روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام!

دیروز رفتم توچال تا چشمه. و خوب بود! با این که دلم سر سبزی بیشتر می خواهد. اما همان که مقداری با تهران فاصله گرفتم، حالم رو بهتر کرد. بعد از دوش گرفتن در خانه مامانی آماده شدم بروم خانه ی خودم. روز های گذشته اکثر اطرافیانم می گفتند که کار اشتباهی می کنم؛ پشیمان خواهم شد؛ تنها خواهم بود.. نشستم و مقداری در دفترچه ام نوشتم و کوله پشتی بزرگ ح رو برداشتم با کفش های کوه ام برای سفر. اولش مقداری احساس سنگینی فضا را داشتم. بعد از نیم ساعت، فاطمه زنگ درم را زد. چای خوردیم و خانه ام زندگی اش بیشتر شد. با فاطمه که خانه ام را تجربه کردم، ترس هایم کمتر شدند. شاید تنهایی سخت باشد، ولی عادت خواهم کرد. و رادیو روشن می کنم و تلویزیون و خانه ام را دوست دارم. خوشگل ترش می کنم.. ولی به دلم نشسته است.
شاید فردا سب یا وقتی بروم اصفهان!

از وقتی مامانم رفته، یعنی شنبه، خانه خاله هستم. ازش ممنونم که به من پناه میده. و مثل مامانم هست نازنینیش.

من با بی فرهنگی الکل در ایران مشکل دارم. این بچه ها هم اجازه دارند بخورند.. و این که آدم های که الکل خورده اند، رانندگی کنند. این خیلی خیلی اعصابم را خرد می کند. خیلی!!! بی مسئولیتی هست به نظر من در مقابل جان خودشان و جان دیگران.

امروز عیده غدیره. 

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۰
بانوش

سلام!

پسر مردم کیست؟
او پدیده ایست، بود، که همان طور که اسمش می فهماند به ما، مال مردم است. نوعی مضلومیت در این هویت نهفته زیرا به خودش در نامگذاری اش توجهی نشده.
گاها پسری که مال مردم است وارد زندگی مان می شود و تاثیری بر ما می گذارد که حتی شهر او را یاد مان می اندازد با اسم خیابان ها و مغازه هایش. آهنگ ها و دکلمه ها و نقل قول از آنها مرور می شوند.
«زندگی هنوز خوشگلیاشو داره.»
یه طوری بود، وقتی نمی تونستم دیگه چیز های اینستاگرام را برایش بفرستم وقتی اینستاگرام اش را پاک کرد. در اصل جایی که از آن همه چیز شروع شد.
امروز نیز همانطور یه طوری بود وقتی آهنگ جدیدی یافتم و نمی توانستم برایش بفرستم چون دیشب تلگرام اش را پاک کرد. و شاید اگر پاک نمی کرد هم از دستم ناراحت می شد که برایش چیزی فرستادم.
از دیروز زده به سرم بروم سفر. عروسم گفته شاید آخر هفته برویم شمال. پدر بزرگم هم از اصفهان رفتن حرف زده. دلم کوه های خنک و مه آلود می خواهم و رنگ سبز اطرافم. و شاید تنها سفر کنم. هر چند شجاعتم خاموش است درونم.

و چند روزیست نگرانی درانم افتاده که عکاسی دیگر بلد نباشم.
دیروز نیز به این فکر کردم که چرا ما وقتی ناراحتیم می نویسیم؟ خیلی از وبلاگ ها اصلا کل جَوِشان افسرده است. و این موضوع، با وجود اینکه خودم تغییری برای بهبودی اش ایجاد نمی کنم، اذیتم می کنه. 

پسر مردمی که بیست روز از من کوجک تر بود دیروز رفت. هنوز امید دارم که شرایط تغییر کنه، ولی طوری که به نظر من می آید، تغییری نخواهد بود. واضح بود دیروز. انگار حرفی دیگر نمانده بود.. هر چند کتاب ها حرف هست همیشه با بعضی ها.

«سرم گرم نوازش های اون بود که برد و کوچش را ندیدم.»

در اصل مثل ندیدن عمو نوروزه. ننه سرما خوابش برد و ندید آمدن اش را. و وقتی که رفت، یک سال باید تا دیدار دوباره اش صبر کرد.
در اصل دیروز خیلی غمگین بودم. پریشب مامانم برگشت خونمان. و من ماندم. در انتظار کلید آپارتمانِ زیرزمینی ام نزدیک میدان انقلاب.

