روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام.

من بازگشتم تهران. از بیست و دوم بهمن عکاسی کردم و مادر پدر بزرگ هایم و خاله ام را دیدم.
نزدیک دو ماه و نیم هم می گذره از قطع ارتباط من و دوست قدیمی.
و دو هفته ی پیش، امروز، خودم را انداختم در یک گودال تاریک. الکی الکی. سه شنبه اش بیشتر خودم رو فرو بردم.. و یک هفته با اندوهِ خداحافظی، یاد از دلتنگی، ترس از تنهایی و استقلال، خودم را بی حس کرده بودم. و سه شنبه ی پیش که آخرین جلسه روانکاوی ام قبل از ایران را داشتم، در حالی که کم کم حالم داشت خوب می شد، مشاورم دستم را گرفت و مرا از دره بیرون کشید. و نور آمد دوباره درونم.
گاه دل را باید زد به دریا! اینو قبل از خرج هایی که ذهنم رو درگیر خود می کنند، به خودم می گم. مثلا من در آمد چهار ماه کارم را سرف دو سفر کوتاه کردم، یک لنز، کفش کوهنوردی و احتمالا یه کم ته اش مانده بود که همینجوری خرج شد. درسته با اون پول خیلی کار های دیگه می توانستم انجام دهم. 

وقفه انداختم در نوشتن. الآن دیگه صبح نیست و من دارم ناهار درست می کنم، در خانه ی زیر زمینی ام. دوش خواهم گرفت و وسیله ای که برای علیرضا آوردم رو بهش می دهم و شب می روم با دختر خاله ام کنسرت یکی از دوستام. قبل اش هم احتمالان یکی از آشناهام رو میبینم که گرافیسته.

تو ایران آدم خیلی راحت و سریع از واژه ی دوست برای معرفی آدم ها استفاده می کنه. منم این ویژگی رو برداشتم.. و خوب نیست به نظرم. چون مرز ها محو می شوند. هر کس که دوست من نیست. والله. داشتن دو تا دوست خوب که قابل اعتماد هستن، خیلیه بانوش!

یکی از عقاید من این است که کلمات و صدا ها خیلی خیلی مهم اند! و اعداد. برای چشم نقش و نگار های جذابی اند که احساس هم من درونشون دارم. و برای گوش تدایی خاطره می کنند و آهنگِ روز مره اند.
وقتی نابینا و نا شنوا باشم، باید لذت های دیگری کشف کنم! آن گاه که غرق جادو ی نور و نقش و صدا نمی توانم شوم، چیز دیگری باید پیدا کنم که روحم را قلقلک دهد. مثلا حس لامسه.
چه قدر بدن مان قوی و در عین حال شکننده است! خیلی جذابه!
پدیده های دنیوی. 
احتمال اش هست ایران تا چند سال دیگه جنگ بشه. از بچگی این ترس همراهمه. در اصل دولت باید الآن به فکر باشه. تا بشه جلو ی این اتفاق ناگوار رو گرفت. بیست و پنجم بهمن 95 من اینو می نویسم. معلوم نیست آینده چطور بشه. یهو به خودمون میایم میگیم فاک! چی شد یه دفعه! فاک.

آدم های معدودی بودند که من گذاشته ام تا حالا به روحم نزدیک بشوند. و اولین هایشان، یعنی اولین کسی که گذاشتم به روحم نزدیک شود و اولین کسی که خالصانه روحم قلقلک داده میشد توصت اش، تاثیرات جالبی بر من داشتند. و هر اتفاقی کلا در زندگیمون باشه که احساس کرده باشیم اش، هر ماجرایی که احساسات خودمان دخیل بوده اند، آن داستان تاثیرش خیلی زیاده در ما. چه دوست داشتن باشه، چه تعرض، چه رفاقت، چه خانواده. چه ترس از ارتفاع یا اصلا هر چیز دیگه. و در کارم به نظرم اگه بتوانم احساسات مخاطینم را فعال کنم، آنگاه عکس های تاثیر گذار خواهند بود.

بدرود!

پ.ن.: چیز عجیبی بود اون داستان. همه چیز باید دو طرفه باشه و من آن طرف داستان رو نمی دونم.. شاید از دست من اذیت می شد خیلی. ولی طرف من خیلی خوب بود. یه صمیمیتی حس می کردم باهاش که با خیلی معدود افراد حس می کردم. و اعتماد خیلی زیادی بهش داشتم و شاید حتی داشته باشم. به غیر از قلقلک روحم، آدم خوبیه. خیلی آدم خوبیه. خوش حالم که می توانم افتخار کنم مدتی دوستم بوده و فردی مثل او بر من تاثیر داشته. «اگه بچه هات پرسیدن تو بیست سالگی چه کار خفنی کردی می خوای بگی به خاطر ترس هام موندم سر جام؟ یا این که یه حرکت خیلی باحال کردم و رفتم ایران زندگی کردم». این یکی از جمله هایی هست که منو در این تصمیمم همراهی کردند. شاید اگه انرژی دهی هایش نبودند، من ایران نمی آمدم. هدایت کننده ی فوق العاده ای بود و دوستی خیلی خوب و آدمی با ادب و درک بالا. و در اصل هنوز کنار نیومدم با نبودش. ولی با مشاورم به این نتیجه رسیدم که شاید صلاح همینه. با این که خیلی قشنگ تر میشد بشه. ولی فعلا نیاز داری انفرادی رو خودمان و زندگی هامون کار کنیم. شاید من یه روز عکاس شناخته شده و توانمندی شدم و یه روز از ستاد انتخاباتیش بهم زنگ زدن که عکس هایش رو بگیرم. روز عجیبیی خواهد بود قطعا.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۵۳
بانوش

سلام!

من خونه مان هستم.. ده روزی میشه. مامان بابام تو اتاق نشیمن هستند و من و عطر کیک شکلاتی در آشپزخانه نشسته ایم.

سرما نیز خورده ام، ولی رو به بهبودی هستم. و برای بیست و دوم بهمن بر می گردم تهران. جنین زندگی ای خیلی برایم لذت داره!

و امروز خانه دوستانِ مادر پدر دعوت هستیم.. بیست دقیقه ی دیگه باید آنجا می بودیم و من می خواهم بروم حمام.

بیشتر افکارم را اخیر در اینستاگرام ام می توانید بخوانید. شرمنده ام از نبودنم.

ولی هنوز اینجا را دوست دارم!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۰۴
بانوش