روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۸ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام!
عکس هایی که هفته ی گذشته از دوستی گرفتم را الآن تماشا کردم و فهمیدم نمی توانم عکس های با روح زمانی بگیرم که کسی به من بگوید: عکس بگیر!
هیچ لذتی حتی از نگاه کردن بهشان نمی برم.

مرتیکه آشغال!
خادمِ مسجدی که می خواست در مسجد مرا ببوسد، تحت این عنوان قرار می گیرد.
مردی که در تاکسی تا چهارراه ولیعصر دستش را نزدیکم حس می کردم تا پیاده شوم، تحت این عنوان قرار میگیرد.
آتش نشانِ پارک ارم، می توانست تحت این عنوان قرار بگیرد.
جانبازی در کلن، تحت این عنوان قرار می گیرد.
امشب، مردی جوان با مو های تیره رو به رویم در مترو نشسته بود و دستش بر شلوارش تحرک داشت و من جرئت نکردم درست نگاه کنم از اکراه فراوانی که وجودم را پر کرده بود. مرتیکه آشغال! این عنوان، مالِ اوست!
معمولا عواملی که باعث اکراه و وحشتِ من می شوند، چنین لغبی کسب می کنند.
گاه مردانی که با احساساتِ من مثلِ چیزی بی ارزش رفتار کردند هم، تحت این عنوان قرار می گیرند. حتی دلبر.
دکلمه ای می شنوم از رضا براهنی برای محمد مختاری. زیباست.
مرتیکه های آشغال فراوان اند!
همه چا شاید کمین کرده باشند. شاید ما می گذاریم گاه آشغالیتِ شان را بروز دهند. ولی ما چه تقصیری داریم یا چه مجوزی صادر می کنیم که مردان چنین اجازه هایی به خود می دهند؟
جمعِ واژه ی «مرتیکه» چیست؟ 
مرتیکه های آشغال!
بدرود!
پ.ن.: شنیدن و تماشا کردن و حس کردن، خیلی بی پیشرفت (من) کمک می کنند. کلا همین زندگی کردن.
پ.ن.۲: مردی دیگر که می خواست باهم قهوه بنوشیم هم تحت عنوان مرتیکه آشغال قرار دارد و دیگر جوابش را نمی خواهم دهم. هیچیم نباشه، آدم با همکلاسیشم اینطوری رفتار نمی کنه.
پ.ن.۳: پریشب خواب دیدم تعرض برایم ایجاد میشه. از آدم های آشنا. و اخبار و اتفاقات دیگرِ خواب هم نا خوش آیند بودند. با تپش قلب بیدار شدم. خواب بدی بود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۲۲:۰۴
بانوش

سلام!

کی می آیم ایران؟
امروز جایی که درخواست کار تو نمایشگاه بهشون دادم ایمیل زد که هفته ی دیگه رسیدگی می کنه. هفته ی دیگه بلیطم را می گیرم پس.
امروز کتابخانه ی دانشگاه بودم و روی کار گروهی مون کار کردیم. و دیشب دیر خوابیدم خیلی و اینگونه تمام امروز خوابم می آمد؛ یعنی چشمان سوزان و مقداری سر درد.
فردا نینیِ دختر خاله ام ۱ ساله میشه. فرشته ی نازِ منه! خیلی دوستش دارم.. یه ریزه دیگه میبینمش! هوووورااا!

مشکل من اینه که بی برنامه هستم. وگرنه این قدر سخت نبود انجام دادن یه مشت کار. والله.

من برم عکس های سفر مراکش مون رو ادیت کنم، فردا به استادم باید نشان شان دهم.

چند جلسه ی قبل را نرفتم سر کلاسش.
و این که منم خداییش فازم معلوم نیست! یه روز میگم من فقط تا ابد دلبر را می خواهم، دلبرِ سابق منظورم است. یه روز میگم هیچ مردی را نمی خواهم چون استقلالم مهمه برام. یه روزم می گذارم آدمی جدید بهم نزدیک شود. و همه ی این ها، به فواصل زمانی های خیلی کوتاه، طوری که حتی در چند ساعت تمام این فاز ها را می توانم تجربه کنم. یه چرخه است در اصل.

