روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام!

[رها کن، قهرمان.
دهانت بوی تعفن دارد. انگار چیزی در آن مرده است. یا کسی.
در اعماق حلق ات نقطه های سفیدی را می بینی، کفن کلماتی که کشته ای و هیچ گاه دهانت را ترک نکرده اند.]


یک ماه کم تر ایران خواهم بود. این یک ماه را چگونه می خواهم بگذرانم؟ نمی دانم اصلا.
م رو پنجشنبه دیدم و ارتباط مون عجیبه. شاید توهمه.

خانه ام را دوست دارم!
دوست دارم آدم ها بیشتر الهام ببخشند به من تا دخالت کنند در زندگی ام.
با گفتن از دل هایشان، مرا تحت تاثیر بگذارند.

امروز هوس کردم کلارینت یا کمانچه یاد بگیرم. ولی صدای کلارینت واقعا جذابه.

دیگه که.. با دوستام شمال بودم و دعوا شد بین من و ف ولی خوبیم الآن با هم.

یه طوریه حالم. نمی دونم چطوریه.. تمایل دارم از خودم حفاظت کنم، مثل آدم بزرگ ها برای ماندن رابطه ای عاشقانه زحمت بکشم و موفق شوم در کارم. اما با گشادی، مگر میشه؟
مهمان های دیشب ام می گفتند که اولین بار که پارسال هم را دیدیم، من خیلی ترس داشتم نسبط به ایران و مدتی که اینجا خواهم بود. الآن ولی دیگه می گم تو خوبی و کارم رو انجام میدم. عجیب گذشت سال گذشته.

شاید با ترک ایران، دیگه با م هم حرف نزنم. احتمالش خیلی زیاده :)

بدرود.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۴
بانوش

سلام.

امشب خیلی ناگهان ذهنم باز درگیر چیز هاییست که نمی دانم.

امروز خیلی دوست داشتم که در دفترچه ام بنویسم.. یا دیروز حتی. و امروز در کافه رومنس مردی را دیدم که تایپ می کرد در لپتاپ اش و دلم هوس کرد بسیار.

خوب.

از طرفی درگیر عشقی بی سر انجام هستم و از طرفی دیگر مقابل گذر عمر و انسان های اطرافم. درگیر ترس هایم و رفتن خود.

و هشت ماه دوندگی کردم که از آتش نشان های زن عکس بگیرم و آخر مسئول جدید حراست با لبخند ژکندی که با نگاه به پرونده ام می اندازد، می گوید نمی توانی عکس بگیری. خیلی راحت. منم پیش خودم گفتم وقتی این ها قدرم را نمی دانند، چرا خودم را برایشان جر دهم؟

امشب با احمد آهنگی را کشف کردم که ترجمه اسمش این است که سر من یک جنگل است.

در ساندکلاود هم یکی رو پیدا کرده ام با آی دی یغما که mash up های بسیار جذابی را به اشتراک می گذارد.

موسیقی چه قدر روی من می تواند تاثیر بگذارد… هیهات.

و فردا گویا پرستار جدیدی برای مادر بزرگم می آید که تعریف هایی که در مورد اش شنیدم او را اصلا نمی گذارد بپذیرمش. میبینیم… اگه عنبازی کنه، بهش رک میگم. این خونه حرمت داره!

حرمت. کلمه ی سنگینی در زبان فارسی.

در اصل شاید تصمیم دارم که دیگه از مردان فاصله بگیرم. با دوستانم و خانواده ام خوش بگذرانم و سفر کنم و کار کنم. و شاید در کارم موفق شوم.. و رها کنم این داستان ها را. چه کنم وقتی نمی خواهد. نمی تونم روش حساب کنم و طوریه که انگار تقسیر منه که نمیشه. انگار خواستِ من بوده که دوستش بدارم. من خواستم نباشم و فاصله نگذار باهاش صمیمی تر شوم. انگار تقسیر منه. و او خود را می کند قهرمان داستان که نمی خواهد من لطمه ببینم. رهایش کن، بانوش!

امروز با هایی هم که حس کردم را دوست نداشتم. بوی زننده ی رطوبت خانه در زمستان در مشامم است و اصلا لذت نمی برم ازش. که گاه حس می کنم این بود در وجود خودم هست که با تغییر محیطم از بین نمیره.

مسیرِ نارمک تا میدان فردوسی را دوست دارم و امروز حتی تو بی آر تی او جلو تونستم بشینم که می تونی از شیشه ی جلوی ماشین همه جا را تماشا کنی.

من چه تقسیری داشتم آخه؟!

رها کن، بانوش.

چند روز پیش که گفت می تونه مثل همه ی پسر های دیگه با من تو این مدت باقی مانده خوش بگذرونه و کلی خاطره ی خوش شکل دهیم، ولی این کار رو نمی کنه چون احساساتم برایش مسئولیت دارند؛ و قبل اش که گفت ما دوریم و فاصله همه چیز را نابود خواهد کرد؛ و پریشب که گفت نمی خواد منو درگیر بلاتکلیفی هایش کند.. فردای اون روز که گفت مسئولیت داره، تمام روز گریه کردم. انگار به سوگواری عزیزی که مرده پرداختم. چرا که هیچ کاری از دستم بر نمی آید. رهایش کن، بانوش!

هر دفعه درد می کشم انگار عادت نکرده ام به درد ها.

مامانم هم اومده ایران. خوبه بودنش.

از طرفی فکر می کنم جذاب است فرار از احساسات و آدم ها کنم و از طرفی دیگر دوست دارم کنار عزیزانم باشم.

سفر باید کرد و فراموش. یا لا اقل خودتو بزنی به بی خیالی.

نمی خواهم به مردان دل ببندم. 

و می خواهم خفن شوم تو کارم!!! میشم! میشم! میشم! میشه!!!

بعدم مگه این همه آدم رابطه با وجود فاصله ها ندارند؟! والله.

سر من یک جنگل است. و ۱۳ تا ساحل نیاز هست بگردی تا یکی شان خالی باشد. آهنگ ۱۳ ساحل از لانا دل ری رو گوش دهید!

ساعت از دو ی بامداد گذشت و من الکی بیدارم. امشب عکس ادیت می کنم و موسیقی می شنوم تا خوابم ببرد ناگهان. 

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۸
بانوش

سلام.

چهارشنبه ی هفته ی گذشته دیدم اش و بعد از چهارده ماه، همچنان تماشا کردن اش برایم لذت داشت. چشمانش و صدایش و کنار هم بودن مان. ولی راجع به همه چیز صحبت کردیم به جز خودمون. برای همین تو چت هامون این موضوع رو وسط کشیدم. و نه می تونیم جدی تر شویم و نه دل بکنیم. چون من برمیگردم پنج هزار کیلومتر آن طرف تر و فاصله همه چیز را نابود خواهد کرد. دوری از ایران سختی های زیادی داره ولی شاید بزرگ ترین مشکلی که در بیست و یک سالگی برایم ایجاد کرده، این بوده که من و او، خودمان را از ترس لطمه های ممکن، از کنار هم بودن محروم می کنیم. به اجبار شرایط هیچ وقت نمی تونیم کنار هم باشیم. نه قطع رابطه می کنیم، نه جدی تر میشیم.

شاید ما مهاجرت می کنیم که فراموش کنیم. اما مگر می شود فراموش کرد؟

تمنا می گفت از روی عشق ازدواج کرده و حالا داره مهاجرت می کنه که ازش جدا نشود. بعد گریه اش کرفت.
در اصل سعادت است تجربه ی عشق، اما چرا این قدر درد با خود دارد؟

فرق من و او در این است که من راحت دلم را می زنم به دریا. او نمی خواهد من لطمه ببینم.

و خوش حالم که فردا شب مامانم میرسه ایران. آرامم می کند.

واقعا دوستش دارم. ولی خوب نمیشه دیگه. هیچ وقت تا الآن، این قدر برای این داستان گریه نکرده بودم. چون بی دفاعم. هر چه شود و هر چه بخواهم، من یک ماه و نیم دیگه اینجا را ترک خواهم کرد. در عین حال که در بهترین سال زندگیم هستم، درد های زیادی در این یک ماه و نیم آخر خواهم کشید و می کشم. منطق میگه رها کنیم هم را، و دل مظلومانه می رود در دشتی تا تنهایی اشک بریزد.

هیچ وقت مثل الآن به خاطر دلبستگی هایم غمگین نبوده ام.

نمی خوام صبح کنار مردی بیدار شوم که پدر بچه هایم است ولی عاشق اش نیستم. یک ربع وقت دارم تا اسمم را آموزشگاه رانندگی ثبت کنم. برم این کار را انجام دهم. با این که در یک ربع نمی رسم آنجا. اما تلاشم را باید کنم.

ولی تصمیم ام را عوض کردم. فردا میرم. هنوز دوش نگرفته ام. و خیلی کثیف ام. تازه عکسی هم می خواهم بگذارم اینستا گرام.

{ شاید که از طایفه جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود } 

هیچ وقت این قدر تلخ نبود رفتن از ایران. بری تا فراموش اش کنی. هیچ وقت این قدر مسخره نبود رفتن از ایران. و ای کاش زندگی ساده تر و آسان تر بود. فاظمه دیشب میگفت که برای پیشرفت تو کار، نباید هاشیه داشت. فاطمه او را هاشیه نامید. ولی هاشیه نیست. می شد با او در کار قوی شد. اما پس من می کوشم تا مستقل، خیلی خیلی قوی شوم در کارم. یک روز در مصاحبه ای از مردی که در بیست سالگی دوستش داشتم شاید بگم. شاید هم این راز من باشه. رازِِ علتِ احساسی بودن تصاویرم. باید رفت. باید رها کرد. چون رابطه رو نمیشه ثابت نگه داشت از پنج هزار کیلومتر فاصله. با این که بعضی ها می تونن. لابد جنم اش رو دارن. جنمی که شاید منم داشتم ولی ما نداریم اش.

راستی، آخر هفته تا دیروز صبح اردبیل بودم. از شهر چیزی ندیدم، ولی در کنار دوستام و فامیلشون، بهم خوش گذشت.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۲۲
بانوش