روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام!
همه ی قسمت های خواب هایی که می بینم، یادم نمی مانند مسلما. خوابی که دیشب دیدم، بهم یک ترس را نشان داد.
استادم می گفت «داوران» نظرشون این بوده که هیچ عکسی از من در نمایشگاه  آینده نشان داده نشود.. و دلم شکسته بود.
دانشگاهمم شروع شده بود.. هدی و نرگس هم پیداشون شد با مامانم و خاله. داشتند همه می رفتند بیرون.. و منم خواستم دانشگاه رو بپیچونم با هدی برم. یه جاش هم یک شهربازی بود.. یه مرد بدجنس هم تو خوابم بود.. کامیلا رو هم دیدم... یکی از دوستانم هم گریان بود چون از دوستش جدا شده بود.. خوابی بود برا خودش..

«تو ترانه سازی... تو ترانه سازی...»
سه جا مانده برای سر زدن:
اولی گلذار شهدا
دومی خانه مامان نصرت
سومی بهزیستی

بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۰۶:۴۸
بانوش

سلام.

حالم بهم می خوره که آدم هایی که فامیل من محسوب می شوند برای حرف های دل هیچ ارزشی در آن گروه مسخره قائل نیستند ولی خودشون رو با فرستادن استیکر و جوابِ چقدر باحاله در مورد مطالبه فوروارد شده جر می دهند.

و راستش دلم می شکنه همه این ها این قدر سنگ دل و بی تفاوت اند.
و گوسفندی.. یا مخفیکار.
دخترخاله کوچیکم دیشب حتی حاضر نبود یکی از آرزو هایش را به من بگوید.
دلم می شکنه می بینم وقتی که من این قدر باز هستم به روی آن ها و آن ها هیچی از خودشان را به من نمی گویند.

دوباره خوابم گرفت.
چرا خوابم می گیره؟
چرا وجودم درد می کنه؟
چرا قرص ها را نخوردم؟
چرا سرم حس خوبی نداره؟
چرا خیلی ها کَک شان هم زندگیم نمی گزد؟

دایی محمد امشب آمد دید در حیاط ولو شدم و وقتی بهش گذارشی جدید دادم و گفتم با وجود دوست داشتنی که نسبط به فامیل دارم، به نظرم نا عدالتیه، پرسید «واقعا اینطوری فکر می کنی؟» گفتم آره و خوشش آمد و نشست آن طرف ایوان. یک ساعتی حرف زدیم و آمدیم بالا.

راستی، حالت قلب من چگونه است؟!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۵
بانوش

سلام!

ناجوانمردانه... نه، جوانمردانه است.. عجیب است. همه چیز ها..

کات. دو ساعت بعد. چند مکالمه بعد.

دیروز در شهر کتاب سر انجام آهنگ فوق العاده ی Shape of my heart رو پیدا کردم.
ساعت هاست می شنوم اش.

امشب شبیست که جای من در بام تهران بود. ترجیحا تنها. یا با یاسمن. آهنگ گوش می دادیم، به این شهر کثیف نگاه می کردیم و این بغض لعنتی رو می شکوندیم.
سه روز مانده. و اصلا نمی خواهم برم.
دیوانه وار عاشق اینجا هستم.
به خدا نمی خواهم برم. سالهاست نمی خوام برم. من همیشه می خواستم برگردم و اینجا باشم. هیچوقت نخواستم دور باشم. هیچوقت. و همیشه باید دل می کندم. همیشه.
اما هیچکس نمی آید.
کاش یکی بود که پایه می بود. بهش می گفتم دلم گرفته و خودش می گفت ده دقیقه دیگه دم در باش بریم بام.

کات.

یایایی دیگه از من خیلی خوشش نمیاد.
اگر امین یا کیان بودم، اگر پزشکی می خواندم، برای چُس ام هم ذوق می کرد. ولی وقتی بهش می گم احتمال زیاد یک ماه و نیم دیگه دوتا از داستان های عکاسی ام را به نمایش می گذارند و سال دیگه هم یک نمایشگاه دارم، کـَــک اش هم نگزید.

کات.

رعد و برق زده شد.
برم تو حیاط.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۰
بانوش

سلام!

یک هفته ی دیگه رفتم. تلخه ولی بیشتر با این موضوع کنار دارم میام.. هر کس مسیری داره خوب..

حس می کنم دایی بزرگه ام و زنش باهام اصلا دیگه حال نمی کنند.. چه مِدانم.
با تلویزیون مامانی اینا داشتم کانال mifa رو آهنگ هایش را در پس زمینه می شنیدم که بابایی آمد و صدای آمریکا گذاشت. همه اش این کانال های مسخره ی سیاسی رو می بینه.. مسخره چون همش الکی، تو من یه نفر لا اقل، استرس ایجاد می کنند.

چهارشنبه ی گذشته مِستر ض. رو دیدم. و پسفردا لنگرم رو خانه ی زهرا بانو می اندازم.




دیروز این ها رو نوشتم.. بگذاریمش وبلاگ دیگه.. نا تمام هست.. بیخیال.

راستی، اگه دوست داشتین در اینستاگرام دنبالم کنید. BANOUSHS هستم.
بدرود!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۱
بانوش

سلام!

دال باند: لحظه ها را انتظارم.

اعتراف می کنم که تمام شوق، دلگرمی و عشقِ زندگیِ تَک بُعدیِ من در این شهر دریده خلاصه شده. نمی خوام برم؛ چطور به دنیا بفهمونم که منو نبره؟؟!

تهران پاییزی شده.. چه قدر تو دل برو هه این شهر آخه!


دیروز به عمقِ خباست هایم پی بردم. جالب اند که این قدر راحت در مورد بدجنسی های سلطنت طلبی ام فکر می کنم و در عین حال غمگین است که اینگونه هستم.

شاید بهتر بود برای گواهینامه ثبت نام نمی کردم.

دیروز از آن روز ها بود که اصلا خودم رو باور ندارم و کار هایم را نمی پسندیدم. الآن خیلی فرقی نکرده ها، فقط بیخیال تر شدم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۰۹
بانوش

سلام!

خیلی آدم ظعیف هست!
یک اتفاق خیلی کوچیک می تونه روحیه ی افراد رو کامل بهم بریزه.. یا مجموعی از اتفاق.

حمید صفت: بخشش.

از دیروز فهمیدم که الآن راکد هستم.. و این فکر بهمم ریخته.
ولی بانوش، شتر سواری دلا دلا که نمی شه.. هر چی می گیری، در عوضش چیز دیگری رو می دی.

و دوباره یادآور می کنم که هر کس موفق شده، خودش رو شناخته و با پشت کار و زحمت فراوان و نظم به اهدافش رسیده!
این صد بار!
پشتکار.
زحمت.
نظم.
عشق.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۱۴
بانوش

سلام.


- نه بابا جوگیره! فکر میکنه عاشقشم. [...]
- وای، عاشق شد رفت!

فقط دو نمونه از مکالمات نوشتاری من و دوستانمه.. موضوع مون عشق نبود، ولی سه سوت از واژه ی عشق استفاده می شود.
چقدر جوگیر ذهن ما که با یه دعوت به همراهی در کوه بخواهد فکر کند عاشق هستند. و چه مفهوم عشق مسخره شده که همه برای حتی چیز های بی اهمیت هم به کار می برندش.

سگ ولگرد رو که می خواندم (و هنوز هم تمام نشده این ریزه داستان)، به زبان غیر عامیانه ی استفاده شده اش توجه کردم. به نظرم اینطوری بین نویسنده و داستان فاصله ایجاد شده، و هر چه نوشته ها با عقاید نویسنده مشابح باشند که مسلما هستند وگرنه داستان طور دیگری می بود، باز او تنها دارد داستان را تعریف می کند. از بُعدی سرد و بی طرفانه مثلا.
خیلی در مورد صادق حدایت نمی دانم.. همین که می گن کتاباش آدم ها رو می تونند به پوچی ببرند و خودش هم خود کشی کرده.. و با این تعریفات در ذهنم یک صادقی تعریف کردم..

هنوز ته سرم گیج میره.. و یه ریزه سر درد همراه اشه.

امروز باز با فاطمه قرار داریم.. خیلی خوبه و خوش حالم.. اما از این تصور بدم میاد که خودم مهم نیستم و بهم حس نقش یک واسطه بودن دست میده. هر چند در دیدار قبلی خود من عضوی از بحث ها بودم و نقش کمرنگی نداشتم.. اما با تیریپی که زنگ می زنم بهش می گم دوستم گفت باهات قرار بگذاریم حال نمی کنم.

الآن هم ماهواره روشنه و یکی از این سریال های ترکی داره پخش می شه.. بد نیستن ها، ولی از این که بی وقفه سریال پخش می شه با موضوعات تخیلی اصلا خوشم نمیاد. این سریاله البته فعلا از لحاظ رنگ و نور مورد علاقم قرار گرفته.. اما این که یکی دو ساعت روی سقف یک ون دراز بکشه، لباسش شبیح رابین هودِ چرم پوشِِ قاتی شده با بَـتـمـَن باشه و نصف صورتش سوخته باشه و تو رو یادِ مرغ بریان بیاندازه، یه ریزه غیر واقعیه.
وای الآن هم یه آگهی خــــــــــــــــــــــیــــــــلـــــــــــــــــی مسخره گذاشته! میگه این ژل به بدنش اعتماد به نفس و آرامش بهش میده.. مثلا ژل رو باید بماله رو پوستش تا چربی هایش آب شوند... ده دقیقه چرت و پرت محض!
البته آگهی بعدی اش هم خیلی چرت بود..

دیشب مامانم و بابام و بابای بابام رفتند اصفهان به فامیل سر بزنند.
دوست مهاجرمان هم امروز یا فردا دیگه قراره بره..

علی چند روز پیش می گفت دیگه سه سال از مهاجرتش می گذره! خیلی وقته جاش خانه مامانی خالیه، ولی کار درستی کرد رفت. علی واقعا با همین مهاجرت کردن به موفقیت خواهد رسید.. حتی فقط به دلیل اجتماعی تر شدن و کسب استقلال.

بدرود

پ.ن.: اسم سریال ترکی هه «شوبات» هست.
پ.ن.2: این روز ها در شبکات اجتماعی یک چالشِ خیلی مزخرف ایجاد شده به نام «رو من قضاوت نکن» (Dontjudgemechallenge#). خیلی مسخره است!!! اول همه رو صورتشون جوش می کشند و خودشون رو مثلا زشت می کنند و جلو دوربین اشوه میان، بعد دستشون رو می گذارند روی لنز و وقتی برش می دارند، داف های پوستِ براق و مو های شونه شده و کلا همه خودشون رو به تیکه ترین و زیبا ترین حالت ممکنشون نشون میدن.. خیلی مسخره است چون ایده ی پشت این چالش حضف پیش قضاوت ها بوده و الآن تبدیل شده به مسخره کردن افرادی که مثلا جوش داره صورتشون. خیلی چالشِ بیخودیه!!!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۶
بانوش

سلام!

امروز صبح مامان بهم گفت که فریبا خانم برایش نوشته که برای مریم اش خواستگار آمده. مریم هم شانزده هفده سال بیشتر نداره.. منم برای سوگند این خبر هیجانی را نوشتم. فریبا خانم طوری به مامان خبر رو داده بود که انگاری بــــلـــه صادر شده.. و پس از سارای رحیمه خانم، مریم دویم دخترِ دوستان مادرِ همدوره ایِ من است که به خانه شوی می رود.
فریبا خانم هم از مامان پرسید دخترش چه ملاک هایی دارد.. منم که خواستگار ندیده... نوشتم «احل سفر باشه، با شعور، روشن فکر، قد بلند». و دروغ چرا، یک درصد هم احتمال نمی دهم فریبا خانم بتونه شوهر ایده آلم را بهم معرفی کنه.. و فکر کنم همین احل سفر بودن بتونه بپرونتشون. البته بدمم نمیاد یه خواستگار بیاد تو این سفر.. یُخته می خندیم. قصد ازدواج نداریم که!

ولی این اتفاق و کلا مکالماتی که در این سفر داشتم بائث شدند که به ملاک هایم برای ازدواج فکر کنم.
احتمالا که در اولین دیدارم حلقه ی بینی ام را گذاشته باشم.. با خواستگاری هم دیدار داشته باشم، احتمالا می گذارمش. ترجیح می دهم طرف منو اول با حلقه ببینه و بعدا بهش بگم سوراخ ندارم. یه جواریی اول بانوشِ سرد و افسار گسیخته رو ببینه بعد بانوشِ باتنی رو.
یارو باید همسفرم باشه! پایه ی مسافراتم.. تو کوه و جنگل و چادر خوابیدنام.. سفر های طولانی با ماشین.
احل شب زنده داری و بیرون رفتن های بی موقع.
کله سحر بیدار شدن برای دیدن طلوع آفتاب.
عاشق «ساعت آبی» باشیم و عشقِ من به نور و رنگ و خورشید و آسمان و زمین رو بتونه درک کنه.. اونم نور رو دوست داشته باشه.
روشن فکر باشه! مطالعه اش زیاد باشه.
آرام باشه و وقتی جوگیر میشم بگه آروم بگیرم و الکی جو ندم.. منم جیغ بزنم سرش و اونم خیلی ریلکس با یه لیوان چای در دستش نگام کنه و بخنده.
درکم کنه.
دنیا دیده باشه و کاری.
ریسک پذیر.
به آدم ها احترام بگذاره و با شعور باشه.
احل هنر باشه.. نه از این هنرمند اسکل الکیا ها... به کارش مسلط باشه و الکی قُمپُز جایی نیاد.
بام برقصه.
احتمالا به من یکی می خوره که آرام تر از خودم باشه، ولی خجالتی نباشه و رک حرفاشو بزنه.
رک باشه، ولی نه خیلی رک.
مادیاتمونو بدیم به باد و کشتیمون به گل بشینه و بازم خوش باشیم.
واقع بینی احل رویا باشه و تخیلاتم اذیتش نکنند و باهام خیالبافی هم کنه.. و خوب اون خیالبافی هارو من معمولا می خوام واقعی کنم.. پس جدیم بگیره.
به نظرش لاک های کَنده کَنده شدم ناز باشند یا لااقل چندشش نشه.
هدف و آرزو داشته باشه! و برایشون بجنگه.
خیالبافی کنه.
رو زمین بام بشینه و وقتی هیچی پول نداریم هم بریم سفر.

خلاصه پایه باشه و عاشق.
این ها نکات کنونی در موردش اند..
اسامی مورد علاقه ام برای فرزندانِ گولمگولم که این روزا تو ذهنم اند: ثریا، فیروزه، طاها، رضا، صبا، لیلا

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۸
بانوش

سلام!

«یکی بود که می خوند.. زمین افسرده و پیر، تو صحرا ناله ی شیر، تو کوه ها دیو صد سر، همه مردا تو زنجیر.. یکی بود که می خوند.. پدر کجای قصه ناپدید شد؟ پریش موی مادرم سپید شد.. یکی بود که می خوند.. یکی بود که می خوند..»

این آهنگ از دیروز در لپتاپم داره پلی می شه.. آرام بخشه.

دیروز کتاب عکسِ سباستیاو سالگادو رو از شهر کتاب خریدم.. عاشق شهر های کتابم.. شعبه ی دیشب در تیراژه 2 بود.. شعبه ی فدک رو هم خیلی دوست دارم.. دوست دارم توش برم و زندگی کنم.. دورت پر کتاب، آدم های جالب و موسیقیِ خوب.

