روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

گریه ای اساسی برای ترسِ از دست دادن سلینا

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۲ ب.ظ

سلام!

با مروارید (دوربینم) از خودم الآن عکس گرفتم.. چه قیافه ی امروزم داغونه!
شاید به خاطر آفتاب باشه که گونه هام سرخ شده اند و زیر چشمانم روشنه، اما به نظر میاد چشم هایم از خستگی زیرشان گود شده..
دوباره عکس گرفتم و لبخند زدم و با لبخند بهترم.. بانوشی ام که در اصل تمام امروز بودم.

امروز.. روزِ خوبی بود!
دیشب خوب بود! پیش یکی از دوستانم بودم و با هم عکاسی کردیم مقداری و بعد رفتم پیشش و آهنگ گوش دادیم و عکس هایش را دیدم و حرف زدیم و خوش گذشت. امروز هم دانشگاه سر کلاسِ نازنین و بهترین استاد بودم.. واقعا از صمیم قلبم استادم را دوست دارم! بهم خوش گذشت!
گوشواره هایی که به گوش داشتم و سَندَل هایم حس خوبی به من دادند.
و در کل روزِ خوشی را داشتم..
در ضمن این روز ها، آسمان بسیار زیباست!
خیلی خیلی زیباست!
عصر ها با آسمانی رنگارنگ و نور های قوی و گرمِ خورشید به استقبالِ شب های پر ستاره می روم.. آن قدر مناظری که می بینم برایم حیرت انگیز و زیبا هستند که گاه تنفس برایم سخت می شود و حسِ خیلی قوی ای درونم دارم.

و خوابم میاید..

باز آهنگی که در مطلب قبلی معرفی کردم را می شنوم..

فردا هم اول کلاس دارم، بعد دیدار با مشاورم، شاید دوباره دانشگاه و شب ورزش.

ارتباطم با سلینا خیلی کم شده.. برای دوستی دیگر راجع به این رویداد نوشتم الآن. سلینا حتی پیام سوتی ای که دیروز برایش فرستادم را نشنید.
غمگینه.. از دست دادنِ دوستی که یک عالمه دوستش داری..! افسوس می خورم از این که شاید این فاصله موجب این بشه که من اعتمادم به او کم شود.

ده دقیقه اس گریه می کنم. دوسنش دارم.. شدیدا دوستش دارم.. و اصلا نمی خواهم سرد شوم.
خیلی ناراحت می شوم وقتی می بینم تا این سال های زندگی ام، خودم پس از مدتی دیگه نمی تونم به کسانی که خیلی بهم نزدیک بودند، اعتماد کنم. و خیلی ناراحت می شوم.. نمی خواهم با سلینا هم این طوری شود.

نینا پیغامی داد که خنده ام گرفت با حرفش و حالم رو بهتر کرد.. سلینا هم امید داد.. یاد آوری کرد که بیشتر به عنوان عضوی از خانواده اش می بیندتم.. و زهرا هم با پیغام هایش شادابیِ درونم را بیشتر کرد.. شکر!

به ادیت عکس می پردازیم.

بدرود!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۰
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی