوجه و یک عالمه فلفل سیاه. ولی یک نکته ی خیلی مهم اینجا هست که موجبِ پرسش می شود که چرا اصلا این مواد را استفاده کردم؟ آن هم اینکه من در اصل نه بادمجان دوست دارم، نه غذای تند! اسکل به چنین موجوداتی گفته می شود.. بادمجان وقتی با ربع گوجه طولانی بپزه و جــــا بـــیـــافتد، بد نمی شه.. اما من خیلی گشنه بودم، امان ندادم جا بیافته. و بیمزه شده بود به نظرم. لا اقل الآن مامان دیگه شام داره و نیاز نیست چیزی درست کنه.
چند وقت دیگه هم که ماه رمضانِ نازنین از راه می رسه... امسال هم به خیر بگذره، آمین!
هـــــــــوم.. سال هاست دیگر روزه غذایی هایم را نمی گیرم.. ولی واقعا سخته و انگاری انگیزه ای ندارم.. و حسِ ترحمِ این و اون وقتی روزم.. حال نمی کنم.
وای این آهنگ فوق العاده است!
همان شب هم دائی ام با بانوی نازنینش و یاسی آمدند خانه ما.. آن روز ها هنوز پَپَر را نداشتند.. قدیما بود دیگه.. همه هنوز جوان تر بودند، بچه ها هم کوچک تر و بعضی از آن ها هم مثلِ پپر آن روز ها، در کهکشان، بین ستاره ها با روح های دیگر بالا بلندی بازی می کردند.
همیشه، یعنی وقتی کوچک هم بودم، حروف و کلمات برایم رنگ داشتند، شکل داشتد و یا داستانی در یک تصویر بودند. مثلا کلمه ی بلبل برایم زرد است. با این که الآن اصلا نمی دانم بلبل چه شکلی است. همیشه فقط اسمش را شنیده یا خوانده ام.. شاید هم چنین پرنده ای دیده باشم، اما نمی دانستم اسمش چیست.
آن دوستم که با هم در استانبول می گشتیم، خیلی آرامش می دهد.. واقعا دوستش دارم!
دوست داشتن خیلی حسِ خوبیه. و فهمیدم که من آدمی هستم که باید عشق بورزم تا حالم خوب باشد!
همچنان «باد» را می شنوم.
دلم هنوز در بلاگفا است.. آن جا می توانسم حروفِ لاتین را در مطلب فارسی ام بگذارم.. اما اینجا همه چیز قاطی می شود اگر چنین کاری کنم.
بدرود!