سه روزه سرم پاره وقت گیج میره.. فکر نکنم طوریم باشه.. امیدوارم. البته اگر طوریم باشه هم هیجان انگیز میشه.

هیبتی شدم!!!
عضلاتمم که در دوردست دارند برایم دست تکان می دهند و تجدید خاطرات مشترکی که در گذشته داشتیم را می کنند.. و شاید به روهَم ریختنِ من با چربی ها حسودی کنند. آیا..؟!

نوبتِ «Formidable» شد.. امسال کلاس فرانسوی هم شاید برم..

دیشب با هدی و شوی عزیزش و مینا و زهرا رفتیم سینما.. این فیلم جدیده ی لیلا حاتمی و شهاب حسینی رو دیدیم... دوران عاشقی اسمشه. چقدر لیلا حاتمی نازه!

مجید سعیدی هم درخواست دوستی ام در فیسبوک را قبول کرده! خداییش این اتفاق جذابیه!

وقتی داریوش بچه بود، به چیا فکر می کرده؟ آیا مثلا داریوش کوچولو کتک می خورده از مامان باباش؟ یا معلماش دعواش می کردند؟ یا بچه بود فکر می کرده دو هزار و پانصد سال یادش زنده باشد؟ یا ساز می زده؟ دوست داشته ساز زدن رو؟ بازی مورد علاقه اش چی بوده؟ نقاشی هم می کشیده؟ کلماتِ مورد علاقه داشته؟

در همسفری با سوینده فهمیدم چقدر آلمانی ها در مورد هیتلر سکوت می کنند. راستش.. ی=هیتلر کار های بدی کرده.. خیلی بد.. اما ترک ها که ارامنه را قطل آم کردند فرق داشتند با هیتلر؟ فاطمه یک سؤال خیلی خوبی که منم بهش فکر کرده بودم پرسید: الآن هیتلر کجاست؟
کجا جسد اش را دفن کردند؟
و من از خودم می پرسم که دو هفته بعد از مرگ اشش، هیتلر چه شکلی بود قیافه اش؟

امروز هم خیلی لش هیچکاری نمی کنم.. از وقتی مامان اینا اومدن ایران قشنگ شدم مثل این دختر های لوس و نونور و سوسولِ الکی مرفح که هی خرج می کنم و هیچ کار خاصی نمی کنم.
در اصل، باید عکس ادیت کنم. پنج کار منتظر تحویل دارم.. و عکس های گذارش طولانی مدتم رو نیز می خوام دوباره ادیت کنم.

ارز کنم.. دیشب خواب دیدم بچه دارم.. ولی خواب خیلی مریز و قاطی ای بود. بچه هه رو بهش بی محلی می کردم.. ولی یه بار بش شیر دادم.. بعد ولش کردم رفتم طبقه پایین جایی که بودیم.. بعد یادم افتاد این هنوز بادگلو نزده.. نکنه بمیره.. رفتم دوباره پیشش بادگلو زد و شیر از دهنش اومد بیرون، که برای من چندش آور بود.. و کلی از آدم هایی که می شناسم یا تو محیط های مختلف دیده بودم را دیدم.

بی محبتم چقدر!
این رو هر روز در رفتارم با مامانی می فهمم.

حوس «دلشکسته» رو کردم. حوس ایران ماندن.. آلونکی در مرکز تهران... واااااای..!

بدرود.

پ.ن.: تو خوابم خیلی برام جالب بود چه حسی داره شیر دادن به یه بچه.. اولا که هنوز به پختگی ذهنی نرسیدم بتونم بگذارم موجودی از من تغذیه کنه.. دوما هنوز برایم مقداری چندشی هست.. و سوم تو خواب هی می خواستن این اتفاق رو حس کنم و می دونستم اتفاق خاصیه، ولی اونموقع که حسِ خیلی خفنی برایم نداشت.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۶
بانوش