روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلام.

امسال بار ها به من فمینیست گفته شد، قبل از این که خودم بگم فمینیست هستم یا اصلا دوست دارم یکی باشم.
فمینیسم برای من البته اینه که بکوشیم حال زن ها و مرد ها خوب باشه، کلیشه ها و تبعیض های جنسی رو از بین ببرمیا لااقل ضعیف ترشون کنم و آدم ها اذیت نشوند.
می خوام زن ها کار هایی که دوست دارند را انجام دهند و مرد ها بتوانند گریه کنند! کسی به خاطر جنسیت اش محدود نشه.

در سفر آخرم به ایران، یکی از دوست هایم مدام از من می پرسید چرا یک فمینیست افراطی شدم.
مدعیست که فمینیسته، ولی وقتی حرف از تعرض میشه، میگه تو زیادی حساسی... بهت که تجاوز نشده.
در دانمارک دوستی پیدا کردم از هند. میگفت تو شهری که بود، در نوجوانی هر روز بهش تعرض میشده. ولی به کسی نمی تونست چیزی بگه. چون مثلا اگه مامانش می فهمید، برای حفاظت از دخترش نمی گذاشت دیگر مدرسه بره. می گفت دیگه هیچ وقت به اون شهر بر نگشته. با این که الآن بزرگ شده و قویه... ولی انگار اون ترس خیلی عمیقه که نمی تونه باهاش مقابل بشه.
قبلا مو های دستانم را می کندم که زیبا تر شوم. انگار برای زیبایی باید زجر کشید. دیگر این کار را نمی کنم و همان دوست ایرانی ام، از دوست پسرم با اکراه پرسید آیا واقعا مو های دستم برایش جذاب هستند.
عموم هم میگه این حرفای فمینیستی باد گرم بیش نیستند.
میگه همون زن هایی که میگن مو های بدنشون رو نمی زنند هم وقتی میرن اسپا و استخر یا دریا، می زنند.
نکته اینه که تمام زنانی که تبلیغ می کنند برای نزدن موی بدن، برای خود مختاری تبلیغ می کنند. تبلیغ می کنند که اگر خودمون دلمون می خواد، کاری رو انجام دهیم. نه برای ترس از فکر دیگران. مثل این که من برای ترسم از اکراهِ دوستِ ایرانیم، مو های دستم را بزنم. حد اقل نیم ساعت تا یک ساعتِ عمرم را به کندن مو هایم بگذرانم. سپس پوست خوشک شده و حساس شده ام را مدام کرم بزنم و خارش و سوزش را تحمل کنم. مگر او حاضر است برای من مو های سینه و کمرش را بکند؟ یا مو های پایش را؟
یا مثلا نریم با دوست هامون دریا یا استخر چون یادمون رفته شب قبل مو های پامون رو بزنیم و از فکر دیگران می ترسیم.

چیزی که خیلی ها براش می جنگند، خود مختاری و احترامه. من به دیگران احترام بگذارم و آن ها هم به من.

دوستم نخواست بپذیره که همه ی زن هایی که من میشناسم، حد اقل یک دفعه تعرض را تجربه کردند.
من که بار ها چنین تجربیاتی داشتم و فکر می کنم خیلی ها مثل من هستند. اما خیلی ها راجع به اش صحبت نمی کنند. یا براشون خیلی معمولی شده، یا گوشی نخواسته بشنوه. شاید هم احساس شرم باعث سکوتشون شده.
در ایران مثلا، تجربه ی تعرض معمولی شده. انگار تقصیر زن هاست. مو هاشون و پوستشون رو بپوشانند تا کسی اذیتشون نکنه. پسر ها هم چادر سرشون کنند که کسی اذیتشون نکنه؟!
اابته در اروپا هم پیش میاد که میگن به خاطر پوششِ لختی، آن زن تمایل اش به تعرض یا حتی تجاوز را نشان داده.

تعرض می تونه نگاه باشه، کلام، تعقیب کردن، نزدیک شدن و لمس کردن بدون رضایت طرف مقابل - لفظی، عینی، رفتاری و فیزیکی.

