روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

زندگی کوتاه است؟

يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ
سلام!
امروز به جاودانگی فکر کردم.
با وجود «لیلی و مجنون» که تازه شروع کردم و و گذارش رلف از زمانی که پیش شاهدان یهوا سپری کرد، با «مایا» شروع کردم. نوشته ی یوستین گودر. جلد اش خیلی زیبا نیست، اما به نظرم محتوی اش مثل دیگر نوشته های گودر، جذاب باشد.
خلاصه، در این چند صفحه ای که خواندم، این جمله را رنگ زدم: «گاهی می ترسم. آیا قادر خواهیم بود با این واقعیت که <زندگی کوتاه است> کنار بیاییم؟»
از خودم پرسیدم آیا به نظرم زندگی کوتاه است؟ و اگر اینگونه است، از این موضوع رنج می برم؟
زندگی برایم خیلی جذاب است!
زمان سریع می گذرد گاهی اوقات، اما کوتاه نیست.. اگر همیشه بود احتمال داشت ارزش بالای زمان و قسمت های زندگی را درک نکنیم. درک نکنم.
پس هر چند تراژدیک و دراماتیک به نظر رسیدن آن جمله برایم جذاب است، نمی توانم تاییدش کنم. اما چیز دیگری در همین صفحات اول خواندم: معجونی جادویی که به آدم عمری جاویدان می داد.. و زنی که همان جمله را گفته بود، وِرا، چنین معجونی دوست داشت داشته باشد تا با نصف اش جاویدان شود.. و نصف دیگرش را به مردی که لیاقتش را داشته باشد، دهد. نوشته بود با آن معجون تا ابد وقت دارد دنبالِ آن مرد بگردد.
و این نکته برای جالب بود.. آخه دیروز هم با مامان در مورد ازدواجم صحبت می کردیم. این که من تا بیست و چهار سالگی احتمالا قصد ازدواج اصلا نخواهم داشت.. حرفِ مخفی کردنِ کار هایی که می کنم شد.. مثلا این که شب ها دیر میام خونه و آزادی هایم را می خواهم.. من حرف مامان رو طوری برداشت کردم که این ویژگی هایم را بهتر است نگوییم تا افرادی امثال دوستانش که شاید بخواهند مرا به کسی پیشنهاد دهند، این کار را انجام دهند و پسرِ «خوبی» برای ازدواج با من پیدا شود.. اما راستش من نه لزومی می بینم به پسری در مورد خودم دروغ بگویم و این کار را اشتباه می دانم و نه با کسی حاضرم باشم که آن فردی که هستم را نمی پسندد.. با کسی ازدواج می کنم که تمام کار های خوب و بدم را بداند و با وجود آن دوستم داشته باشد. ملیت اش هم دیگر خیلی مهم نیست، باید عاشق سفر باشه.

خواب آلود هستم و خیلی این واقعه برایم منتقی نیست، چرا که هم تازه اول شبه و هم می خواستم اتاقم را تمیز کنم و هم پروژه ای برای فردا را تمام کنم و برنامه ی این ماهم را بریزم.

یه بنده خدایی هم انگار از دستم دلخور شده.. هـــــــــوم..

بدرود.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۱۷
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی