روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام!

یک آهنگ هست که از یک سارا ای می خواند در گفتار اولش که همه ی شش سال که رضا جنگ بود و اسیر شد، منتظرش بود. سارا تمام شش سال را ماند.
گفتارش را دوست دارم. با این که به نظرم الکی فاز اش مثل یک پاییز ابری و کم نور در کافه ای در شهر کوچکی در آمریکا است. فازش را دوست دارم، ولی به نظرم با درصد زیادی جو قاتی شده است. که کل داستان را به قولی خز می کند.
این که سارا منتظر ماند را ولی دوست دارم.
خودم را هم دوست دارم. و زنانگی عزیزانم را که تماشا می کنم.

راستی، رابطه ام با بابا خیلی این مدت های اخیر بهتر شده. خیلی بهتر از دو سال پیش مثلا.
و باورم نمی شه که من در سال سوم ام از تحصیلم هستم. و در اصل هم باید در این سن خیلی داف تر می بودم. اما شاید آنطوری حالم به خوبی الآن نمی بودم. آدم باید خودش باشه! پس خودم می مانم.
یکی از نکات منفی زنانگی، با وجود اینکه دوستش دارم (!)، پریود است! چرا که ماهی یک هفته شدید دلت می خواهد که بری استخر و این کار را انجام نخواهی داد. و البته اگر مو های پا هایت بلند شده باشند و تو تنبلی کنی و نخواهی بتراشیشون، نمی توانی بری استخر. یعنی می توانی، ولی هم بقیه بدشون میاد و هم خودت خجالت می کشی که موجب مواجه شدن مردم با صحنه ای نه چندان دلنشین هستی. و البته خیلی حس جذاب و دلچسبی است وقتی مو های پات رو زدی.. محشره حس اش!
و چرا نباید در مورد این چیز ها حرف زد؟! زن ها هم انسان اند و بدن شان مو دارد! والله!

از چی رسیدم به چی.

بدرود

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۸
بانوش

سلام.

روزی پر انرژی را آغاز کردم که اکنون بسی غرق شدم در خاطرات و فکر.
دیشب از کویر مصر بازگشتم و سفر خوبی داشتم. با جادو ی سفر ای که بین همسفرانم و من بود. و رقص هایی که کردم. و مکالمه ام با آقای حیدری.
یک دکلمه انگلیسی دارم می شنوم که به نظر تاریکه بسی. تاریکی ای که امید بخش قراره باشه. از یک پرنده ی آبی می گوید در دلش. 
آن هایی که می روند، چطوری دل می کَنند؟ این برایم سؤاله!
دیروز فاطمه بهم گفت که آن ور را نباید از دست دهم. چرا باید این قدر محتاط باشم؟!
می خواهم یاد بگیرم رها باشم. رها ی رها ی رها! چون این خودش یک هنر است.

_____________

شاهین از مادر خواند و به نظر من مرد خیلی بزرگیست. و آیدا شاه قاسمی صدایش طوریست که من صدای فرشتگان را تصور می کنم.

« تو غنچه بهاریی خوشبو و خوشرنگ ناهی نایی
عطر و بوت عالم گیره من بی تو دلتنگ ناهی نایی
میدم عشق و صفا من ریت ایخندس ناهی نایی
هر خاری ره من پام دلم ایلرزس ناهی نایی
دی نایی ناهی دی ناهی ناهی ناهی ناهی نایی
دی ناهی ناهی نایی جون دی ناهی نایی»

می دانی چیست؟ من نمی فهمم. نمی فهمم ارزش جان هایی که دانه دانه حذف می شوند و احساسات را. این که من احساس دارم، عشق دارم.. نمی فهمم. همه اش به یک چیز کوچک بند است: جان.
نمی فهمم که چطور من در بدن زنی شکل گرفته ام و او مادر شدن را باری دوم تجربه کرد. به نظرم حاملگی و مادر شدن یکی از عجیب ترین و زیبا ترین اتفاقات زنانگی هستند. و یک روز افرادی که به تو زندگی بخشیدند دیگر نیستند. و این یکی از تلخ ترین اتفاقات انسان بودن است. و دانه دانه می روند. و تو نیز فراموش می شوی. که این نیز تلخ است. و بیمار می شوی و سلامتی ات را نیز آرام آرام، دنیا از تو می گیرد. و پوف. یهو تاریکی. 
دنیا خیلی عجیب است.
و حس می کنم که تمایل دارم به خواندن مایا ادامه دهم و کشانده شوم در دنیای گودر.
نامه و کارت پستال هم می خواهم بنویسم برای این و آن. 
خیلی اوقات که خالم خوب است، می ترسم از تاریکی هایی که تسخیرم خواهند کرد.
و می دانی دیشب چه دیدم؟ دیشب در استراحت گاهی نزدیک قم رفتم به 17 سال پیش. یک پارک تاریک بود. مثل وقتی که می رفتیم انزلی با آقاجان اینا.
زندگی عجیبه. خیلی عجیب.
بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۲
بانوش

سلام!

باز در کافه کامو آمده ام و امروز می خواهم کار هایم را پیش ببرم.
این کافه را خیلی دوست دارم!
چرا که هم فضا اش را دوست دارم، هم نور هایش و روشناییِ گرم اش را و از همه جذاب تر موسیقی خیلی دوست داشتنی اش هست. جای دوست داشتنی ایه خیلی!

و ماشالله همه می خوان بیان به من سر بزنند. ایریس و نینا میایند و اسوینده داره سفرش را برنامه ریزی می کنه، هر چند که من نمی خوام ازش پذیرایی کنم اینجا و حس می کنم می خواهد سوء استفاده کند از من. و الآن دانیِل پیام داده که می خواد باید ایران. نور بیرون کافه هم خیلی قشنگ شده. کلا این چند روز نور های شهر عالی اند.
و امروز رفته بودم کلیسا که مردی که مسئول آنجا بود، در زمانی که من فکر می کردم به دوگانگی های رفتار خودم طی زندگی ام با دو فرهنگ و می خواستم در مورد اش بنویسم، آمد و گفت «روسری ات را بکش جلو و درست بشین و دفترت را هم بگذار در کیفت، اینجا که پارک نیست.» بهش گفتم که من سه ماهه ایرانم و جایی که بودم این های که اشکال نداشت.. اصبانی بود خیلی... دفترم را گذاشتم در کیفم و گفتم «ببخشید، نمی دونستم خوب. دلیل نداره حالا دعوام کنید.» و رفتم. من کار بدی نکرده بودم که مرا دعوا کرد.
قدیم من فکر می کردم که وبلاگم پر خواننده باشد چه خوب می شود. اما همان پر خوانندگی شاید موجب سانسور هایم می شد. اما اکنون آزادی ام بیشتر است.. شهرت چیز عجیبیست.
سه روز هم هست که ورزش می کنم. اول از ورزش در خانه ام شروع کردم و دیروز و امروز شنا کردم. و احتمال زیاد، یک سال ایران بمانم :)
بیست سالگی باید سرکشی داشته باشد! و شاید دلم برای داشتن زندگی دانشجوییِ کلاسیک تنگ شود و تنگ باشد، امــــا: رشته ام چیز کلاسیکی نیست که از سبک زندگی ام چیز کلاسیک بودن را انتظار داشته باشم.

به نظرم رائیس ام هم آدم جالبی هست. پس از مکالمه با محسن و متین در مورد اش به این نتیجه رسیدم که آدم خیلی سخت هسته ایست. محسن پس از دو سال هنوز موفق نشده باهاش صمیمی شود. در نمایشگاه مطبوعات که باهاش بیشتر صحبت کردم، بهتر شناختم اش و پیش قضاواتم را کاهش دادم. 

و من مخالف این همه محدودیت هستم! محدودیت برای مردم.. و به خصوص برای زن ها!
و یه چیز دیگه! پنجشنبه که کافه بودم، در جمعی بودم از بچه هایی که همه می خواهند ایران را ترک کنند. و یکی از بچه ها که بیست و یک ساله است، می گفت حالا که نزدیک رفتن اش هست، وابستگی هایش را کم می کند و حتی رابطه ای که برایش جذاب بود را قطع کرد.. از دیالوگ های پنجشنبه شروع شد تا پاره پاره افکاری که کسب کردم و می خواهم الکی خودم را وبال نکنم.. و نگذارم ترد شوم. به خاطر سنجاق قفلی گوشم هم شده، باید زنی مستقل و قوی باشم. هیچ چیز اجباری نمی شه.