و امروز از تینا در مورد زندگی شخصی اش سوال کردم و حس کردم معذب شده. فهمیدم گویا زندگی شخصی اش را لا اقل برا من نمی خواهد باز کند. بیشتر باید حواسم به زبان بدن آدم ها باشه.
و عادت کردن به نبودِ م، سخته. شاید اشتباه فکر می کردم، اما درک مان از شوخی ها یکسان بود. صمیمیت فوق العاده ای داشتیم واقعا و فارسی زبان بود و راجع به خیلی آدم ها باهاش صحبت می کردم. اما این آخری ها واقعا فرق کرده بودیم و دیگه اون هوای رویایی بینمون نبود. انگار فاصله ها را بین خود راه داده بودیم. یا اصلا راهی جز این نداشتیم و تسلیمِ فاصله ها شدیم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۲۲:۳۳
بانوش

سلام.

من را جو می گیرد و این را می دانیم همه. زیاد هم جوگیر میشم و احساساتی.
حالا که ایران شلوغ شده، بازارِ فروش عکس از ایران نیز داغ شده. و یه هو ایران با معنی شده انگار.
جوی که منو گرفته حرص است و این که فکر می کنم دیر کردم یا عجله باید کنم یا باید زود عکس بگیرم.. ولی ایران برای من می تونه یه فضای سیاسی مناسب باشه تا در بازار کار با زرنگی و زبلی اسم در کنم. ولی ایران برای من فضای داخل است و آدم هایش که بهشان دل بسته ام. شاید خبرنگار نیستم، شاید هم پوچ و تهی ام. می دانم از بعضی از همکار هایم و این جو بدم میاید.
امروز متونم را برای قرار کار گروهی فردا مطالعه کردم و کمی نوشتم در مورد متونم و سوالاتِ جزوه های امتحان آیین نامه را شروع کردم جواب دهم. در اصل، چند کار که باید انجام میدادم را انجام دادم. ادامه می دهم!

می خواستم راجع به موضوع همیشگی چسناله کنم، اما دیگه حسش نیست :)

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۶ ، ۲۲:۳۱
بانوش

سلام.

تصمیم گرفتم کمتر اخبار رو دنبال کنم. اینطوری حالم بهتره.
به خودم گفتم، به هر حال، همچنان آسمان بالای سرمان است و پرندگان به خواندن ادامه می دهند. پس میشه آرام شد. میشه!

رفتم رو صفحه تلگرامش، دیدم سکوتِ بینمون رو.
یادِ لحظه هایی می افتم که از وجودش و بازگشتش خوش حال و خوش بخت بودم. و از راز های بینمون. از کلکل ها و شوخی هامون. دلم می ره. ولی چه در یک لحظه، همه چیز تمام و نابود میشه. پوف. انگار هیچ وقت هیچ چیز بینمون نبوده. عجیب نیست؟ کمکم که کمرنگ تر بشه، حتی انگار هیچ وقت واقعی نبوده هیچی. انگار نه من بودم، نه او. انگار هیچ چای ای ننوشیدیم، هیچ صبحانه ای نخوردیم، هیچ لبخندی نزدیم و هیچ خیره ای نشده بودیم. خیلی عجیبه. ما فقط یک عکس با هم باریم، چسبوندمش اون اوایل که امسال از ایران برگشته بودم، تو دفتری. سند شده که خواب نبوده و روزی در جوانی، یکی رو دیدم. که یک روز حد اقل، واقعی بوده. هر چی. اتفاقیِ که افتاده.

صفحه شاهین نجفی خواسته های تظاهرات کنندگان رو خواندم:
رفراندوم
انتخاب آزاد
جدایی دین از سیاست
حذف ولایت فقیه
برابری زن و مرد
لغو حجاب اجباری
توضیع عادلانه ثروت
عدالت خانه ی مستقل
رسانه های آزاد.

من فهمیدم که داره این جریان مدیریت میشه. یادِ لایو ها و پیام های کانالِ شاهین نجفی که می افتم، می فهمم از ماه ها ما را داشتند انگار آماده می کردند. ما یعنی بینندگان و شنوندگان.
انگار با دختری که شال سفیدش را همچون پرچم می وزید، شروعِ علنی شد.

می ترسم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۶ ، ۱۹:۲۴
بانوش

سلام!

کانال های خبر های تظاهرات ها و حتی خبر فوری رو حذف کردم. فقط استرس می داشتم و سه روزِ با نگرانی فراوان، دلشوره و ترس رنج می کشم. امروز چندین بار گریه کردم. ترسناکه!
چی داره میشه با ایران؟
این متنیست که در فیسبوکم منتشر کردم:

It is like my trust is misused by the ones who inspired me - I didn't thought that that big musician will destroy my trust. And as if everything is kind of planned. Who is leading the protests?
Yes, people suffer in Iran because of poverty and supression. And some of the protest slogans are against the bad conditions. But calling for the Shah or burning the country's flag.. is that still something that will lead us forward? I think not!
During the elections, my friends and I talked a lot about participating and giving a vote or not. I voted, because Mostafa Tajzadeh told about slow process, which is better than a boykott or a revolution. He said, in the USA, it took more than 200 years till a black candidate could become President. Slow Process is better than a throwback to the past! So I voted and hoped to face better days. Like not paying huge taxes for leaving the country for example. But they multiplied. Yeah.
However.. now everything is happening so fast that I can't really absorb. Many earthquakes, the protests against the hijab and now the sudden protests against the system. It scares me, that they are very similar in each city, are continuous and say slogans I never would say. But the most scary fact is the support and happiness of people who would never care for us if they wouldn't profit! Iran was sanctioned and the people's situation got worse day by day, but nobody cared. Now they support the people for whose suffer they were responsible?
Trump doesn't even let us to enter his country, but supports us?
A revolution must have an clear leader, some body who shows his/her face and his plans and ideas. But they are different branches who are pushing.
Only protesting without suggestions that will bring us nearer to a democracy and freedom, might led to violence and nightmares that turn true.
In 2009, we had a clear problem, a clear symbol for the people's hope and many intellectuals who faught. But now it's more like little street fights but also a flow with an hidden strategy.. maybe.. The green movement was peaceful, why it pained a lot to see the violence towards civilians. The green movement, didn't burned the countries flag. They wanted to be heard.
I feel fear, for the safety of my beloved ones and my people, for my own safety in my homeland, for the future and the consequences of today. I am scared of a civil war where old friends kill each other on the streets where I have experienced love and happiness.
Hmm... I just hope not to see the destruction of my country by cancerous acts and people.

این نظر منه.

وحشتناکه. امشب، ۲۰۱۷ تمام میشه. اینم از این.
حرفی خیلی ندارم.. گریه ها آرامم کردند با حذف کردن صفحاتِ استرس زا.
می گن قیام از فرودستان میاد و مردم و کسی پشتش نیست. پس کی این قدر برنامه میده به مردم؟! کی کجا برن.
دارم کمکم یاد کتابِ ناهمتا می افتم. ناگهان ارتشی از خوابنما ها راه می افتد در شهر و تبدیل میشه به قاتل.

شرایطیه عجیب!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۸:۳۴
بانوش

سلام!

امشب «آباجان» را دیدیم. زیبا بود!
و من هنوز هیچ چیز نمی دانم و حس می کنم فرصت خیلی برایم کم است.

از دلبر چهار روز است بی خبرم. درد دارد برایم نبودش. اما کنار خواهم آمد. قوی باید باشم. قوی هستم!
همه چیز و همه چیز مرا یاد او می تواند بیاندازد. ولی زندگی بی او نیز قشنگی هایش را دارد!

