روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام.

امروز راستی یه بچه گربه رو بردم دامپزشکی. و بعد که فهمیدم درمان اش چه قدر گرونه، برگشتم باهاش به پارک و گذاشتم اش آنجا. ولی باحال بود راه رفتن در خیابان با بچه گربه ای بر دستم. اسمش رو گذاشتم مهسا.
مهسا یکی از اسم هاییست که در موردش فکر می کنم برای خودم. یه اسم مستعار. که وقتی خانمی تو تعزیه ازم اسم و فامیل و شهر و دانشگاهم را پرسید، همه اطلاعات خصوصی ام را بهش ندم.
اشکال اسم بانوش اینه که مستعار نیست. بانوش الکی نیست و چند سال قدمت داره.
یکی از دوستام نوشین رو هم پیشنهاد داد. ولی مهسا رو زبونم می چرخه و نوشین هنوز برایم تازگی داره.

امروز وقتم رو خیلی خیلی الکی گذراندم. خیلی خیلی الکی. 

بخوابم که فردا دیگه خواب نمانم مثل امروز!

و شور خاصی تومه. مثل رنگ زرشکی عمیق. 

و به نظم نیازه تو زندگیم! وگرنه هیچ چیزی نمی شم.

اوه اولش که اومدم بنویسم می خواستم در مورد پریود بنویسم که تازه الآن یادم آمد. البته بعضی آدم ها اینجا بهش می گن «مریضی». که به نظر من خیلی اشتباهه. باحاله که بدنم خودش نظم داره و کارش رو می کنه. هر چند گاها چندش آور و سخته. یا اعصاب خرد کن که همیشه نمی تونم برم استخر. احساساتی ام انگار خیلی... که ذوق می کنم وقتی نزدیک میشه به ماهگرد ام.
این جذاب ترین مریضی هست به نظر من. نشان می ده سالم هستم. و زن.
زن باید رها باشه، مثل گیس اش در باد.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۲
بانوش
سلام.
هوای پاییزی خیلی جذاب است!
خوش حالم که دارم در ایران زندگی می کنم. و باید کم تر حرص بزنم که جا های دیگه ی جهان را ببینم. اینجا رو باید اول کشف کرد! و پاییز اش زیباست. خنکی اش را خیلی دوست دارم. و تا چشم به هم بزنم پاییز تمام شده.. پاییزی که یک ساله راجع به یهو اومدنش و جمشید و آسایشگاه می شنیدم. و بهار رو بهش نسبط دادم. پاییز یهو میاد، تو یه روز؛ مثل بهار و بقیه. 
از روز مرگی ام بنویسم چیزی ندارم چون می گذره و نمی فهمم چه می کنم. یه سفر چند روز پیش رفتم. خرم آباد و کرمانشاه و نوش آباد و کاشان و نیاسر. و خیلی خوب بود! چون دیگه من برادرزاده فلانی یا دختر عمه یا نوه ی کسی نبودم. بلکه خودم بودم. و نیاز داشتم حس کنم خودم کسی هستم. البته خیلی سیاهی دیدم در این چند روز به خاطر تاسوعا و عاشورا و تعزیه های نوش آباد. همه سیاه پوش و گریان بودند. طوری شده که تو تهران رنگ های روشن می پوشم و حتی آرایش می کنم گاها. آخه خودم هم در سفر فقط لباس مشکی همراه داشتم.
هنوز مرد بیست روز جوان تر را ندیده ام. و احتمالش خیلی زیاده که اصلا هم رو نبینیم. پس رها باید باشم. و رهایی قشنگی های زیادی داره. مثل اوج گرفتن اش.
خانه کوچک زیر زمینی ام را نیز دوست دارم و پس از چسباندن نقشه ی جهان بر دیوار ام خیلی دلچسب شده. 
دیگه که بسی مریض شده ام. یا سرما خردگی یا آنفلانزا.
فردا صبح حتما باید یه داستان عکاسی کنم در مورد «ورزش همگانی». برای خبرگذاری برنا شروع به کار کردم. و دنبالشم برای ایرنا هم پروژه انجام دهم. امیدوارم رشد کنم!
خیلی خواب آلود هستم.. 
بسی دیگر می روم پست برای فرستادن کارت پستال.
و باید وارد اجتماع کنم خودم را تا نپوسم در خودم. 
دیروز به این فکر کردم که مشکل نفس کشیدنم چیزیست روحی. جالبه چه قدر همه چیز به هم مرتبط هست. ولی فعلا که روانکاوی نمی رم. این نتیجه جدید بسی اندوه گینم کرد. چرا که نشان داده شد به خودم که هنوز نمی توانم رها باشم. 
همیناست این روز ها.
دارم آهنگ های رضا یزدانی گوش می دهم، با خواب آلودگی سر و کله می زنم و سعی می کنم نفس عمیق بکشم. 
امروز ناهار جذابی هم درست کرده بودم برای خودم. سیبزمینی و لبو و تخم مرق، آب پز با ماست و خیار.
شاید یک سر هم برم پیش مادر پدر بزرگم. بلی. این کار خوبه.
بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۵:۰۶
بانوش

سلام!

الآن در کافه کامو هستم زیرا در خانه خودم که امشب برای اولین بار تنهایی در آن قرار است بخوابم، اینترنت ندارم. چهار ساعت میشود که اینجا هستم. و می خواستم تحقیقم را برای دانشگاه در مورد «زیبا کردنِ درد» بنویسم. که غرق شدم با کمک برادرم در فیسبوک و اکنون مقداری راجع به ایرانِ چند سال پیش مطالعه می کنم. امروز با خانمی آشنا شدم که همسرش 6 سال در جنگ اسیر بوده.
راجع به حبس خانگی دارم می خوانم. و فاطمه دیروز گفت حقیقت چیز مسخره ایه. فاطمه عجیب حمایت زیاد می کنه از من. خیلی... باحاله!
برای یک خبرگذاری احتمال زیاد خواهم کار کرد. یعنی آن ها موافق اند. اما خودم مردد هستم. هر چند در کل به نفع ام هست تا حدی تنها نباشم و به جایی وصل باشم. ولی وقتم را نیز می خواهم استفاده کنم برای پروژه ای که خودم می پسندم.

یک آن حس کردم در جایی که ترکش کردم دارم فراموش می شوم. با ایریس دو دقیقه و نیم صحبت کردم.. انشالله فراموش نمی شوم. همیشه در سفر هایم این ترس را دارم که فراموش شوم.
امشب، در خانه ی خودم خواهم خوابید.
دلم برای خانواده ام تنگ شده. ولی قوی باید باشم!
تو کافه هم آهنگ های ملانکولیکال زیاد پخش می شوند. یا حالا آهنگ های آرام خارجی.
می ترسم فراموش و محو شوم.

برای رشد کردن سختی های لاکشری ام را به جون می خرم. و رشد خواهم کرد. انشالله!

بدرود!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۹:۳۴
بانوش