روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

ترکشِ جنگ ها تو شونشه

يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۱ ب.ظ

سلام!

دورانه دانشجویی برای اشتباه کردن و ضرر نکردنه.. آره؟
خدا کنه..
افتادم به پشیمان بودن که هم کاش در طول ترم در دو درسِ تئوری حواسم رو جمع می کردم.. و درس می خواندم که اینطوری الآن نباشم.. گواهینامه ام رو هم می گذارم برای بعد از ایران.
شاید باید اینطوری بشه تا دفعه ی بعد الکی افه ی باحال بودن بر ندارم. تا حدیِ که جرئت ندارم از دوستام بپرسم جزوه شون رو می دهند..
استرسِ این روز ها خیلی زیاده.. با وجودِ ندادنِ این همه از امتحانات!

دیروز، کوله پشتیِ سفری ام را خریدم!
باید حسابم رو چک کنم ببینم چقدر پول هنوز اصلا دارم.. گران بود، اما ارزشش رو داشت.. یک بار آدم زیاد برای چیزی خرج می کنه و آن مدت ها برای آدم باقی خواهد ماند.

«نقطه.»

صدای بهرام رو می شنوم با آهنگِ «لمس».
چه قدر غمگینه ملودیش..

و هفته ی پیش بیشتر و بیشتر به تنهاییم پی بردم.
البته، تنها ی واقعی نیستم چون کسانی رو دارم که همیشه بتونم روشون حساب کنم. خانواده.
اما انگار باز هم تنهام..
از وقتی این موضوع «عکاسِ نتهای مسافر» اومد تو ذهنم، دیگه خیلی سخت بیرون میره.. و فعلا بیرون نرفته.

زِبی جزوه اش رو داد بهم! و قرار شد برایش از ایران روغن زیتون بیارم. دمش گرم!
من هم بهش گفتم برایم از اسرائیل یک سنگِ کوچک بیاره.. فردا می ره تا یک ماه دیگه.. زِبی عکاسی اش خیلی خوبه و با وجودِ سن کمش کارش خوبه خیلی.

بریم به کار ها برسیم.. امشب مهمان داریم برای افطار.

از خودم ناراحتم.. گناهایی که کردم و می کنم خیلی دارند اذیت ام می کنند.

خیلی ایران جذابه.. می خواهم با رزمنده ها حرف بزنم و لحظه شماری می کنم برای دیدنِ فاطمه بهبودی.
چه زندگی هایی هستند..
کلی فکر دارم.. کلی دلیل که می تونم شروع به گریه کنم.. و بزرگترینش ناراحتی از اخلاقِ خودمه...

امروز بعد از ظهر خوابم برد، بیدار که شدم دیدم بالاخره بارون گرفته. برای اینکه آرزو به دل نمانم، رفتم بیرون.. پا برهنه، با تیشرت و شلوارک و خـــیـــسِ خیس شدم. فوق العاده بود!
آب هایی که بر زمین جمع شده بودند، گرمای زمین رو به خود گرفته بودند و بارون مقداری خنک بود و رعد و برق می زد.
این حرکت، یکی از کار های خوبی بود که انجام دادم!

« این آهنگ حالت روحی الان منه [...]
   نه سیاه نه سفید ، خاکستریه
   این یعنی رنگ واقعیت
   واقعیتی که میگه کل زندگی یه بازیه
   رویاهات می کشنت جلو
   خاطراتت می کشنت عقب
   چی می مونه ازت
   یه چیزی میشی به عمق افکارتو به طول زندگی»

خیلی از توجه به کلمات و خرف ها لذت می برم.

مهمان مان آمد.. بروم لباس بپوشم.

بدرود.

پ.ن.: از بهزیستی که زمستون رفته بودم، می خواهم دیدن کنم.. سوغاتی برایشان چی ببرم؟ یک دوربینِ کوچک شاید بخرم.. با فیلم. صفر می گفت دوربین دوست داشت.. برای بقیه هم شکلات شاید بگیرم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۴
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی