روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

بهارِ زهرا

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ب.ظ

سلام!

لِ مولَن در گوشم است.
آرامشِ عجیبی این آهنگ بهم میده.. معمولا برای ثبت خاطرات، مکانی، فردی، اتفاقی نیازه. اما خاطره ای که با صدا های پیانو دارم، جزیره ایست جادویی ایجاد شده در تخیلِ یک نویسنده. فضایِ سرسبز و آفتابی اش را جلوی چسم دارم با کتوله هایی با لباس های زرد و نغره ای و قرمز و قهوه ای.

دلیل ایجاد این مطلب رو از لحظه ای که شروع به این کار کردم را از یاد بردم. افسوس.

یک هفته ی دیگه همه ی کار های این ترمم را باید تحویل داده باشم. پیراهن بلندِ سرمه ای رنگم رو می پوشم و می رم جشن فارق التحصیلیِ سلینا و امیدوارم حالم خوب باشد و برقصم و بهم خوش بگذره. می تونه هم البته خیلی متفاوت پیش برود.


به این پرداختم که در اصل، عکاسی تنها بیش نیستم.
در جمع های زیاد و مختلفی حضور دارم و خیلی اوقات در فضا های خیلی خصوصی ای نیز هستم و به سوژه هایم هم خیلی نزدیک می شوم. اما در اصل تعلقی به آن ها ندارم و خواهم رفت. سختیِ شغلم اینه که، روابط عمومی ام خیلی قوی شده و هیچ ترسی از برخورد با آدم ها ندارم (مگر اخلاقشون گـــُـــه باشه! مثل زنی که دیروز ازش زمان رو پرسیدم و پس از سعی اش از دور زدن من و نشان ندادن واکنشی به صدایم، حتی زمان رو با قیافه ای زده شده، نمی خواست به من بگوید.). خیلی سریع وارد گفت و گو می شوم و حتی با آدم ها شماره رد و بدل می کنم و ارتباط می گیریم.. اما نه وقت هست، نه امکانِ شکل دادن دوستی با ایــــــن هــــــــــمــه آدم. بنا بر این، دختر با دوربینش بر دوشش به مسیرش، تنها، ادامه می دهد. و کسانی که دارد، خانواده اش هستند و دوستانی که از قبل از به دست آوردن لغبِ شغلی اش، می شناسد.
سخته وقتی بفهمی هستی و در اصل در حباب خودت در اجتماع سر می کنی و این شرایط چیزیست که باید باهاش سر کنی.. وگرنه خودت داغون می شی و کارت رو هم دیگه نمی تونی ادامه دهی.


و دیشب وقتی بادِ گرم را بر پوستم حس می کردم و چرخسواری می کردم، یاد کردم از حقیقتی که هر اتفاقی افتاده تا الآن، به صلاحم بوده و شـــُـــکر که همه چیز طوری پیش رفته که پیش رفته! وگرنه من - الآن - اینجا - به عنوان دانشجو - عکاسی خبری و مستند - نِ-می-بو-دَم!

چه خوب، چه بد، همه چیز پیش آمد تا من به اینجا برسم!

البته، این روز ها مقداری تنهایی رو ترجیح می دهم.. یعنی فاصله ام با دانشگاهم به نظرم خیلی هم بد نیست، چرا که نیاز به وقت برای خودم دارم.

بهار به دنیا اومد! مثل همه ی نوزاد ها، به نظرم یک فرشته است که از کهکشان واردِ دنیا شده. خوش آمدی بهارِ نازنین!
امیدوارم در آینده، وقتی خواندن و نوشتن آموخت، به این مطلب برسه.


امتحان آئین نامه نخواهم داد! ترجیح می دهم دوباره 21 ساعتِ عمرم و شصت یورو را بدهم و درست کاری را انجام دهم تا الآن الکی و بیخودی به خودم استرس وارد کنم و آخر هم گند بزنم به همه چی!


بدرود!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۲
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی