روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام.

پرسه زدم در نوشته هایم، چشمم به توصیف ام افتاد‌:
زندگیٍ من؛ زندگی تازه جوانی دور از وطنش.

وطن کجاست؟

چیست؟

بگو به من. بگو وطن برای تو چیست، کیست، کجاست؟

وطن. خانه.

وقتی نوشته ام از وطنم دور هستم، منظورم کجاست؟
مکانی جغرافیایی؟
فردی؟ حسی؟

هوممم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۵:۴۰
بانوش

سلام!

برای دومین بار، دیروز اولین بار بود، امسال برف بارید. خیلی گولمگولی قلمبه های سفید پرواز می کردند.

من نظراتِ شما رو می خوانم.. از اول عادت نکردم انگار تایید کردنشون رو. ولی می خوانم :)

بر خلافِ هفته ی گذشته که مثلِ توپ شیطانک ورزش کردم، این هفته به پیلاتس کفایت کردم. و دیروز نان پختم و الآن مافین های دارای تیکه های شکلاتم در فِر دارند می پزند. زمستون به همیناش قشنگه دیگه!

گاه به گاه سرم را می چرخانم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم. مدت هاست که هر دو پنجره ام، کِرکِره هایشان بالا هستند.
حالِ من، عجیب است. خوب هست.
برایم چرخشِ سرم به سوی آسمان مثلا، جالب است.

بیشتر و بیشتر دارم ارتباطاتِ نا سالم را از خودم دور می کنم.

و بیشتر از نیمی از کتابِ‌ «بامداد خمار» را خوانده ام. فکر می کردم کلا یه داستانِ خیلی زیبا در باره ی عشق باشه.. الآن دارم از هر چی دل بستن، می ترسم. و قوی تر در تصمیماتم می شوم. 

در این میان، مافین هایم آماده شدند و یکی را میل نمودم. لذیذ شده :)

و این که امروز رفتم برای امتحانِ آیین نامه ام هم ثبت نام کردم. انشاالله که گواهینامه را بگیرم به زودی.
لا اقل از وقتی مربی ام را عوض کردم، خودم را نمی پیچانم. با یه خانمِ دلنشین کلاس هایم را می گذرانم که آخرٍ رانندگی هم انتقاداتش را بهم میگه که بهتر شوم. و کلی صحبت می کنیم با هم. من قصه ی زندگیمو می گم، او برایم قصه هایش را می گوید. لذت دارد. بسی بیشتر از مربیِ قبلی ام.

بالای میزم، قاب های عکس هستند. از کلاسِ چهارم ام، از تولدِ ۱۶ سالگی ام در کنارٍ فامیلم، برادرم، لوحِ زَرینِ جشن الفبایم و قابِ نقاشیِ کوچکِ ساربان بر استخانِ شتر.. پولِ زیادی برایش دادم و اکنون فکر به فایده ی ریخته شدنِ خونِ آن شتر می کنم. قلکی که برادرم تولد ۱۲ سالگی بهم داده را می بینم، صندقچه ی مینا کاری شده، شهر های کوچکی در شیشه هایی از آب؛ تکانشان دهم، برف می بارد در شهر ها. و صدف هست و فرشته ای که عینِ آن، کنارِ آینه ی خانه ی هدی است.
این ها، مانده اند. تصاویر می مانند. حس ها، از یاد نمی روند. خنده های قدیمی. حمامِ قدیمی. دلتنگی های آدم ها. تقاصِ شورِ عشق است، زجرِ دلی تنگ؟

تکان ده نیو یورک را. برف بارید. مثلٍ شهری که در آن بزرگ شدم. نیو یورک را مردی برایم آورد که هیچ دلبری جای او را نمی گیرد. حتی گَر زمانی که با آدم ها می گذارنم، این را شاید نشان ندهد. دلبران از زندگی ام خارج می شوند، یا می روند و یا من بیرون می فرستمشان، اما او هست. بلا به دور که مبادا روزی با دلبری از او گلای کنم. بلا به دور، بلا به دور.

از وقتی کلاسِ ورزشِ رزمی طور ام را می روم، النگوی زیبای مادرم را دیگر در دست ندارم.
مادرم. هوم. می دانم که زخم می شود روحِ زخمی اش. روزی من نیز تقاص پس خواهم داد.؟
اما لا اقل می شنود.
۳۰ سال دیگه. کی مانده؟
هنوز قلبِ من خواهد تپید؟

بس است.
مردی که ازش عکاسی می کنم قرارِ امروزمان را لغو کرد.

و من، نمی خواهم خودم را اذیت کنم. پس جمله ای که در سه خط بالا تر نوشته ام را، پاک می کنم. پاکش کردم! درود بر خودم!

حالا هم ادامه می دهم به کار و خوش حالم که می توانم امشب نیز استخر بروم و شنا کنم.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۵:۲۸
بانوش

سلام.

قدیم نمی دونستم چطور و چرا آدم ها شب ها در بالش شان گریه می کنند. یا پشت میز کارشان خوابشان می برد.
در دورانِ دیپلم ام، پشت میز هم خوابم می برد.
و امسال، شب ها قبل از خواب در پتو و بالش گریه کردن رو تجربه کردم. بار ها شاید.
برای دلبر نامه ای نوشتم و از آن پس از او بی خبرم. خودم بائث اش بودم. ولی درد دارد، درد دارد، درد دارد!
ولی کاش سکوت نمی کرد و می گفت بمان.
هر چه شد، شد :)
ادامه می دهم به انتخابِ عکس های ایران.
انگار با تمام شلوغی های دورم، تنها هستم. ولی این تنهایی خیلی بد نیست. باز هم خنده ام می آید، رقصم می آید و شادی دارم. ولی به نحوِ خاصی تنهایی هم هست. که موجب میشه با پشتکارٍ بیشتری کار کنم و بهتر شوم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۰:۵۸
بانوش