روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام!

بعد از سپری کردن یک هفته با نینا بر جزیره ای در اقیانوز اطلس، سر انجام رسیدم ایران. به مدت سه هفته. امروز روز دومم بود.

دیشب با عمو ام رفتم خانه دوستانش. مهمانی بدی نبود، اما آنجا فضای من نبود. آدم ها میانگین سنی شان دو برابر من بود و من مودبانه تعارف می کردم و با کلمات بازی می کردم و به آدم ها تماشا می کردم. اما خنده ای واقعی در مجلس انجام ندادم. تبسم های ظاهری، اما شادابی عمیق نه.
و همچنان شدید این حس رو دارم که این زندگی فیلمیست که من دارم از حبابی تماشا می کنم. عجیبه برام. و سه هفته زمان خیلی کوتاهی است! نه می تونی درست حسابی برسی و نه می خوای بپذیری که توریستی بیش نیستی. با چند تا دلبستگی. اما توریست. با عکس هات روح آدم ها رو می دزدی تا به خودت آرامش بدی. با حبث تصاویرشان، سلطنت طلبی ات رو سیر می کنی و آرام می خوای شوی که دست خالی بر نخواهی گشت. و تا چشم بهم بزنی، چمدانت را دوباره می بندی و می روی.
شاید نوعی خود آزاری باشد... علاقه به ملانکلی و گم و گور کردن خودت. محو بودن. محو شدن.

هر چی.
حس و فضا سنگینه.. خیلی سنگین.
می گه زنیست که دفاع بی اندازه از شخصیتش و فمینیست بودنش، چشمش رو روی واقعیت بسته.
آره احتمالا.

شاید دیگه باید ول کنم! چیه بانوش خودت رو علاف کردی؟! دِهــَـه!
پس استقلال طلبیت کجا رفته؟ روحتو نباید این قدر باز کنی برای کسی که به همه چیز بی تفاوته.
اصبانی ام. ولی نمی خوام اینو براش بنویسم. منم می خوام بی تفاوت بشم. آرام آرام خودم محو می شم.
تابستون لااقل زده بود به سرم مو هامو کوتاه کنم در تاثیر بی تفاوتی. اما الآن خوش بختانه کک ها کمتر می گزند مرا. منم بی تفاوتی نشان می دهم. البته خوب خودم رو می شناسم و می دانم دیر یا زود کوتاه میام و دوباره سلام می دم. ولی مگه آدم ها چند تا شانس نیاز دارن تا نشان بدن بی تفاوت هستند؟
ولی اصبانی ام.

امروز پس از بازدید از مدرسه ای برای مهاجران افغانی با مامان، رفتم ولیعصر و نزدیک دانشگاه نشستم تو کافه هنر، پاتق عموم. کاپوچینو و چای و برنامه ریزی سفر. یا شروع به فکر کردن لا اقل. فردا صبح باید برم دنبال کارت ملی ام. بعد با مامان میرم دیدن دوستش و یه دختر خانم... ساعت چهار گالری شیرین، سخنرانی یک عکاس مستند در چهارچوب جشنواره شید.

به فاطمه فردا زنگ می زنم.

پنجشنبه هم در کارگاه بیست تا سی شرکت می کنم!
جمعه هم برای یاد آور احساسات حقارتم و سعی به پر کردن خلا های شخصیتیم که البته با این کار هیچ بهتر که نمی شه، بلکه بدتر هم میشه، شاید برم جمعه بازار پارکینگ پروانه. بعد خانه دوست مامان. آیا در مورد ازدواج منم حرف میشه؟ میزبان تابستان یکی رو مثلا معرفی کرد که مام محل نگذاشتیم چون چشمان عسلی کسی که عکسش با عینک دودی هست برای من و خانواده ام ملاک ازدواج نیست، هر چند شاید برای او طابعیت من ملاک بوده باشه.. شاید هم اون اصلا روحشم خبر نداشت و میزبان خودش بریده بود دوخته بود. هرچی.

خوش بختانه همچنان زیاد فکر می کنم!
و می نویسم. از وقتی به سمت ایران پرواز کردم، ناگهان شروع کردم به دو سه زبانه نوشتن و شاید این مثل چنگ زدنِ دو سال پیشمه که ناگهانی بر اساس چیز های روحی بود، باشه. هرچی.
ولی به نظرم در این سفر هم هیچ چیز مثل قبل نیست. من که تغییر کردم و آروم تر شدم، ولی مثلا دختر دائی ام هم تغییر کرده.
این سفر... عجیبه حالم.
خانه مامان بابا بزرگ هایم طوری است انگار ساعت ایستاده و زندگی تفاوت خاصی با پنج ماه پیش نکرده. انگار یکی زمان رو نگه داشته.
حس تعلق ندارم. البته هنوز نمی دونم فازم چیه و چند چندم. ولی یاد دارم که وحشت خاصی شنبه، قبل از بستن چمدانم و راهی شدن به اینجا، داشتم. و یک شنبه که رسیدم تا چند ساعت باور اینکه دوباره ایرانم برایم سخت بود. نه اون ناباوری ای که آدم می گه «وای خدای من! این همه خوشبختی رو چطور هضم کنم؟» بلکه نا باوری ای برگرفته از گنگی و خنثی ای. طوری که «شـِـت، جدی شد.»

تو ایستگاه بی ار تی استاده بودم که پسری که مواظب بود آدم کارتش رو ارائه بده، بی قرار راه می رفت در مسیری دایره ای. برام عجیب بود و تنها زن در ایستگاه بودم. نگاهم را بالا بردم و دیدم خیلی نزدیک به سمت من داره حرکت می کنه. چشم تو چشم شدیم. عجیب بود برام که چی تو ذهنش داره می گذره. به چرخیدنش ادامه داد و من با نگاهم سعی کردم بهش حریمم را مشخص کنم. یاد نقش نگار جواهریان تو فیلم «پریدن از ارتفاع کم» افتادم.
قبل از پروازم هم سر انجام کتاب «سه گذارش کوتاه در باره ی نوید و نگار» از مستور را تمام کردم. امروز زیاد یاد نگار افتادم و شخصیت ش رو دوست دارم. یاد معموران جانگیری و خیلی چیز های دیگر «وضعیت بنفش» هم این روز ها کردم.

اینم اندر احوالات من پس از دومین روزم در ایران.

بدرود.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۵
بانوش