روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام!

امروز با پری رفته بودم برای فیلمبرداری. از هفته پیش خیلی بهتر بودم.. آرام تر و راحتتر. دیگه استرس ندادم به خودم که مسئول هستم برای این فیلم و باید خوب شود. به خودم گفتم که من فقط فیلمبرداری اش را خواهم کرد. همین. در راه برگشت پری از یکی از دوستانش حرف زد که خیلی تعریف اش از زیبایی رو بر اساس مطبوعات گذاشته و خودش را زشت می داند. بحث کردیم راجع به زیبایی و چاقی و این که به نظرم زیبایی رو نگاه مان تئین می کند. و... پری می گفت بانوش تو یه مدت لاغر کرده بودی، طوری که من خیلی توجه ام جلب شد که عجبا، اینم بهتر شده چه قدر. ولی الآن انگار دوباره ول کردی خودتو.. خوب.. ظاهر و نظر آدم ها در موردش مثل نماز خواندم است. قدیم ها که نماز می خواندم راجع به اش صحبت می شد. بـَه بـَه و چـَه چـَه.. طوری که یه مدت که در ده سالگی جو گرفته بودتم، به خاطر همان به به ها نماز می خواندم. بعد زده شدم. طوری که شاید حتی الآن یکی از دلایلم که نماز نمی خوانم یا شاید یکی از ریشه هایی که موجب حالت کنونی شده، همین حرف مردم بوده. لاغری هم همینه. معمولا وقتی آدم ها توجه شان به این موضوع را به من اعلام کنند، اعصابم خرد می شود. و تحت فشار قرار می گیرم. طوری که حس می کنم الآن به ان افراد تعهد پیدا می کنم. و این فشارِ مسخره موجب میشه از آن سوی پشت بام پرت شوم.

از تعهد بدم میاد... و وقتی حس کنم آدم ها انتظاری از من دارند نیز اذیت می شوم.

دوست دارم مستقل و رها باشم.

دیروز زیر عکسی که در اینستاگرام گذاشتم متنی نوشتم که اینجا هم می خواهم ثبتش کنم:
« در اوج باید رفت، محو شد.
در نقشه جغرافیا. در تاریخ.
رها باید بود. رها باید شد. دور.
می گویند در اوج باید رفت.»

این که من روز به روز چاغ تر می شوم، نکته ای نیست که نیاز به بحث داشته باشه، بدیهی است. و این موضوع هم در واقعیتم و هم ظمیر ناخود آگاهم اذیتم می کند. اما طوری هم اهمیت نداره برام که تمام زندگی ام رو برای لاغری زیر و رو کنم و تمام برنامه ام وقف داده بشه به کاهش وزن. چیزی که بشه را انجام می دهم و هر چی شد، شد.

در ادامه هم که... درس و دانشگاه و زندگی ام پیش میره. بالا پاین داره، اما خوشاینده که راکد نیست.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۸
بانوش
سلام!
داشتم مطلب می نوشتم که یه ریزه رفتم پی سرچ کردن در مورد نرنس ها و برای یاسی پیغام دادم که دیگه خوابم گرفته.
و این هفته تو این فکر خیلی رفته ام که آیا پول مهم تره یا کار های اخلاقی. و چه قدر پول. مثلا هفت ساعت کار کردن در پذیرایی برای یک مقدار پول یا سه ساعت وقت گذاشتن عکاسی برای سه چهارم اون پول؟
و ارائه مهم تره یا کار و پول.
مستند کوتاهمون راجع به کارلوس که خودش رو می فروخت رو داریم تدوین می کنیم. دوشنبه برای استادمون باید بفرستیم اش و اول فوریه ارائه است.
خلاصه سرم شلوغه خوش بختانه و حالم خیلی خوبه.
روانکاوی امروز ام خیلی جذاب بود برام چون بر خلاف تصورم بودند موضوعات و حرف هایمان و در کل با حس خوبی از جلسه در آمدم. و نور اتاق مشاورم محشر بود و حسابی جذب اش شدم.

دیشب بعد از یک قرن با دوستی چهار ساعت تلفنی حرف زدم. در مورد هرچی و هیچی. و باحال بود که قول داد وبلاگم رو نخونه. هه هه..

بخوابم فردا خوب خواهد بود خیلی.
ساناز و مهدی هم دیروز از ایران بازگشتند.
و من همچنان عصبانی می شم و چندشم می شه آدم ها ضد پناه جو ها صحبن کنند. اَه.
فردا دوستم آپارتمانمان در پرتقال رو اجاره می کنه. و بلیط خودش رو می گیره تا بهم سر بزنه.
دوست داشتن و داشته شدن چه قدر زیباست! دیروز و چند روز گذشته از اون روز هایی بودند که شدید این نکته را باز درک کردم.
دوست من، مراقب خودت باش!

بدرود!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۴
بانوش