روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلام.
دارم عکس ادیت می کنم و به ترانه ی «یه روز خوب میاد» از هیچکس گوش می دهم. یه جاش معترضان ۸۸ صداشون شنیده می شه که می پرسن «چرا این کار رو می کنین؟». وقتی منتشر شد، من ۱۴ سالم بود. از همان موقع خیلی تحت تاثیرش بودم. گویا ظلم دیده بودم. می سوختم، می سوزم از نا حقی. یه مدت من تحقیر می شدم با جمله ی سادیسمیِ فردی که می گفت وقتی اذیتت می کردم می پرسیدی چرا این کار رو می کنی. الآن تردید دارم به حافظه ام و شاید این تخیل من باشه.. نمی دانم! ولی اگر تخیل نباشه، من بعد از اتمامِ اذیت ها، همچنان از سادیسم دیگری رنج می بردم.
بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۵
بانوش

سلام!

من و دوستام، همه تجربه های تخریب کننده داریم. فکر کنم وقتی ما حکم یک جامعه ی کوچیک رو داریم که نمادِ جامعه است، میشه به این نتیجه رسید که همه زخم هایی داریم!

به این نتیجه رسیدم که اوایل که کسی اعتماد منو جلب می کنه، خیلی می ترسم که ازم رنجیده بشه، بترسه و بره. که اینجا سیستم دفاییم شاید میاد وسط و بائث میشه که از افراد دوری کنم. یه کش مکشی توم ایجاد میشه. هم صمیمیت رو دوست دارم و هم فاصله می گیرم چون می ترسم و فکر می کنم اینطوری تصمیم درست رو میگیرم.

راستی! برای یک سفر آموزشی کنن انتخاب شدم تا برم فرانسه! کم کم داره میوه میده نهال امیدم!

دوستتون دارم!

بدرود.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۴
بانوش

سلام!

شاید دستیار عکاسِ نسبتا مشهوری بشم. دوست هام انگار تردید دارن، اما این موقعیتِ خیلی خوبیه برام!

آیا عکاس های بزرگ وقتی تو مرحله ی من بودند هم این قدر ذوق می کردند؟ من خیلی خوش حال شدم وقتی دیروز بهم زنگ زد.
کم کم، خودم را باور می کنم.. اعتماد به نفسم داره ایجاد میشه.

امروز رفتم دوباره پیش مشاورم و جلسه ی خوبی بود.

دیروز و امروز دلم برای م تنگ شد. چرا نشد که باشه؟! احتمالا هیچ وقت این رو نمی فهمم، ولی سالم تر می مونم! انگار معتادم و نباید برگردم سمت هروئین.. انگار هنوز بهش تعهدی دارم.. مسخره است! و امروز به این نتیجه رسیدم که رها اگر بکنم چیز ها و آدم ها رو، بهتر است. چون اگر مثلا بخوام افرادی که بهم لطمه زدند بفهمند من چه حسی داشتم، همیشه بهشون وابسته می مانم و اون ها می توانند به من لطمه بزنند. پس فاصله می گیرم! و این چیز بدی نیست!
خلاصه، گاه دلم برایش تنگ میشه هنوز. اما امیدوارم این درد ها را تحمل کنم و دیگر دلم برایش تنگ نشود.
امروز روز خیلی خوبی بود!

فردا نیز و کل این روز ها!

فقط یه مشکل کاری این روز ها درگیرم کرده که حل اش می کنم! عنم گرفته از این رفتار مسخره شون!

با دوستام دارم بیشتر به خودم عشق می ورزم. با هم یاد میگیریم چه قدر زنانگی زیباست.

اگر با کسی بازی می کنید، عیبی ندارد چون احمق نیست و خودش همبازی تان می شود. در این بازی ها شاید دل تون ربوده شه، شاید نشه. ولی قلبتون اگه گاه بلرزه به هر بهانه ی خوشی، اگه بدون هیچ بند و جدیتی بلرزه، دوباره احساس می کنید زندگی را. و خوب شیرین است نزدیک بودن به فردی و حس کردن گرمایش. و بدونیم که تا زمانی که در رابطه ای نیستیم و به کسی تعهدی نداریم، به کسی خیانت هم نمی کنیم. یه روانکاوم می گفت آدم فکر می کنه به همه ی خاندانش خیانت می کنه، مامان و باباش، خواهر برادرش و خاله ها و دایی ها و مادر پدر بزرگ هایش و... نمی خوام لذت هایم با احساس گناه خراب بشن. اونم حس گناهی که گناه نیست در اصل.
هر چند خیلی زود من از آدم ها خوشم میاد و بعد از م انگا هیچ رابطه ایم اون حجم از آتش عاشقی رو در من بوجود نمی آورند. ولی از مقدار کمِ پروانه های درون معده ام بعد از اون همه بی حسی و تاریکی، خیلی لذت می برم!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۲
بانوش

سلام!

من آمریکا رو دیدم! سه هفته توش چرخیدم و پشت میزم نشسته ام.
سفر نامه باشه برای بعد.
اختلاف زمانی خوابم رو بهم ریخته و با وجود این که چند روز میشه برگشتیم، هنوز پیش میاد که شب ها خوابم نمی بره.
امروز به انگشت پام ور رفتم و زخم کوچکی شد که خیلی خون بیرون ریخت. یهو دیدم زیر اتگشتم هم خونی شده زمین.
امشب هم باز خون تف کردم. تو سفر دو بار از دماغم خون اومد و یه بار دیگه هم خلت هایم خونی بودن. نمی دونم چمه و آیا مشکلی هست.
کلا خون میبینم، دست پاچه می شم، هر چند نه طولانی. ولی با دیدن خون باید خودم را وادار کنم نفس بکشم چون در غیر این کار رو مرطب انجام نخواهم داد.

امشب سریِ دوم سریال «۱۳ دلیل چرا» را تمام کردم. وای وای وای! فوق العاده است و پر از درد!
من عکاسِ مستند قوی ای می شوم! مستقل! و صدای زجر دیدگان می شوم تا داستان شان شنیده شود.

مجموعه ی ایرانم در غرفه ی دانشگاهم در جشنواره عکس Perpignan در فرانسه نشان داده می شود. این اتفاق خیلی به اعتماد به نفسم کمک کرد. جسور تر هم شدم.
و همه ی ما، شکننده هستیم. می خواهیم پذیرفته شویم. دوست داشته شویم.
از دختری که خودش را پانک می داند دارم عکاسی می کنم و شدید زیباست! با او به دنیای جدیدی راه یافتم. و می بینم که آدم ها، شبیه هم هستند. همه شون، همانطور که اسب ها شبیه هم اند.

در آمریکا، برای اولین بار پلیکان در آسمان دیدم. دنیایت تغییر می کنه! با شکوه اند و آزادیشون به وچد میارد آدم را.

از دلبر خیلی بهبود یافتم. مواقع خیلی کمی احساساتی می شوم، مثلا وقتی تو سریالی که می دیدم دو نفر از هم خداحافظی می کردند و بهم گفتند دلشان برای هم تنگ خواهد شد. ولی قلبم شعله اش را دیگر حس نمی کند. آرامش بیشتری پیدا کردم نسبط به این داستان و دارم جلو رو می بینم. می خواهم تجربه کسب کنم و از روز های جوانیم لذت ببرم. او حتی مرا نخواست ببینه. تابستان با شکوهی انتظارم را می کشد. فردا صبحانه با آنا و ماریا پیک نیک می کنم. و عشق زیادی دریافت می کنم. از آدم ها و خورشید و زمین و آسمان.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۹
بانوش