روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام.

یه کانال تلگرام هست به نام «میم.». امشب صدا های دلنشینی در آن پیدا کردم.
چرا من نمی تونم او را رها کنم؟ این همه آدم برش های جدید در زندگی هایشان ایجاد می کنند و ادامه می دهند. نمی خواهم راهم برای فراموش کردن او، ایران را ترک کنم. دختر این مسخره بازی ها چی اند آخر؟
دختر تو چه می کنی واقعا با زندگی ات؟
دختر، آشفته ای؛ آشفته ام.
چهار ماه دیگه، من ایران را دوباره ترک کرده ام. حس جذابی نیست. چگونه زندگی ام ادامه خواهد داشت؟ جای خالی اش را با اینستاگرام می کوشیدم پر کنم. چه پوچ.

ما آدم ها، حباب می سازیم. اینگونه از خودمان حفاظت می کنیم. اما حباب ها، خیلی وقت ها هم چیز های عنی اند. یا لا اقل استفاده از آن ها. یا ابزاری که کمک می کنند به حباب سازی مان. مثل گوشی های تلفن همراه. یا گوشی هایی که موسیقی می شنویم از آنان. یا لپتاپ ها. خودم به قصد از آنان برای ساخت حباب یا لطمه زدن به افراد استفاده کرده ام و خودم نیز از همان نوع حباب، رنجیده شده ام.
حباب ها.
جهنم در همین دنیاست. یکی از مثال هایش این زجر هایی اند که هنگام آگاه شدن به اذیت هایی که بقیه را کرده ام، می کشم. درد می کشم، زیاد. چرا باید دل آدم ها را می شکستم؟

می خواهم گریه کنم. اساسی. الکی و اساسی گریه کنم چون این روز ها خیلی دلم الکی گرفته است.
دلم گرفته است چون حس می کنم چاق تر شده ام دلم برای بانوش ورزشکار سه سال پیش تنگ شده.
و چون دلم برای خانواده ام تنگ شده و اگر بروم پیش شان، دلم برای افرادی که در ایران دارم تنگ می شود. دلم برای فارسی صحبت کردن تنگ خواهد شد. دلم برای حس ها هفده سالگی ام حتی تنگ شده است، با این که زمان خیلی خوبی نبود. یک سال زمان زیادی است برای به خاطر ماندن. محو می شوم؟
چرا من این قدر زیاد دلم تنگ میشه؟
و امشب عکس جدید ساده ای گذاشته ام پروفایل تلگرام ام. به این فکر کردم که آن تصویر، نشان نمی دهد دخترک از افسردگی رنج می برد. یهو میاد و می زنه لَت و پارم می کند. تازه خیلی خفیف شده است. چرا من افسرده ام؟ نمی دانم. از بیماری های دیگه باز کمتر اذیت می کنه. چون خیلی بیماری ها، آدم رو افسرده نیز می کنند. و آنگاه تو چندین مشکل داری. لا اقل من فقط اون بیماری کناریِ رو دارم.
ولی واقعا.. من دارم با زندگی ام چیکار می کنم؟

نمی دانم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۲
بانوش

سلام.

یه صبح خانه آقاجانم بیدار شدم و یهو ترامپ رائیس جمهور آمریکا شده بود.
امروز حدود یازده صبح با تماس یاسی بیدار شدم که گفت داره میاد تهران جشن بگیریم. پرسیدم جشن چی؟ امتحان داشتی امروز؟ میگه روحانی رائیس جمهور شد. آن قدر خوش حال شدم که خواب از سرم پرید. من بهش رای دادم و او اولین رائیس جمهور من است. به روحانی و دولت اش و ظریف افتخار می کنم. و امروز ترسیدم اگر خاتمی بمیرد، بر سر ایران چه خواهد آمد. امیدوارم میر حسین هم خوش حال شده باشه از برد روحانی.
این انتخابات خیلی احساساتی بود برایم.
و به نظر من، ما ایرانی ها باید خودمان مسائل مان را حل کنیم و بیگانگان را نکنیم وکیل خود. یکی از استاد هایم مثال خوبی در این بابت می زنه. میگه رشته ما، مثل یه خانواده ایتالیایی هست. تو هم شاید دعوا کنیم و مشکل داشته باشیم. اما به بیرون این ها را نشان نمی دهیم. ایران هم باید اینطوری باشه. و چه کرد این روحانی! به راستی به این دولت افتخار می کنم.

آرزو می کنم که روزی یک خانه در تهران و خانه ای در کنار کوه های سبز داشته باشم. و آرزو می کنم خوش بخت باشم.