و این که.. گاها زیاد می نوشتم رها باید بود، رها شد. محو در نقشه و تاریخ. ولی حالا که واقعا قراره رها باشم و محو، دردناکه. این که واقعا من محو شوم، درد ناکه برایم. آدم حرف هایی را می زند که باور کند آنطور نیست. و در واقع تضادِ خواسته هایش را بیان می کند. تا «کــول» باشه شاید.

«ولی ندیدن بهتر از نبودنشه..»

نباید خودم را غرق بطالت کنم. ولی زود خسته می شوم. اما باید قوی بود. و جنگید. و به آرزو ها رسید.
زندگی تلخی هاشو داره. و قشنگیاشو. و پس مزه ی تلخ شکلاتِ بادام دار.

بادوم :)

بدرود.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۱۹
بانوش

سلام!

یک هفته است که ایرانم. شنبه ی گذشته رسیدم.
با این که پشیمانی درونمه که کاش در تصور رویایی از تهران می ماندم، ولی در این سفر فهمیدم که از تهران بدم می آید. زندگی در اینجا خیلی سخته. و شهر خیلی خیلی بزرگه. لا اقل برای من که با وسایل نقلیه عمومی حرکت می کنم، این نکته خیلی اذیت کننده است. خیلی. و اما.. اینجا حس حقارت میده به آدم.

ایران، تهران.. عجیبه!

و حجاب اجباری خیلی اذیت کننده است.
و مردانِ کمبود دار و حریس و هیز.

«اینگونه بی تو ببین، چنگ بر آسمان می زنم بی محابا.»

ما ها خسته ایم خیلی اینجا.

و پر است دورم از عشقِ بی دلیل و خالص فامیلی.
بابایی امروز انگاری دستش برید. و چسب زخمش را میبینم.
طورِ خاصیست دیدن آدم هایی که دلیل بودن من هستند. و فکر می کنم به زندگی شان. و زندگی خودم. و عشق. عشق خیلی زیباست و خالص. انسان بودن خالصه.

چندی پیش مردِ بیست روز جوان تر از من آدرسِ اینجا را ازم گرفت. هِلٌو مای فِرند.
و تهران وحشیست و درنده. از بیرون که تماشاش می کنی، قند در دلت آب می کند. اما وقتی حد اقل یک ساعت و نیم در راه باشی، دلت می شکنه.

«اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان می زنم بی محابا.»

چهارشنبه، عروسیِ هدی است! هدی دختر خاله ام است که هامی منه و از دوران نو جوانی خیلی به او علاقه مندم و باهاش درد دل می کنم.
بعد از آن، خواهرم به رسمیت وارد خانواده مان می شود.
مقداری غم ام میگیره زندگی های اینجا را تماشا می کنم.

اینترنتمان را هم می خواهند ملی کنند. یعنی آزادی بیان خیلی خیلی کمتر خواهد شد. این تاسف آوره.
سیاست البته بازیِ عجیبه. 


حدود پنج ساعت از جمله ی قبل می گذرد. ما رفتیم بنگاه، صاحب ملک همراه افرادی که به عنوان صاحب خانه می شناختم، نبود. قرار افتاد فردا، بعد از یک عالمه معطلی. شب رفتیم خانه آقاجان و راجع به داستان هزار باره بحث کردیم. و بحث کردیم. و بحث کردیم.
عموم که بیدار شد و به ما پیوست، یادش افتاد اتاقی خالی بالای خانه ی معلم کلاس اول اش هست. بدون حمام. با توالت فرنگی ای نا راحت. رفتیم شبانه آن را دیدیم. و بد نبود. یعنی خود اتاق متوسط بود. اما ساختمانش دوست داشتنی بود. اتاق کاغذ دیواری ای صورتی دارد.. که خیلی باحال نیست. اما پنجره ام به پشت بام باز می شود. و می توانم ساعت ها آنجا بنشینم. و خیلی این جذاب است برایم! اما مرکز شهر دیگه نیست. و آمارم گرفته می شود. و ترجیح ام بود در مرکز شهر زندگی کنم. خیلی از نزدیکِ زیاد به فامیل بودن، لذت نمی برم. فردا می روم دوباره خانه های مرکز شهر را ببینم. و نکته این است که نمی خواهم زیر دین عمویم بروم. نمی خواهم. نمی خواهم تا آخر عمر او یا من بشنوم که گر او نبود من خانی نمی داشتم. و... نمی دونم. اصلا نمی دونم. فامیلم با من فرق دارند. و در اصل شاید تنها هدی مرا خالصانه بشناسد و بفهمد. خسته کننده است خودم را مدام به این و آن بشناسانم.

نمی دانم.

«اینگونه بی تو ببین، چنگ بر آسمان می زنم بی محابا.»

بدرود. 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۵۷
بانوش