خیلی کافه کامو دوست داشتنیه!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۱
بانوش

سلام!

خانه خاله ام آمده ام از دیشب. و چندی پیش ده روز شمال بودم و ریه هایم را تمیز کردم و روحم را آرام کردم. با بادِ کم نمک خزر بر پوستم. و ایستادن در جنگل، به یاد جایی که در آن بزرگ شده ام.
خیلی گاه دلتنگ خانه مان می شوم.
من سه ماه هست ایرانم.
و امروز فکر کردم که چه بد است وقتی افرادی سال ها زندانی می شوند. همین سه ماه که هیچ اند در مقابل پنج یا ده یا بیست سال، با این که مثل برق گذشتند، اما باز هم فکر مرا درگیر خود کرده اند. که سه ماه از عمرم را در محیطی جدید و ریشه ای سپری کردم. من آزاد هستم و در رفاه، اگر زنداد بودم چگونه قرار بود باشد؟! زندان و اعدام و شکنجه و جنگ چیز های وحشتناکی اند!

هنوز آزادم.
و احتمالا بیشتر از تنها یک ترم می مانم. حال می کنم واسه خودم.
اما: از شمال که برگشتم پایتخت به خودم گفتم که دیگه بازی شادی تمام اند و باید، یعنی می خواهم که کار کنم و پیش ببرم ایده هایم را. و نگاه کنم و پیشرفت کنم.
امروز یک اتفاق خوبی که افتاد، دیدن یک آشنای وبلاگی بود که خیلی دیدارمون بهم خوش گذشت.
و هوای تهران.. سرد شده!
در اینستاگرام پرسه می زدم و به پیامی رسیدم از سیزده ماه پیش ام که از هوای سرد نالیده بودم. و قبل از شمال و هین شمال (چرا که هوای کنار دریا بر خلاف تصور ام خیلی سرد نبود) دلم لک زده بود برای هوای سرد! موجود عجیبیه انسان!

خودم رو دوست دارم. چون حس می کنم به آدم ها می توانم عشق ببخشم و آن ها متوجه احساسات خالص ام می شوند. و این خوش حالم می کنه. چند روز دیگه می خوام بیسکوییت های کریسمسی درست کنم.. تا وقتی خانه مان را ترک نمی کردم، نمی فهمیدم در اصل چه قدر آن جا برایم مهم است و دوستش دارم. گاه می ترسم. از از دست دادن هویتم.. از اینکه اروپایی بودنم را از دست دهم. اما این ترس الکی است. شاید چون تو جامعه ی ایرانی خارج یه ارزش هست. و می ترسم اگر خیلی ایرانی شوم، بی ارزش باشم. شاید.
امروز یک مستند دیدم در مورد افسردگی که در آن از یک دختر بیست و پنج ساله که برای باز صحبت کردن اش در مورد بیماری اش در یوتوب شهرت پیدا کرده نیز مصاحبه کرده بودند و یک سال همراهی اش کرده بودند. می گفت وقتی می افتد در گودال های افسردگی هیچی حس نمی کنه و چیزی یادش نمی مونه و فقط هست و تاریکه و هیچ احساسی نداره. و پس از این فاز ها، ناگها وجودش پر میشه از احساس. خالص و زیاد! تمام احساساتی که مدتی نبودند ناگهان در او فوران می زنند. افسردگی من خیلی خفیفه، ولی هست. تو فیلم می گفتند که از بین نمی ره ولی آدم می تواند یاد بگیرد چگونه با آن زندگی کند و جلو ی پیشروی اش را بگیرد. 

یک عکس برای اینستاگرام ادیت کردم و خوابم میاد دیگه.
قیمت بلیت را هم چک کردم.. و شاید این قدر ولخرجی نباید بکنم. و بی خیال سر زدن به خانه بشم.

در کل ولی راضی ام از زندگیم. با تمام حس های تاریک که گاه میان سراغم. که گاه به حق میان سراغم. شاید اختار های وجدانم اند. شاید هم تنها تاریکی. هرچی. در مجموع اما خوبم و با زنانگی ام آشنا می شوم و زندگی می کنم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۷
بانوش