روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام.
ساعت یک و نیم شده و من با سوییشرت برادرم بر تن بر فرش قدیمی ای که از خاله ام گرفته ام نشسته ام. قبل اش نیز بستنی ای که خاله برایم آورده بود را خوردم. بین بستنی و ماست فکر می کردم، که دیدم ماست ام یخ زده بود. بنا بر این قرعه به بستنی افتاد و بر علیه سلامتی ام حرکت کردم. طبق معمول.
الکی خوشم. شب زنده داری های الکی ام مثل امشب. به شور خاصی البته توم ایجاد می کنه.
شدم مثل جوان های خسته تو فیلم ها. با این تفاوت که این زندگی واقعیه. تا حدی. تا حدی هم شاید رویا باشه.
قبلا هم جالب و باحال بود که آرمانی می نوشتم. و خیلی ادبی تر از الآن. و از آرمان ها و عقایدم. 
یه جوری هنوز البته امید دارم که روزی کشف می شوم. یا افراد یا فردی قریبه خاطراتم را بخواند و فکر کند راجع به من.. موافقم که خودم را خیلی مهم تصور می کنم. ذوق دارم خوب. همون طور که ذوق دارم یکی زندگی ام را تماشا می کنه. مثل من که خیلی زندگی ها را در تلویزیون دیدم.
اگه سیگاری بودم، آسیب زنی به بدنم حسابی تکمیل می شد. بستنی و پیف پاف دود کردن سیگار. و حس فرهیختگی. البته خوب میشد اگه بدون سیگار و جو الکی فرهیختگی واقعا روزی خودم را بهش نسبط می دادم.
هرچی.
ساعت دو وثلث شد. و خوابم می آید بسی.
خیلی چیز ها الکی پیچیده هستند. یعنی آیا ما پیچیده شان می کنیم؟ نمی دونم.
ترس هایی هستند که در موردشان حرف زده نمی شود. علامت سؤال زیاده ولی چرا کسی جواب ها را نمایان نمی کند؟ راحت تر میش خیلی چیز ها.
بخوابم.
بدرود.
۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۴
بانوش