انتخابات هم تمام شد!
ماندند کمتر از چهار ماه برای من در وطنم و خانه ی زیرزمینی ام و فامیلم و مستندم از آتش نشان ها و دوستانم و ایران.
من خوش بخت هستم. چون چند سال پیش، برایم سوال بود آیا روزی میشه من خوش بختی را تجربه کنم. بله، میشه! امیدوار باشیم. در شرایط مختلف. من شاید هنوز خیلی خام هستم، ولی امید به نظرم مهم ترین عامل است برای ادامه!

بدرود، دوست من.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۲۱
بانوش

سلام.

ناگهان حوس زندگی کولی وار کردم. دوباره کندن. دوباره رفتن.

به خودم افتخار می کنم.
بیست سالگی ام زیباست. و برای بچه هایم از جوانی ام چی خواهم گفت؟

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۰۸
بانوش

سلام!

نداشتن اینستاگرام سختمه... برای همین یکی از عکس های مورد علاقه ام را که پنجشنبه گرفتم را اینجا بهتون نشان می دهم.. و این اولین عکسی هست که در اینجا منتشر می کنم.
دوستش دارم!




بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۶
بانوش
سلام!
از روحانی و جهانگیری و خانم ابتکار و چند نفر دیگه که شما می شناسید ولی من نه، عکس گرفتم. یه کارگردانی هم دیدم که دستیارش همش استاد صدایش می کرد. از این کلمه بدم میاد! بدجور بدم میاد! آخه چیه؟! هی استاد استاد.. طرف اسم داره! به نظرم اینطوری آدم آن فرد را الکی می شناند در آسمان ها. و خیلی غریب میشه ارتباطات.. آدم ها را به اسمشان باید صدا کرد. و یا حتی اسم بهشون داد.. من اون هایی که به دلم نشسته اند را خیلی لذت می برم بهم اسم داده اند. از لغب های معمولی گرفته تا بادوم. شاید یکی از دلنشین ترین اسامی ام بادام بوده. :)
یه فیلم هست که کارگردان اش می کوشد تا بفهمد در هجده سالگی اش چه اتفاقی افتده که او دیگر اصلا یاد ندارد اش. او جز سربازان اسرائیلی بوده که به یه کمپ تو لبنان به گمانم حمله می کنند. یعنی شبانی می روند به کمپ و تمام مردان اش را می کشند. الکی. الکی این همه آدم را می کشند. خلاصه. آخر فیلم کارگردان می فهمه که آن قدر این اتفاق برایش سنگین بوده، که فراموش اش کرده. او نرفت به کسی تیر بزند اما موشک ها نوری می زدند تا کشنده ها نور داشته باشند.
و می گفت برای او که قبل از به جنگ رفتن، از دوست دخترش جدا شده بود، جنگ نمادی شد از بار عاطفی جدایی اش از دوست دخترش. یعنی انگار جنگ ارتباط مستقیم با شکست عشقی اش داشته.
شاید یکی از دلایل ذوق ام برای زندگی در ایران، او بود. ولی او دلیل ماندنم نبود.
و الآن که در این روز های حیرت انگیز هستم، روز هایی که با حد اقل پانزده هزار نفر که امیدوار اند، در سالن آزادی بودم و بغضم می گرفت، روز هایی که مردم در خیابان ها بحث می کنند و فضا مقداری هم ترس برایم دارد، در این روز های هیجان انگیز و عجیب، او هست و نیست. یاد کارگردان اسرائیلی افتادم دیروز در استادیوم. چون او از سیاست برایم می نوشت و همکلامم بود هنگام کودِتا ی تورکیه و کامیون نیس.
دنیا عجیبه!
انگار من هنوز دارم در خاطراتم از سال گذشته زندگی می کنم.
دیشب علیرضا و تهمینه و فاطمه شام خونه ام بودند. جز بهترین دوستانم در ایران اند که فوق العاده اند!
امیدوارم همیشه باهم این قدر صمیمی، باشیم.
بزرگ تر که شدم، متوجه لطافت مرد ها شدم. احساسی بودن او و نگاه مظلوم اش و لطافتی که در دوستان مذکرم می بینم. خیلی خیلی زیباست! یهو یاد چشمان نازنین و زیبای برادم افتادم. و صدای پدرم که گوش را نوازش می کند. و مامان و صدایش. چه قدر دلتنگ شان هستم. بدیِ عکاسی اینه که لطیفه. نمی شه عکس رو لمس کرد. نمی شه فشرد اش. فقط میشه با دوربین تخلیه انرژی کرد. اما در اصل، هیچ امکانی برای فشار دادن چیزی نیست. و این بد است برای مواقعی همچون الآن که می خواهم تخلیه شوم.
بارون رو دوست داشت. من خیلی هنوز ازش می نویسم. چون مرد نازنینیست یا لا اقل بود. چه قدر راحت بودم باهاش.. هیهات.
یه روز هم رفتم ستاد عکاسی. و با اون دوستم که برایش اونجا رفتم، حس می کنم دیگه صمیمی نیست.. حیفه اما اگه قرار بود بمونه در زندگی ام، اینطوری نمی شد.
دیروز هم که بعد از برنامه ی سالن آزادی با ماشین احمد می رفتیم سمت مرکز شهر، فضای خیلی خاصی بود. این شهر خیلی مواقع زیاد، جادویی می شود، جادوییست! شاید هم سحر می شوم چون اینجا برایم تازه است. و محیط اش فارسی است. و من حس تعلق بهش دارم.
دیشب لذت خسته بودن را تجربه کردم! آن قدر خسته بودم که تا صبح با چراغ روشن خوابم برد. و در اصل، این روز هایم خیلی زیبا اند. زندگی مادر بچه هایم، قبل از آن ها و پدر شان. یعنی مردی را دوباره شدید خواهم دوست داشت و واقعا حس راحتی محض با او خواهم کرد؟ احتمالا :)
من عکاس بزرگی می شوم و امیدوارم وقتی مو هایم سفید شدند، لذت شان را ببرم. و امید وارم بیشتر حتی لذت ببرم. من مدت زیادی خوش بخت بودم اما حسش نمی کردم.. تلاش کردم تا بفهمم طعم دلنشین احساساتم را. قدر شان را می دانم.
امروز ایمیلی از یکی از معلم های صایق ام دریافت کردم که می گفت من حس می کردم تو بیشتر از شش ماه بمانی ایران.
و آقای مویدی چه قدر کمکم می کنه تو این برنامه ها ی عکاسی انتخابات. خیلی لذت بخشه عکاسی از اتفاقات به این بزرگی در کنار آدم هایی که دوستشان داری. واقعا خوش می گذره!
با عکاسی که نمی شناختم به نام بهزاد هم آشنا شدم.. و با مرتضی بیشتر صحبت کردم.. بعد ابراهیم نوروزی و مجید سعیدی و وحید سالمی رو هم می بینم تو برنامه ها، برایم قشنگه. و به خصوص این که بعد از برنامه ها، با فاطمه و علیرضا و تهمینه بشینیم و از اتفاقاتی که امروز افتادند حرف بزنیم.. مثلا با شخصیت و اخلاق خیلی ها در این برنامه ها آدم آشنا می شه. و خیلی لذت بخشه!
اوه پریشب هم با احمد رفتیم بحث کنیم.. بعد رفتیم پارک جمشیدیه. خیلی وقت بود تا دیروقت اینطوری بیرون نبودم و خیلی به من خوش گذشت و لذت بردم!
بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۴
بانوش

سلام سلام!

من امروز هم دیر بیدار شدم.. ساعت نه و نیم بیدار بودم ها، ولی ترجیح دادم ادامه دهم به خواب دیدن در مورد فضایی مسافرتی و یه رستوران گران که با آنا رفته بودم و دوستانم را در خوابم می دیدم.
امروز یا الآن که یازده و نیم است، حس خوبی دارم. واقعا میشه بنویسم که خوب خوابیدم. 

و دیشب خیلی بهم خوش گذشت! عجیبه این دوستیم خیلی که از یه آشنایی مجازی تبدیل شد به دوست های واقعی عزیز. بعد فهمیدم هم که چه قدر دلم برای دوست مهاجر مون تنگ شده.. حس صمیمیتی که دیشب داشتم خیلی خوب بود.

امروز روزی بود که باید کار برای یکی از دوستان ارسال می کردم، اول صبحانه بزنم و بروم دنبال مجوز نیرو انتظامی!

این روز هایم چه سریع می گذرند.. من کی ام؟

چه قدر لاک ناخن و پاکیزگی و نظم و مو های تراشیده ی بدن می توانند رو حال زنانه ام تاثیر بگذارن!
امروز استخر می خواستم برم که نرفتم. همین که هفته ای دو بار بوکس می رم، خیلی خوشاینده برام. البته امروز یه تحرکی باید کنم.. حتی فقط پیاده روی!

استخر چون بعد از ظهر هایش خیلی شلوغ است.. البته می رسم هنوز به سانس ۱۲:۳۰، شایدم برم.. ولی نه، حسش نیست.. کلی دارم با موهام الآن حال می کنم بعد برم دوباره حالت شون بهم می خوره و پوستم از کلُر آب خشک میشه.