گاه اتقاقی که می افته آن قدر عجیبه که باورت نمیشه حست درسته و واقعا به فضای شخصی ات تعرض شده.
مثل وقتی که موتوری به بحانه ی حفظ موتورش، دست به پام زد.
یا دوست دوستم بار ها دست میزد به من، چرا که دوستان گاه هم را بقل می کنند، اما نه وقتی یکی از آنان دیگر نمی خواهد.
یا وقتی سرباز بقلت در تاکسی دستش رو روی پات گذاشته و وقتی پیاده میشی می فهمی دستش نباید آنجا می بود.
بار ها تعقیب شدم و به اجبار وارد دیالوگ با کسی که نمی خواستم شدم.
مزاحمت، تعرض و تجاوز اذیت کننده هستند!
یکی دیگر از مشکلات اینه که فکر می کنیم اتفاقی که می افته، قسمتی از جامعه است و تو ای که زن یا دختر هستی، حقت همین است. چون زنی.

ولی این اشتباهه!

برای همین من امروز فمینیست هستم و به این موضوع افتخار می کنم.

برای زن بودن نمی خواهم احساس شرم کنم، بدنم را دوست نداشته باشم، از آلت جنسیم بدم بیاد و خودم را مقصرِ اتفاقات بدی که برایم می افتند، بدانم.

ویوا لا وولوا !

بدرود

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۵۷
بانوش

سلام.

الآن در اتاقم در هومه ی شهر آرهوسِ دانمارک هستم. دوشنبه آمدم اینجا برای یک ترم تحصیل.
می دونی ترسِ اصلیِ من چیه بود تو کل روز های گذشته؟ یعنی چیزی که بیشتر از کم آوردن پول و موفق نشدن در تحصیلم می ترسونتم.. این که دوست پیدا نکنم. و راستش من معمولا من راحت با آدم ها ارتباط می گیرم. اما این ترس خیلی عمیق در من هست.
چرا؟ هنوز دقیق نمی دانم. احتمالا تنها یک علت ندارد، بلکه افکار، تجربیات و احساسات زیادی باعث این ترس در من شدند. شاید در مهد کودک شروع شد.. جایی بود که ازش بدم می آمد. بعد حس تنهایی داشتم و دوست داشتم زود مامانم بیاد دنبالم. بعد پیش دبستانی هم به نظرم خیلی اجتماعی نبودم.. یه بار هم در صف صبحگاهی خودم را خیس کردم. و احساس شرم که بارها و بارها داشتم اش. ولی چرا باید برای انسان بودن خجالت بکشیم؟ برای فهمیدن این باید هنوز خیلی مطالعه کنم. و کلاس اول که دوستام صبح مدرسه می رفتند و من بعد از ظهر و نتونستم آنجا هم دوستی که زنگ های تفریحمون یادم باشه، پیدا کنم. با مهاجرتمونم جلوی این چالش بودم، کلاس چهارم با کل کلاس دوست بودم. ولی بعدش، به خصوص کلاس هفتم تو کلاسم دوستی نداشتم. فکر کنم برای این تجربیات، همیشه این ترس رو دارم.

انگار خواب هست همه چیز.

فوتِ ل. خانم. هنور انگار تو ایرانه و می رقصه و شوخی می کنه با عزیزانش. نمی دونم کی باور می کنم.

بعد رابطه ام با مردِ مصریم تازه و زیباست. همراهم آمد ایران.. رابطه مون قشنگه. صمیمی هستیم باهم و کمکم می کنه آدم بهتری باشم.

خانواده و فامیل هم گاه ایرانی بودنم رو نا خود آگاه می خواد ازم بگیره، گاه فکر می کنم ترد میشم.

ولی! حالم از روز های گذشته بهتره و شوق دارم برای چیز های تازه ای که یاد خواهم گرفت :)

و تا الآن که چند ساعت از شروع نوشتن گذشته، بیرون برف باریده و نشسته.
به این فکر می کنم که قدیم که اینترنت و تلفن نبوده، چه قدر رفتن به جای تازه سخت بوده!!!! مثلا وقتی مامان و بابام جایی می رفتند. یا سربازیِ داییم.. از دیدن غم و سختی های دیگران، ناراحت میشم. هوم.

بدرود

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۲۳
بانوش