هم از دردِ دلبر غم کشیدم امروز و هم از دردِ خاله ام. امروز اولین جلسه شیمی درمانی اش را داشت. با دختر خاله صحبت می کردیم که صدایی از پس زمینه آمد. صدای خاله بود که درد می کشید.
هیچ درکی از درد نداری مگر خودت لمس اش کنی. درد ها را دارم لمس می کنم. و فریاد می زنم فحش به سویشان. فاک! فاک! فاک یو!
امروز خانه را ترک نکردم. دو جعبه برای اسبابکشی با کتاب هایم پر کردم و فردا می خواهم کتاب خانه را خالی کنم. یک عالمه جزوه به دور انداختم و پیدا کردم و دیدم چه زیاد در کنارِ فرمول های ریاضی و فیزیک، از احساساتم نوشته ام.
و دیشب سر انجام با مامان آخرین داستان از موراکامی رو خواندم. سخت بود اما جذاب! (مثل دوست داشتن او؟)
ببخشید... مثلِ یک معتاد هستم در ترک. فعلا روح و قلبم طلب او را می کنند، تا کامل رها شویم ز او. و تا آن گاه، چسناله های فراوان خواهم کرد.
دیگر که.. امروز خواندن «لیلی و مجنون» را آغاز کردم و لا اقل مقداری را توانستم بفهمم و گاه حتی روحم توسط شعر قلقلک داده می شد. این یعنی فارسی ام بهتر شده! که حوصله ام سر نمی رود و با متن ارتباط می گیرم.
کتابِ شعر دیگری را در این روز ها می خوانم از یغما گلرویی: «باران برای تو می بارد» که به نظرم خیلی مدرن است، اما جذابیت های خود را دارد.

امروز در اتاقم وقت گذراندم و کتاب خواند. در اصل آن چنان هم بد نگذشت.

حتی جامم را دیگر نمی شکند که سوال شود گر نداشت هیچ میلی چرا بشکست جامم را [لیلی].
امسال راستی برای اولین سال، درخت گریسمس داشتیم.
با این که هنوز هم بی کار هستم، مادر پدرم گفتند بهم کمک می کنند تا به ایسلند سفر کنم. خیلی سرد خواهد بود. اما طبیعت اش فوقالعاده خواهد بود و خوش خواهد گذشت!
کنار می آیم با نبود مردی که دوستم ندارد و نیست.
اگر ما می خواستیم باهم باشیم، می شد. فاصله بحانه است! با اسکایپ حتی میشه همزمان فیلم دید با فردی دیگر، چه برسد دیدن او از فاصله ی هزاران کیلومتری و یا خواندن شعر و داستان برای هم. نمی خواست دیگه. ولی من با وجود چنین تجربه ای، حامیِ این احساسات هستم. با وجودِ سختی اش، لا اقل قلبم با لرزش موبایلم لرزیده و کل وجودم با جملاتی کوتاه گرم شده. یووو.. اینم کمکم داره پایانِ داستانِ عاشقی من میشه :) خوبه چون میشه کم کم قدم بر داشت. تاتی، تاتی.

به زودی میرم ایران، بی خانه این دفعه.
و خوب لذت بردم از این جایی نرفتن ها و گذراندن زمانم با افرادی که دوستشان دارم. مثلا مامان و بابام.
انگار اتفاقی غیر طبیعیست که آدم تنها با کسانی که دوست شان دارد، وقت بگذراند.

بریم بخوابیم در آرامشِ عجیبِ دلمان، با نگاه هایی به آسمان.
دلم برای پنجره های اتاقم تنگ خواهد شد.
و من هر شب، عادتم شده به مامانم و بابام یا میگم صبح بیدارم کنند یا زود بیدارم کنند یا با هم صبحانه بخوریم. انگار بیدار نخواهم شد اگر این سفارش را نکنم. شاید نشانه ی ترسیست. از وقتی متوجه اش شدم، طابلو تر هست برایم.

شب به خیر دوستِ خواننده!

بدرود.