همه این ها را شاید تو اینستاگرام نوشته بودم، اگه موبایلم را خراب نکرده بودم. :)

برایم سخت است این تصمیم که در کجا چی را بنویسم.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۱۵
بانوش

سلام.

تهران باران می بارد. از خودم می پرسم که بهتر می شد از این لحظه استفاده کرد. مثلا می رفتم زیرش. اما نمی روم. می دانم که به زودی تهران دیگر باران نخواهد دید.

خوش حالم که حق رای دارم.
آیا زندانیان هم حق رای دارند؟

دیروز گردهمایی هامیان روحانی بودم.. مامان سهراب هم آمده بود و از ندا حرف زدند و ای کاش گشت ارشاد نباشد و از پیامی روشن.. خیلی خفن هست که من همه این اتفاقات را دارم از نزدیک می بینم و تجربه می کنم. من قسمتی هستم از تاریخ معاصر ایران. صد سال دیگه دنیا چه شکلیست؟

باد باران در خانه ی کوچکم می آید :)

گاه فکر می کنم که شانسی دهم به کسانی که از من خوششان می آید. نمی دونم... فکر می کنم یکی از دوستانم از من خوشش می آید. و منم بدم نمی آید از او، اما در اصل، کسی نیست که من بتوانم با او آینده ام را تصور کنم. کل داستان خوبه حسش برام، اما در اصل هم نه. چون کامل ترین نقص دنیا رو شناختم. و شاید باید خودم را وقف دهم به کمتر از او.. اما این که درستش نیست و راه حل نیست برام. تا صد در صد دلم نخواهد، به نظرم اشتباه می کنم و نباید خودم را وقف دهم.. هه.. بانوش شده مثل شخصیت داستان ها.
دو تا از دوستام یک دوستی دارند به نام پریا.. نازه خیلی! خلاصه، پریا قبلا وبلاگ می نوشت و می گفت که یه روز وبلاگش رو پاک کرده کلا.
من آیا روزی این کار را خواهم کرد؟ و چرا؟

دیروز نتیجه ی خانواده مان چهار ماهه شد. براش تا الآن سه یا چهار تا نامه نوشته ام و دوست دارم این کار را ادامه دهم و همه ی نامه هایش را روزی که بزرگ شد، به او دهم.. یعنی نوزده سال و هشت ماه دیگه. من آن موقع شاید خودم هم مادر شده باشم.. در اصل، این مدت طولانی تر از زمانی هست که من الآن خاطره دارم از زندگی..

دوستام رسیدند تهران و آماده می شوم ببینمشون.. عجب بارانی!‌‌‌ :) محشر است!

ناخن های پایم قرمز اند همچنان و ناخن های دستم مشکی شدند.

راستی! امروز چهلم مامان محیا بودم. هیهات! اولین باری بود که اینگونه سر خاک فردی حضور داشتم.. خیلی تمام مرگ های قطعه ی سی صد بهشت زهرا، تازه بودند. خیلی فضای تازه ای بود برایم.

مردی لایق آینده ی من است که چس نکنه خودشو راجع به مو های بدنم و مو های نزده ی پاهایم. خودم بعد از یک هفته یا دو هفته اعصابم از شان خرد خواهد شد، اما او حق ندارد به من دستور دهد.
مردان کمی اند که لیاقت آینده و زمان و احساساتم را دارند و تا الآن تنهای یک نفر جز آن دسته بوده. باحاله این حس.. خالصی ای که در خودم حس می کنم را دوست دارم :)

بدرود دوست من!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۱۲
بانوش

سلام.

میدان انقلاب عزیزم طوفان بهاری دارد. دوست دارم این شهر و خاک و هوایش را چه قدر!

دیروز از همایش قالبیاف و طرفدارانش عکاسی کردم.
بعد اش هم با دوستانم رفتیم شام خوردیم و حرف زدیم و بهم خوش گذشت... وای تو برنامه قالیباف چه قدر هی این حجاب اجباری ام از سرم می افتاد! باحال بود!

و موبایل سه روزه ام رو شکاندم.. یهو افتاد زمین و شکست.

و حالم در مجموع خوبه! با وجود بطالت طوری روزمرگی ام.
فردا از برنامه ی روحانی عکس میگیرم و پسفردا دوستان قزوینی ام میان و شنبه میرم دنبال مجوز نیرو انتزامی.

امید وارم از ماه بهشتی لذت ببری!

اردیبهشت فوق العاده است!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۳۰
بانوش