روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام!

به این فکر کردم که جنگ جو هستم. حتی به بلاگفا تسلیم نشدم و وقتی نگذاشت آدرس اینجا را در وبلاگ قبلی ام به اشتراک بگذارم، بیلاخی دیپلماتیک بهش نشان دادم.
در روز مره ام نیز از این گونه بیلاخ ها استفاده می کنم و علاقه ی زیادی به بیلاخ های دیپلماتیک دارم.

بدرود!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۰۹
بانوش

سلام!

سیب ها و نارنگی های روی میز اعلام کردند پاییزه. بارون هم پس از اعلام کردن شان، برایشان دست زد. ابر ها هم دنبال لاس زدن با بارون بودند اون وسط. و بارون زمین رو می خواست. اما زمین یوبسه، کاریش نداره؛ بهش محل نمی گذاره. منم وقتی بارون می ره، دلم براش تنگ می شه.

«تنهایی یعنی کسی دلش براش تنگ نشه.»
ولی اون حسی که آمیانه تنهایی می نامیم اش وقتی همچنان شاید کسی دلش برایت تنگ شود، چیست؟
هر چند کسانی که دلشون برات تنگ نشوند رو به دو حالت می شه تعریف کرد:
یک: اون آدم هایی که واقعا دلشون برات تنگ میشه و می خوان کنارشون باشی، نه فقط برای یه قهوه، دو ساعت مکالمه؛ بلکه برای خلق خاطره و زندگی کردن کنار هم.
دو: اگر منظورِ بیان کننده اش آدم هایی باشند که یادی ازت می کنند، این جمله بهمون می خواد بگه هیچوقت تنها نیستیم چون گاه به گاه روانکاوت یادت می کند، بانک یادت می کنه و در آخر غسالت وقتی زمان تحولت رو در تقویمش یادداشت می کنه، یادت می کنه.

گند بزنند سرما خوردگی و چاقی رو! و تنبلی و ورزش نکردن و خوردن زیاد رو!

بدرود!

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۲
بانوش

سلام!

نه نه نه نه نه نه نه نه نـــــــــــــه.

شیمیایی - فرزاد فتاحی. اولش صدای پرستویی.

اول: یکی از آرزو هایم اینه که کار عکاسیم آن قدر خوب شود که اسمی در کنم و آدم هایی رو که دوست دارم ببینم رو جلوی دوربینم ببینم و باهاشون آشنا شوم.
دوم: امروز بعد از چند تماس، برای گذارش آنلاینمان یه سوژه پیدا کردیم.
سوم: با وجود این همه خوبی، امروز خیلی حال نکردم. جــوانیم داره می گذره، می فهمیم؟! نمی خوام! نمی خوام! نمی خوام!!!
چهارم: هنر چقدر فوق العاده است که می تونه روحت رو لمس کنه.
پنجم: یه تلخی هایی حس می شوند.
ششم: قانون به درک؟! نمی شه بگم به درک! هر روز در ذهنم این جمله رو بیان می کنم: این جوانی مان هست که می گذره!
دِ لامسب نمی خوام بگذری قبل از این که کاملا حست کنم! پس چرا داری آروم آروم از کنار حبابم می گذری؟ وایـــــســـا! وایسا لعنتی! هــِــی!!! با تو ام! می فهمی حرفمو؟! گندت بزنند! وایسا دیگه! ع... چرا صبر نمی کنی پس؟ اه، گمشو تو ام. چــقدر بی شعوری! یادت رفته من در اصل چقدر شکننده و ظعیفم؟ وایسا عزیزم! وایسا که نمی تونم ولت کنم..
«دوشنبه» فتاحی. «تن من، تن تو، توی هم حل شد. امشب سکوتِ خونه مختل شد. نفست رو تنم مثل مخمل شد. نفسم رو تنت جای تاول شد. اینجا.. دنیای بی ما منحل شد.»

شهره تو گروه تلگرام پیغام می ده.
امروز با چهره و صورتم ذوق نکردم. دماقمم گرفته اما هنوز خدا رو شکر اوایلِ مریضی است.
و این جوانی مان هست که می گذرد.
و این جوانی من هست که دیگر بر نخواهد گشت.
و.... و... «تن من، تن تو، توی هم حل شد.»
ترم اولی ها یه جوری اند به نظرم.
و باید مراقب روحم باشم که زخمی نشه. فاطمه گفت. روح مان مقدسه. و هویت.. من هویتی دارم همچون کوه یخ که مقدار زیادی اش را همچنان باید کشف کنم.
آیا عکاس موفقی می توانم شوم؟
این زندگی چقدر عجیبه.
و بانوش داره دوباره موعذب میشه از حالش و افکارش.
شاید چون بین او و سلینا سرما اومده. حالش بهم می خوره از این حالت های دَرک سرما. حالش فجیع به هم می خوره.
می گفت یه دوست داشت قدیما، مثل خواهر. همه حرفی می زندند با هم و قرار بود تا ابد دوست هم باشند. وقتی بچه دار شدند، بیایند سر آن چهارراه و همدیگه رو ببینند. و جدا شدند. می گفت همه تنها خواهیم بود و تنهایی رو دوست دارد. میگه خبر سختت می کنه. تلخت می کنه. دخترونگی ات رو حفظ کن و ازش استفاده کن.
پنج ماه و نیم مانده تا بیست. 
می گویند هر چیزی را نباید تجربه کرد. روانکاو می گفت. اما آدم نمی تونه خودش رو تو خونه حبس کنه. من نمی تونم. 
دندان های بی قرار.
تنها اومدیم اینجا و تنها از اینجا خواهیم رفت. درسته؟ تو چی فکر می کنی؟
فردا می خوام برم تو کافه ای که ایرانیانی که تا حالا باهاشون ارتباط نداشته ایم، می چرخانند اش. بنشینم آنجا و کمی صحبت کنم با آدم ها.
مخمل. ژاپن. شکوفه ی گیلاس. برنج. سبز. صورتی. کیمونو. سفید. سیاه. سرخ.
«تن من، تن تو، توی هم حل شد. امــــــشب...»
صدای پیانو، خواننده، صدای پیانو، خواننده. هارمونی.
یه مشت چیرت و پرتی که نوشته.
«اینجا» دنیاست. سلام دنیا. 
یعنی ممکنه تمام این سال ها، از باکتری تبدیل شده باشند به خزه و ماهی و پرنده و پستاندار تا من در این لحظه در این دنیایِ در هم زنده باشم؟ و بنویسم و فکر کنم و بشنوم؟
خدا چرا؟! آخه فازت چی بوده؟ خارق العاده ای!
فکرشو بکن... این همه موجود زنده و مرده شوند تا ما شکل بگیریم و زندگی کنیم. و به اینکه چطور زندگی مون رو به بهترین شکل بگذرونیم فکر کنیم و افسوس بخوریم که این عمرمان هست که می گذرد.
بانوش قبل از مرگش چطور خواهد بود؟ به چی فکر خواهد کرد؟ خواهد ترسید؟
88 چی شد؟ چیکارمون، چیکارشون کردند؟! هیچ کس چرا جواب آن خون های ریخته شده رو نداد؟ چرا می زدند و می بریدند؟
مرد کیست؟

«نفست رو تنم مثل مخمل شد. نفسم رو تنت، جای تاول شد.»

پیانو. تنهایی. همه تنها خواهیم بود. یا شاید من خودم رو تنها خواهم کرد. در اصل تنهاییم خوب. در اصل، این همه تلخی هست. و در اصل، من باز ذهنم داغون شده. باز دندان های نا آرم. «سکوت خونه مختل شد».
می دونی، امروز تمام روز اینجا خاکستری بود. کلاسی که داشتم در اتاقی با پرده های خاکستری، دیوار خاکستری برگذار شد با میز و صندلی و موکت خاکستری. بیرون آسمانی خاکستری بود و لباس های آدم ها نیز خاکستری. تمام روز، آسمان خاکستری بود. خیلی وحشتناک بود نورِ امروز. تـــمام روز غرق بودم در باتلاقی خاکستری. و خاکسترم کرد.
«نفست رو تنم...» پیانو..
روحم تاول زده امروز. هوای خاکستری ایجادش کرد و نگاهِ امروزم چرک ها را واردش کرد. انگار طاعون روحی گرفتم. ولی زودگذره انشاالله.
چرا طاعون و جزام و سرطان و  تجاوز و بریدن سر وجود دارند؟! اَه!

عجب چرت نوشتی شد...
پانو. خاموشی. پرده بسته می شود.

بدرود.

پ.ن.: دوست داشتم گاهی دختر کولی ای بودم. دامن بلندی بر تن، شاید همین دامن سرخ آبی ام با بته جقه، مو ها ی باز، تاپ مشکی بر تن، یک پا بندِ بزرگ که حتی شاید از چند پا بند تشکیل شده دور موچ پا، موسیقی، آتشی بزرگ بر سنگ فرش شهر، نور ماه کامل در شبی گرم در تابستان، کشور ایتالیا/یونان/قبرس/مراکش/فرانسه، قلقلک نسیم. برقصم آنجا. برقصم و اصلا نفهمم دنیا دست کیه. شاید مدتی نه خیلی دور، با گروهی از کولی ها همراه شوم و زندگی دختر کولی ای ام را تجربه کنم. روزی دختر آقای مهندس با کولی ها (برای مدتی) زندگی کرد و مهندس و همسر به دوستانشان چی خواهند گفت؟ افتخار خواهند کرد؟ لبخند خواهند داشت؟ یا اندوه و تاسف؟

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۶
بانوش
سلام!
دوستی جدید پیدا کردم به نام ایریس.
دختر مهربان و خوبیه و باش خیلی راحتم در همین یک هفته ی آشنایی مان.
دو ساعت دیگه باید نمایشگاه باشم که سه ساعت و خرده ای دیگر افتتاح می شود.
دیروز استادم و من چشم تو چشم شدیم و حالم رو پرسید که خیلی خوبه!

راستی.. یه فیلم جدید اکران شده در مورد مردی که مدتی مجبودر است خودش را بر کره ی مریخ زنده نگه دارد.
و باز به این پی بردم که انسان بودن به حس داشتن است. به اشک ریختن و جیغ زدن و ترسیدن و عاشق بودن.
چقدر جذابه زندگی کردن!

به نظرم، در اطرافم و اجتماعی که از قبل از دانشگاه رفتن داشتم، فقط نینا میتونه درکم کنه.. با راکل شاید. درک از لحاظ اهمیت احساس. و احترام گذاشتن به دنیا. نمی دونم چطور توسیف اش کنم... ولی.... ولی... می دونم که خیلی برام جالبه و حس خوبی درونمه.

الآن داداشم داره یه ویدئو توضیحی در مورد فیزیک می بینه. دیشب هم مهمانی بودیم و آخر شب با امیرحسین در مورد انتخاب رشته حرف زدم.. امیرحسینم باحاله! خلاصه، در مورد درس های دیپلمم که فیزیک و ریاضی و شیمی بودند حرف زدیم. اولا که دمم گرم که دو سال چنین درس هایی تحمل کردم و دوما جالبه الآن کاری می کنم که اصلا ربطی به درس های دیپلمم نداره. البته احتمالا اگر دوباره بر می گشتم به اون زمان، دقیقا همین درس ها را انتخاب می کردم. شاید چون اونقدر راحت نبودم با آدم های مدرسه که در بحث های تحلیلی و ادبی، حرف های خالص ام را بیان کنم. و برای اون درس ها در امتحان دیپلم خیلی بیشتر باید تلاش می کردم.. برای همین هم به نظرم رشته های انسانی به نظرم سخت تر هستند.. اما جذاب تر اند. هر چند حسِ احمق بودن دارم بعضی اوقات در مکالمه با آدم های رشته های انسانی، ولی قشنگ تر و پُر تر حرف می زنند.

روی پای چپم احتمالا یه خالکوبی کوچک کنم. نماد ارزش هایم و دخترونگی ای که فاطمه هم می گه خوبه هستش.. چند ماه بیشتر به اتمام تین ایجری ام نمانده.. این روز ها عجیب اند و ازشون عکس باید بگیرم.
دیروز هیچ لباسی دیگه نداشتم!
یا همه کهنه و پاره اند، یا کثیف.
پیش به سوی شستن لباس ها و سپس نمایشگاه!

بدرود!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۲:۰۴
بانوش

سلام.

داستانی برایت می نویسم از اعماق وجودم:

ساعت دوزده و خرده ای، روز یکشنبه. دقیقا دو ماه پیش.
از چهل سطون سمت مسجد النبی می رود.
مرد سن بالای چندش آوری دنبالش می کند. مکالمه تلفنی با دوست پدر. پرسش در مورد سفری به شمال. میگه آمل می تواند برود و هتل می شناسد برایش. می گوید می توان تاکسی گرفت برای سر زدن به روستا های مختلف. جلوی مقازه طلا فروشی می ایستد تا مرد برود. مرد پایش را به دیوار تکیه می دهد و منتظر می ماند. همچنان دوست پدر پای تلفن. «تصمیم می گیرم و بهتون پس خبر می دهم. مرسی از لطفتون. خدافظ.»
رو به روی در مسجدی می رسد و از طلبه می پرسد آیا این مسجد النبی است. طلبه محجوب است، بدون نگاه کردن در چشمانش جواب می دهد. مرد چندش آور راهش را می گیرد و ترس و چندش در وجودش می خوابند.
حیاط مسجد خیلی بزرگه و نور ظهر خورشید خیلی سفید و پرنور اش کرده. همانطور که سرعت شاتر را می گذارد روی یک هشت صدم ثانیه، چشمانش را بسته تر می کند تا اذیت نشود.
اذان ظهر شنیده می شود.
مردم وضو می گیرند و وارد محوطه ی نماز خواندن می شوند. همین طور حیاط خلوت تر می شود.. می رود نماز خوان ها را تماشا کند. از آبدار خانه وارد می شود. دمپایی هایی جلوی دری که به سمت نمازگاه راه دارد هستند. وارد می شود. کفش های سفیدِ توری اش را در دست می گیرد، آرام می نشیند پشت نماز خوان ها و تماشا شان می کند. عکس می گیرد.
نماز تمام می شود و مرد ها شروع به گفت و گو می کنند و بعضی ها هم می روند. سربازی می رود آبدار خانه و دمپایی هایش را می پوشد.
بیرون می رود. نگاهی به بیرون مسجد می اندازد. می خواهد زیر گنبدِ مسجد را ببیند، هر چند آن موقع به جای گنبد مناره بیان می کرده. از سرباز سؤال می کند چطور ممکن است آنجا برود. مسجد خالی تر می شود. سرباز می فرستد اش پیش بسیج و به عنوان دخترکی کنجکاو و کودکانه در خواست می دهد. اِم و مِن می شنود. رئیس بسیج راضی می شود. سرباز می برد اش سمت آبدارخانه که بقلِ ایستگاه بسیج است. به خادم اطلاع می دهد او را زیر گنبد همراهی کند. زیرا آنجا تنها جمعه ها باز هست. جلوی در آبدار خانه، مردی با دوچرخه و لهجه ی ترکی ایستاده و داستانی برای خادم تعریف می کند. او را هم در بحث وارد می کند. از سیب می گوید. سیبی نیز در دست دارد که به او تیکه ای از آن را می دهد. از قسمت می گوید. دوست داشته سیبی از درختی که در راه مسجد است بچیند ولی دستش نمی رسید. تا آن روز که مردی سیبی به او داد که خودش چیده. خداحافظی می کند. خادم چشمانی به رنگِ سبزِ لجنی داشت. قدِ بلند. لباس های کهنه. پوستِ نه چندان تمیز. با جوراب دمپایی پایش کرد و رفتند سمت دری که وارد مسجد می کردشان. رفتند تو مسجدی که هیچ کس به جز آن دو در آن نبود. مرد در را می بندد، حتی شاید قفل می کند. او تعجب می کند. دری فلزی با رنگِ سفید. بالای در شیشه ایست  مات و طرح دار و نرده دارد. چراغ های مسجد خاموش اند. نورِ طبیعی به آن مکان روشنایی اندکی داده.
- از کجا میای؟
تهران.
- من زمان خدمتم تهران بودم.
ع.. کجای تهران بودین؟ چی کار می کردین؟
- انقلاب. سربازی دیگه. 
[...]
راه می روند. سمت چپ، پشت در های فلزیِ سفید با شیشه های مات که جلوی شان نرده هست، حیات مسجد النبی هست. سمت راست دیوار. دری بر دیوار پیدا می شود.
- اینجا آب انباره.
آب انبار؟
- آره، آب انباره مسجد. می خوای ببینی؟
آره، اگه می شه خیلی خوش حال میشم.
خادم در را باز می کند، او پا برهنه وارد می شود و هیرت زده است. تا به حال آب انبار ندیده بود.. در عمقِ زیاد اش نگاهش گیر کرده بود. آب انبار سرد بود و تاریک و بی آب. پله های مقدار داغونی داشت. خادم به او دمپایی می دهد. خادم می گوید اگر می خواهی پایین هم می توانی بروی. فکر می کند. ترجیح می دهد پایین نرود. خادم نگاه می کند. مثل شیری که دنبال بچه آهویی می خواهد بکند. نقشه ای در ذهنش دارد؟ چشمانش قابل اعتماد نبود. او می خواهد آب انبار را ترک کند. در راهروی آب انبار، خادم نگاهش می کند. فاصله شان کم است. خادم سؤالی زمزمه می کند. دستش را دراز می کند. خیلی مرد غریبه نزدیک است. خادم می پرسد این چیه و دستش را سمت گردنش می آورد. او نمی گذارد دستش به گردن بخورد و خودش را کنار می کشد و از آب انبار بیرون می آید. ترس و اندوهِ اعتمادی از بین رفته درونش است. جواب می دهد آن بند دوربینش است. حجاب اش را ترمیم می کند. وحشتی در چشمانش است. خادم نیز آز آب انبار بیرون می آید.
از بیرون راه نداره؟
- اینجا همه جا به هم راه داره.
سکوت می کند. آرام تر راه می آید تا فاصله شان بیشتر شود. خادم نگاه می کند، می گوید من قصد بدی نداشتم، خواستم حجابت رو درست کنم. جواب داد لازم نکرده. خادم جلو تر راه می رود. نگاه به عقب می اندازد. سرعتش را کم می کند. او می گوید بفرمایین. نور کم است. سایه است. می پرسد دانشجوی معماری است. جواب می دهد خیر، عکاسی. او فکر می کند چی بگوید تا خادم حساب ببرد ازش. می گوید می خواهم عکاس جنگ شوم. به تهِ جناهِی که در آن هستند نزدیک می شوند. باید پیچید سمت چپ. آن وسط یک جارو برقی است. خادم نزدیک می شود. خیلی نزدیک.
- یه بوس بده!
جــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــغ !
کثافت! کثافت! کثاقت! کثافت! کثافت! کثافت! کثافت! کثافت! کثافت! کثافت!
به سمتِ در می دود و دعا می کند در باز باشد. رو به رویش دری می بیند.. یاد صحنه ی فرار یوسف پیغمبر از زولیخا در سریال صدا و سیما می افتد. فکر می کند اگر در قفل باشد چه باید کند. شیشه ی ماتِ بالا در های فلزیِ سفید را خواهد شکست. در باز است. سریع خارج می شود. کفش های سفیدِ توری اش را از کیسه پلاستیک به زمین می اندازد. شوکه است. فحش می دهد. جلو اش یک خانواده بر زمین نشسته است. نگاهش می کند. عصبانی است. می رود سمت بسیج. سرباز رو می بینه. داد می زنه.
این مرتیکه کی بود با من فرستادید؟
سرباز نگاهش می کنه. می گوید این کی بود؟ مسخره است! مسخره است! خیلی مسخره است!
رئیس بسیج می آید بیرون. نگاه می کند.
= خانم چی شده؟
تعریف می کند. می لرزد. صداش، دستانش، کل تن اش. دستانش را جلو ی سینه جمع کرده. آفتابِ ظهر خیلی گرمه. بغض اش می ترکد. گریه. گریه. گریه می کند از اعماق وجود. وحشت زده است و شوکه. سرباز آب یخ می آورد. بسیجی نگاهش می کند. گریه اش را نمی تواند کنترل کند. نمی تواند درست بایستد. یک قلوپ آب یخ. یک نفسِ عمیق. حالش داره بهم می خوره از آدم ها. بسیجی می گوید آرام باشید، بیاید تو بشینید.
جیغ. نه من نمیام با شما تو اتاق بسته. گریه.
در اتاقشان به روی حیاط را باز می کنند. خادم از آن طرف حیاط نزدیک می شود. لاشی.
رئیس بسیج میگه پیگیری می شود. عذرخواهی می کند. ناباوری.
می خواهد آبِ در لیوان را بریزد به خادم. خودش را آرام می کند. باید بزرگ باشد. قوی باشد. از خادم متنفره. می لرزد.
می روند دفترِ بسیج. تعریف می کند. خادم هم خلاقیت اش را بروز می دهد.
می خواهد شکایت کند. زنگ می زند دوستان اش بیایند. می آیند.
به پلیس زنگ می زند. پلیس می آید. بسیح تعطیل می کند و می خواهد برود.
اما شما برید این فرار نکنه!
می روند کلانتری. از بازار عبور می کنند. اسمِ پلیسی که شکایت نامه را تصویب می کنه، آقای رمضانی است. آدرس خانه را بلد نیست. زنگ می زنه فرشته اش. میره جلوی در کلانتری. دوباره گریه. نمی تونه بیان کنه تجربه اش رو. نفس کم میاره. گریه. صدایش را شنیدند و همراهانش میایند بیرون. نظر می پرسد. شکایت کند یا نه؟
خیلی حرف ها رد و بدل شد. خیلی فضا عجیب بود. نظر خیلی ها را پرسید. بر قر آن دست گذاشت و قسم خورد اما خادم بحانه آورد که وضو ندارد. خادمی که می خواست در مسجد بهش تجاوز کند. دوستش گفت آقای پلیس به خادم به ترکی گفت قسم بخوری زندگی تو به فنا می دی. خادم پیچوندش.
اسم خادم را هم نمی داند. خوبه چون شاید هیچ وقت نمی تونست خاطره اش را کمرنگ کند.
در چشمانِ رمضانی نگاه می کرد و می پرسید اگر دختر خودتون بودم چیکار می کردین؟
یادش می آید که جای دختر خادم هست سنن.. باز گریه. می رود بیرون. افکارِ زیاد. حکم خادم شلاغ می بود. او می خواست برود زندان، شلاغ دوست نداشت. یاد تصمیماتش افتاد.. وقتی ظلمِ بر زن ها را می دید، نی گفت حق زن ها را خواهد گرفت. به خصوص که اولین بار نبود خادم چنین کاری می کرد. سه ساعت از ورودشان به کلانتری گذشت.
رضایت می دهم.
فکر کرد خدا که خیلی کار ها را می بخشد، پس او هم می تواند ببخشد. خدا خودش حساب کتاب دستشه. اگر او شلاغ بخورد، تنبیح ای پوچ و جسمی شده. او نتبیح روحی می خواست شود. شاید با گذشت اش خادم تغییر کند. و شاید گذشتِ دختری که سه ساعت یک کلانتری را روی سرش گذاشته بود، تاثیری بر تماشاچیان داشته باشد.
در رضایت نامه نوشتند که به علت حجابِ اشتباه اش، مورد تعرض پیش آمد. پرسید آیا درست فهمیده. رمضانی تایید کرد. برید. اثر انگشت زد و امضا کرد و رفت.

او فهمید:
اگر این اتفاق برای دختری که در ایران است می افتاد، دختر را مقصر می دانستند و حق اش را بیشتر می خوردند.
در ایران زن هیچ حقی ندارد!

ادامه ی روز را با شنیدن آهنگ گذراند. داغود بود.
روز بعد بازگشت تهران. تمام دو ساعت در اتوبوس و یک ساعت را گریه های مخفی ای می کرد. رسید پیش فرشته و کل وجودش را به شکل اشک بیرون ریخت.

اتفاقِ بد می توانست خیلی خیلی بد تر صورت بگیرد و در این داستان همه چیز در اصل به بهترین حالت ممکن پیش آمد. و خیلی جای شکر دارد.
و او برای پیشرفت اش چنین اتفاقی نیاز داشت. هر چند همچنان وقتی در موردش صحبت می کند می خواهد هر چه زود تر صحبت اش تمام شود و نفس کم می آورد. و همچنان نتوانسته کنار بیاید. و وقتی درست یاد آن خادم می افتد اعصاب اش دوباره بهم می ریزد.
اما اینگونه فهمید که زن ها در ایران هیچ حقی ندارند!

و خواهد جنگید.
آن خادم هم انشاالله تقاص اش را پس دهد.
شاید با نوشتن این داستان بهتر با ماجرا کنار بیاید.

بدرود.

پ.ن.: در این داستان خیلی از جزئیات حذف شدند و مقدارِ چیغ ها و حرف ها کاسته شده و حدِ ترس و وحشتی دخترانه. 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۷
بانوش
سلام!
دیشب مطلب نوشتمو وسط اش خوابم برد... ادامه اش را خواهم نوشت و اینجا گذاشت.
راستش خیلی حس خوش حالی دارم از دیروز عصر.. عجیب خوش حال! دیشب مدام الکی می خندیدم و ذوق می کردم. آخر های شب هم برای چند نفری پیام های صوتی طولانی فرستادم و نینا مثلا ازم صبح پرسید آیا موادی کشیدم.. خیلی خوش حالم الکی. شاید به خاطر آهنگ هاییِ که کشف کردم..  زیرا برنامه ی محشر Spotify رو اینستال کردم. و خیلی خوبه!

یک ایمیل امروز دریافت کردم از سایتی که آدم می تونه در آن اتاق یا سئویت در جا های مختلف پیدا کنه. امیلی تبلیقاتی که باز اش نکردم. ولی تیترش جالب بود: اخبار جدید ما رو دریاب، بانوش.
و یاد آوردم اسم های آدم ها چه جذاب اند. در صحبت کردن، کلی میشه تاثیر گذاشت با همین اسم ها و بیان کردن شان. و بیان کردن فکر شده شان به خصوص. وقتی سَرسَری اسم را نخوانیم، بلکه با حس کردن حروف اش و شخصیتی که منظورمونه، اسم رو بیان کنیم.
به نظرم بیان کردن اسامی چیز قشنگیه.. فردی که باهاش مکالمه می کنی رو با قصد صدا می کنی.
جایی شنیدم یا خواندم یکی از زیباترین صدا ها برای آدم ها شنیدن اسم خودشونه.
من که از شنیدن اسمم به فارسی لذت می برم.. البته گاهی هم برام صدای اسمم از دهن آدم ها عجیبه.. مثلا وقتی عادت کردی صدای لقبی رو بشنوی. و ناگهان اسمت رو با لهجه می شنوی.

بچه هایی که لهستان بودند، دیشب برگشتند و الآن پاتریک اومد برای چاپ کردن عکس هایش..
منم که از ساعت یه ریزه مانده به ده دانشگاه هستم.. عکس های نمایشگاه رو امروز چاپ خواهیم کرد.. افتتاحیه یکشنبه ی بعدی است.
بدرود!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۷
بانوش

سلام!

هفده و هفده دقیقه بود. به ساعتی که تلفن همراهم نشانم می داد نگاه کردم، لپ تاپ را روی چوب های نسبتا سردِ زمین گذاشتم، دراز کشیدم روی عرض مکتِ سه متری ام و پایم را از زانو به عقب خم کردم و به کمدم تکیه دادم شان.

«بخند مصنوعی/ وانمود کن مست بودی/ حتی اگه هست زوری/ همرنگ من بودی/ آروم و سرد بودی/ با یه باور » ریمیکسِ بخند مصنوعی به گوش می رسد و با صدای بلند همخوانی می کنم.
مامان رسیده و دستی به اتاقم زده.. جای کار زیاده، اما لااقل درصد بیشتری از زمین اتاق اکنون قابل دیدن است.

هـــــــــــوم..../ ذهنم نامنظم است ولی حرفی هم برای گفتن ندارم. نوشتم چون می خواستن مدتی که انتظار شارژ شدن گوشی ام را می کشم، حرفی نوشته باشم.
امروز که خط چشم کشیدم و رفتم دانشگاه و روسری ای به عنوان تِل مو دور سرم بستم، یکی از دوستام و البته جناب استاد رلف گفتند قشنگ شده ام. رلف اول پرسید چی شده به خودت رسیدی امروز؟ منم جواب دادم اول خط چشم کشیدم چون حال کردم امروز آرایش کنم، بعد بقیه ی عوامل اضافه شدند. و گفت خوب شدی. استادت بگه خوشگل شدی.... حس خوبیه!

هر چند روز های اخیر از دست استاد ها و دانشگاه دل خیلی خوشی نداشتم..
و امروز باز فهمیدم چـــقـــــدر بیشتر باید تحقیق کنم کلا... اما به درک!
چند تا آدمِ مهربودن هستند و همین کافیست. ورزش و کار و عکس و هنر و نوشتن و سفر و داستان و بس.

نمی دونم اتاقم اینقدر سرده یا من یه مرگَم هست... با تاپ و شلوارکم، انگشتام سرد اند و مقداری می لرزم.. بریم شاید بدویم بعد از سه ماه!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۲
بانوش

سلام.

امروز، در اصل مثل روز های گذشته، کلافه ام. فقط امروز بیشتر احساس اش می کنم.
دوباره تقویم ام بهم میگه باید در روزم چه کار کنم.. محدود شدم.
و دو ماه است می خواهم متنِ نکبت را بنویسم و از صبح تا الآن شاید دو خط پیش رفته.
و... و خیلی دورم شلوغه!

فاطمه از تنهایی گفت.. گفته بود که تنهایی زیباست.
و سیما بانو در مورد آدم های زندگی می گفت. میگفت ما یک جوی آب هستیم. و آدم هایی که به مان برخورد می کنند، سنگ های زمین اند که ما از رویشان عبور می کنیم. حالا شاید مدتی هم با فشارمان همراه مان بیایند، اما در اصل، آن ها دوباره بر زمین خواهند نشست و ما هم به مسیرمان ادامه می دهیم.
فاطمه بود فکر کنم که گفت ما تنها اینجا آمدیم و تنها از اینجا خواهیم رفت.
خود به این نتیجه دارم میرسم که در اصل، تعدادِ خیلی کمی از آدم ها هستند که بشه روی خودشان و راستگویی شان حساب کرد. در اصل، همه ما خود خواه هستیم. و دیگران هم خیلی اوقات تا مقدار نیازشان با تو ارتباط دارند.. یکی از بچه ها می خواست اول سال پیش با من همخانه شود.. حالا چرا؟! چون دوست داشت بتونه هر زمانی که دوست داره، از یکی که همرشته اش هست سؤال کنه. یا همون فرد، با استاد میره حرف بزنه تا عکس های او برای تبلیق نمایشگاه مان چاپ شوند که رزومه اش پر تر با اسامی روزنامه های مختلف شود.
خوب این آدم های خشک اذیتم می کنند.. یعنی روابطی که در اصل بر اساس منفعتِ افراد هستند. دوستی نیستند.
و برای گرم بودن سرت، تو همراهِ امواجِ این رود حرکت می کنی. یا باتلاق.

بدرود.

پ.ن.: اتاقم را تمیز کنم، جون میده برای زندگی درش. عکس هایی که به دیوار هایم خواهم زد... هفده متر مربع دوست داشتی و نازنینم!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۲
بانوش
سلام!
امروز دیگه باید حتما متن گذارشم در مورد چیرلیدر هایم را بنویسم.
لیست «ترانه های درهم» در ساندکلاد را گذاشته ام و بیشتر از اینکه تمرکزم پی کارم باشه، در تلگرام ول هستم.
نوبت آهنگِ «اینجا یک پناهگاه بود» از اولافور آرلاندز رسید.
آهنگه رو خـــیـــلــی هم دوست ندارم، اما اسمش به فارسی فوق العاده است. ترجمه انگلیسیشه، ولی فارسیش بر من تاثیر گذار تره.
اینجا یک پناهگاه بود.
و تو خرابش کردی.
و آنها نابودش کردند.
و از اعتمادمان سو استفاده کردند.
و سر ها را بریدند. در محله مان. جلوی خانه ام.
هم نیمکتی ام را با خودشان بردند.
به خواهرانمان تجاوز کردند. حتی به مادر هایمان.
اینجا یک پناهگاه بود.
گرفتنش. کشتند. دزدیدند. بریدند. شکستند.
آمدم و دیدم بی پناه شدیم.
آمدند. بازو هایم را گرفتند. فریاد زدم. زدند. کشیدند. دردم آمد. اشک ریختم. ندیدند. کاری نتوانستم بکنم.
نگاه کردم. فهمیدم. تمام بود. آخر خط.
راستش من فکر نمی کردم انطوری بشه. من فکر نمی کردم پناهگاهمان را اینطوری کنند. فکر می کردم.. فکر می کردن بزرگ شوم. دانشگاه بروم. ازدواج کنم. پناهگاهِ جدیدی بسازم. خیلی سریع تمام شد.
فکر نمی کردم قتل دوستانم را ببینم. خون خواهرم را بر فرش هایمان. رد تانک ها کنار مدرسه ام را.
هیچ وقت فکرم به این راه پیدا نمی کرد. به اتفاقی که الآن روزمره شده.
کاش... کاش هنوز پناهگاهمان بود.
ای کاش خانواده ام مانده بود.
آمدند. زنجیر می بندند دور گردنم. به جرم زنده بودن. مرا می بردند. چند مردِ بزرگ. ایستاده اند دورمان. باید زانو بزنیم. به همشهری هایم نگاه می کنم. دو نفر کنار تر از من، معلم ریاضی علی زانو زده. می آیند. با شمشیر. یعنی...؟
سلام خدا!

بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۴
بانوش

سلام!

در رخت خواب هستم و دایان می خواند. صداشو آهنگش نوعی افتتاح کننده ی پاییزه. هوا کم کم سرد میشه، روز ها کوتاه، فضا ها نارنجی می شوند و نوشیدنی های گرم دوباره قدرشان دانسته می شه.
چقدر دوست دارم پاییز رو!
چند سال پیش، ماه رمضان هم در پاییز بود.. خیلی حسش خوب بود.

حسین میگه بلند شوم، آخه امروز می ریم کوه.

یکشنبه ی گذشته از ایران رسیدم این بلاد.
و دیروز چنین چیزی در فیسبوک نوشتم:
«اینکه هنوز دلم و ذهنم و دلخوشیم اونوره، بدیعیه.
و اینکه این آهنگ رو در اولین بارون پاییزی تهران پی در پی گوش دادم هم خاطره ی خیلی خوبیه.
هر چقدر اینجا خوبه، ولی به دل نمیشینه. یه جورایی در نقاشیه منظمش هیچ اتهادی نمی بینم... انگار یه جدول قائم الضاویه دارای رنگ های مختلف که همه بین شان خط های قطور جدول با سفیدی کاغذ جدایی ایجا کردند. هر رنگی تو خانه ی خودش میمونه. شاید برای دیگران چنین طرحی زیبا باشه، ولی روح منو نقش های دیوار های چهل ستون می لرزانند. وسلام!»

با پیشنهاد آهنگِ «ترانه ساز» از علی عظیمی.

بدرود

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۰
بانوش