پ.ن.: آهنگِ «مخمور جام عشقم» از سهیل نفیسی را دارم می شنوم و توصیه می کنم به تو نیز.
پ.ن.۲: کلمه ی «لعل» را دوست دارم. مثل «لیکن».
پ.ن.۳: یکی از دلیلی که دلبر دلم را ربوده، درکش از کلمات و حروف و زبان بود. می فهمید مرا با این وسواسم. سلیقه موسیقی اش هم فوق العاده بود و فارسی زبان بودنش. فیلم هایی که دیده بود. به راستی عاشقش بودم و دارم رنجِ ترکِ یک معتاد را می کشم. ولی! معتاد ها می توانند ترک کنند، پس من هم می توانم! با دلتنگی، با دوست داشتن اش. می توانم، خداحافظ دلبری که کک ات هم نمی گزد.
پ.ن.۴: شاید یک درصد اتفاقی برایش افتاده باشد که بعید می دانم. ولی دوستش باید بهم می گفت اگر طوریش شده باشد. اما شاید فقط به احتمال یک درصد. و نوشتم اش که اگر اتفاقی افتاده باشد، بی انصافانه نباشد مطلبم. اما بعید می دانم. می دانم از دستش خیلی ناراخت و عصبانی شدم که اینگونه دارم ترک داده می شوم از او و دلم را پاکسازی می کنم، به خود باز می گردانم اش.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۳
بانوش

سلام!

۷۳ تا نظر هست که هنوز تایید نکردمشون. قبلا که خودم وبلاگ می خواندم از تایید نکردن نظر توسط وبلاگ نویس های دیگه عصبانی می شدم.

امروز دومین روز کریسمسه.
می خواستم دیروز کتاب داستان کوتاه هاروکی موراکامی را تمام کنم، اما انگار نمی تونم ادامه دهم به خواندن اش. انرژی خاصی داره. احساساتی که مرا خواندن اش با آن ها مواجه می کنه، احساساتی نیستند که رقصان و شاد روم به استقبالشان. اولین تجربه ی خواندن موراکامی هست برایم و قلم اش فوق العاده است.

اولین گوشی هوشمندم هم کریسمس گرفتم. اولین کریسمسی که این خونه بودیم.. یا نه، یه ریزه قبل از اسبابکشی. کریسمسی بود که هنوز نیامده بودیم این خونه و من خوش حال بودم که در خانه ی جدید وایفای داریم. قرار بود این کریسمس هم اسباب کشی کنیم. اما فعلا که خانه ی جدید آماده نیست.

دوتا از دوست هایم هم از دوست پسر هایشان جدا شدن. تازه یکی دیگه از دوست هایم هم داره فکر می کنه راجع به جدایی از دوست پسرش پس از ۷ سال. همه دارن جدا میشن.. مگه اون ها همو دوست نداشتن؟ داشتن. ولی جدایی گاه بهترین کار و اتفاق ممکن میشه.

نویسنده ها را نباید دید!
عکاسان را میشه دید، ولی نویسندگان را نباید دید!
چون در هجومِ افراد زیاد، اصلا جس فردیتی برای آدم باقی نمی ماند. و نوشته های نویسندگان مورد علاقه و تو، در اصل یک رابطه ی صمیمی ای بین تون هست. این خراب میشه وقتی خالق شون، با دیوارٍٍ انسانی اش رو ببینی. ت، فضایی سرد. شاید این ارتباط بین نوشته و خواننده خراب نشه وقتی سه ساعت با نور های گرم در اتاق نشیمن نویسنده با احساس راحتی فراوان، چای و میوه خورده باشی و یخی بینتون نباشه و او روحش را نشانت دهد، اما در نمایشگاه کتابی در شلوغی که او شاید به اجبار ناشر آنجا باشد، آنجا این رابطه خراب میشد.
قدیم تر از جادوی یگانگی نوشته بودم، شاید همین باشد.

راستی!
دوم دی، تولد ۶ سالگی وبلاگم بود!
تولدمون مبارک!
واقعا خوش حالم از این بابت!
که از نوشتن دارم این همه مدت لذت می برم و از آن پس بیشتر کتاب خواندم و یک عالمه زندگی بزرگانه تجربه کردم.
یکی از عزیزانم هم اخیر حالش خیلی خوب نیست. اینو نوشتم که ثبت شده باشه به عنوان قسمتی از زندگیم در وبلاگ.

و این که.. آهان!
دیروز به یکی از دوست هام که یه کم فاز تیک و تاک بین مون بود، کریسمس رو تبریک گفتم و خیلی سرد جواب داد. ولی! هر چند یه کم سخته که آدم ها تردت کنند، ولی اسباب بازیِ حال خوب کنِ کسی نبودن ارزش اش را دارد! زن قوی، با حد و مرز :)

داریم میریم به زوجی که در کودکی نقش مادر و پدر بزرگمون رو داشتند، سر بزنیم :) خوش حالم چون عزیزند!

دیروزم با مامان بزرگم حرف زدم و طبق سنت چندین ساله، برای کریسمس با دوست هایمان جمع شدیم. خوش گذشت بسی! سوگند هم آرایشم کرد خفن! با روژ خیلی تیره... هنوز با ذرات باقی مانده اش بر پوستم خوشگلم :)))

بدرود!

پ.ن.: جالب هم هست که شش ساله همین طوری پیوسته سلام و بدرود میگم‌ :)
پ.ن.۲: از وقتی برگشتم، با بچه های دانشگاهم دوست تر شدم.. یعنی با دوست های خودم که قبلشم دوست بودیم یه کم، صمیمی تر شدم. خوبه این حس! و دوستشون دارم. از ایریس یه کم فاصله دارم، هر چه پیش آید. شاید تولدم تو باغ مامان بابام جشن بگیرم. خونه ی جدید، از این خونه مستقل هاست. نزدیک یه دریاچه ی بزرگ که دوران نوجوانی، دوستانم در آن می رفتند شنا. در اصل، دریاچه ی محبوبیه برای تابستان ها. و بزرگ! اما تا مرکز شهر نیم ساعت راهه با مترو. تو شهر نیست خونه هه... بیشتر هومه ی شهره. اونجا یه باغچه هم داریم. و اتاق من، ایوان. برای همین هم پنجره هایش بزرگ است. نسبط به اینجا، کوچک تر است اتاقم. و خوب اینجا تمامِ دیوارِ دراز ترِ اتاقم، دوتا پنجره ی بزرگ داره. انگار زیر آسمان بخوابم. دیگه که... ۶ هفته دیگه احتمال زیاد میرم ایران! یووووو هووووو! و از ماه جولای میرم کار آموزی در روزنامه ای در شهری شمالی تر. بعدش هم یه اتاق می خوام اجاره کنم و از آن پس مستقل زندگی کنم. خلاصه به خاطر کار آموزی و نداشتن تعطیلات تابستانی، همین ۶ هفته دیگه فقط می تونم ایران برم تا اتمام سال میلادی. شاید آخرین دیدار هایم را با دلبر داشته باشم بنا بر این. شاید همونم نداشته باشیم. شایدم فکر کنم آخرین دیدار ها هستند و ۲۰ سال دیگه ببینمش دوباره. مثل شخصیت های فیلم ها. دیر شد بسی. برم آماده شم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۳:۳۳
بانوش

سلام! :)

من نمی فهمم چرا در شبکه های مجازی ای که زندگی دیگران را می توانم تماشا کنم، از شب یلدا یک پدیده ی بزرگ می سازند. والله تا چند سال پیش که ما جشن هم نمی گرفتیمش. بعد آنانی که تنها هستند چی؟
خلاصه! دیشب ما اول سیرک بودیم. یعنی من و مامان و بابام. بعد می خواستیم مراسم شب یلدا بگیریم. ولی سرِ چیز های کوچک دعوامون شد. بعد دعوا کردیم و دعوا کردیم و گه مال شد حال های هر سه نفرمان.
دیگه که.. از م دلرنج هستم.

نمی دونم اسباب کشی رو از کجا و چگونه آغاز کنم.
و باز تکرار می کنم: برای شاد بودن باید یک عالمه تلاش کرد.

همینا. فکر های سوالگونه ام اذیتم می کنند. اما دنیا در جریانه. اگه نمی تونستم، اینجا نمی بودم. پس قدرتشو دارم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۶ ، ۱۵:۰۲
بانوش