روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلام.

دارم با ترانه ی «خالی» از نجفی می نویسم. 

ویدئو ای دیدم که گشت ارشاد که بائث ترس من در ده سالِ گذشته شده، دختری را کتک می زنه.
نمی دونم با کارم، چه طوری می تونم تغییر ایجاد کنم. انگار ما خیلی بدبختیم. اون هایی که ایران اند، اون هایی که ایران نیستند، آن هایی که هم ایرانی اند هم خارجی.
شاید جور بشه یه نمایشگاه عکس برام. ایشالله! باید شناخته شوم تا صدا شوم! میشه!

بعد بیشتر ویدئو های مسیح علینڑاد رو دیدم.
و آشفته تر شدم.

با شرکت نکردن در انتخابات، مگه تغییر ایجاد میشه؟

تعمیرِ لنزم حدود صد یورو میشه. امروز هم حساب کردم که هفته ی پیش، صد و هشتاد یورو در آوردم. با هشتاد یورو ی باقیمانده هم احتمالا هارد بخرم. یا کاغذ برای چاپِ عکس.

اعصابم آشفته است.. هوممم..

امروز رفتم پیاده روی و فکر کردم که زیبا هستم. چاق هستم، ولی همچنان خودم رو دوست دارم. از این می ترسم این رضایت موقت باشه. ولی شیرینه خود را دوست داشتن!

دیشب با یکی از اطرافیانم راجع به عشق بحثِ کوچکی کردم. می گفت توجه علاقه است و حس کردم در نظر او، عشق واقعی نیست. فکر کن! اینطوری که خیلی ها به قلبمون میان، اگه کلید ورودشون فقط توجه شان به ما باشد. عشق یه جادوی عجیب قریبه.

بدرود.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۲۷
بانوش

سلام!

اینو چند روز پیش شروع کردم به نوشتن.. الآن یه کم بهش ور می رم و ترکیبی میشه از چند روز پیش که بیرون بارون می بارید و امروز که آفتاب در آسمان آبی می رقصد.

 مروری کردم از آخرین حرف هایی که به فردِ به خصوص زدم؛ نوشتم. ما چون با هم صحبت نمی کردیم. و شاید، شاید یک روز وقتی پیر بشم و شوهرم مرده باشه یا ازش جدا شده باشم، شاید یه روز ازش عذر خواهی کنم که بهش گفتم برام اهمیتی نداره. شاید حرفم باعث رنجش آدمی شده باشه. و تا آن موقع، آن قدر سلامتِ روح کسب کردم که درد نکشم بابتِ این ارتباط و عذر بخوام، بدونِ درگیر شدن احساساتم. صرفا برای رهایی مطلق ام.

راستی یک گیاه خریدم. هم نوع پریچهر هست و کنارمه الآن. هنوز اسم واسش ندارم. ولی پریچهر چطوره؟ بهش میاد این اسم و منو یادِ اولین تجربه ی زندگی مستقل ام می اندازه.

چندین تا کتاب هم از کتاب خانه گرفتم در مورد خبرنگاری و مصاحبه کردن. اصلا جسور نیستم در سوال پرسیدن. باید کار کنم روش. و می دونی چی جالبه؟ این که از وقتی اسباب کشی کردم، خیلی از قاب عکس ها در جعبه ی اسبابکشی مانده اند. اتاقم جذاب شبیهِ دفترٍ کاریِ یک فریلنسر شده :)

از آدم هایی که اعصابم را خرد می کنند، فاصله باید بگیرم. باید آگاه بود به وجود داشتن شون، ولی نباید گذاشت اعصابم خرد شود.

برسیم به کار های امروز :)

و: من می توانم مشکلاتم را حل کنم. نگذارم لطمه بخورم. اگرم خوردم، احساساتم را مدیریت کنم. ولی چطور آدم با آرامش با طعنه های در خانه رفتار کنه؟ فکر کنم مودِ «به درک» را باید در خود پرورش داد. همانطور که خیلی های دیگه همین کار را کرده اند و می کنند. جمعه که دانشگاه بودم، به خودم آمدم که با اعتماد به نفس راه می روم و دیدم چه زیباست. و خودم زیبا هستم :)
امروز مامان می گفت رفتارم می تونه باعث افسردگی فلانی بشه. من آینه ی چیزی هستم که دریافت می کنم. ۲۲ سال. انسانِ از خون و روح و جان، از مدار های الکترنیکی کمتر دوست داشتنیه؟ عجیبه. و چرا وقتی من افسردگیم نمایان شد، کسی هیچ مسئولیتی احساس نکرد؟ من تحقیر شدم و مسخره، چرا باید الآن ملاحظه کنم؟ اصلا ملاحظه ی چی رو؟ این که جا خالی ندم و بگذارم شمشیر گوشتم را پاره کند؟ بیخیال!

مگه من فکر نمی کنم که می تونست بهتر از این ها باشه؟ می کنم. ولی من اون قدر انرژی و علاقه ندارم باز بجنگم برای هیچی.. همانطور که از گذشته می فهمیم، من می روم. محو می شوم، محو می کنم، گم می شوم، رها می شوم. 

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۱۵
بانوش

سلام!

آسمان آبیست، خانه خالیست و موسیقی دلنشین می شنوم.
دیشب بعد از خیلی وقت با احمد چت کردم. دلم برایش تنگ شده بود.

نکته: من لاشی نخواهم شد! هر چند تصور اش می خورد برای زنی شور انگیز. ولی! من لاشی نیستم و نمی شم. مثلِ سیگار می مونه. تو آگهی ها و فیلم ها خوشگله، ولی نمی خوای که به دودی مضر وابسته شی! 

خلاصه. این روز ها خوش می گذرند با این که بیشتر زمان خانه هستم و ولو، داداشم و خانم اش میان پیشمان، آشپزی می کنم، زنانگی ام را زندگی می کنم و چاشنی همه چیز شاید پرخواش های گاه به گاهم اند که باید رویشان کار کنم. و هی! مانیتور دارم! این آسمان آبی خیلی شیرینه!
با این که هوا سرده. ولی شیرینه!

دیگه که امروز باز ناخن هایم را لاک زدم و مرتب شدند. سعی بر این هم دارم که در روز ها یک ریزه هم که شده، ورزش کنم. و مثلا سه دفعه ورزشِ روز های سابق، حتی روی رقصیدن ام هم تاثیر مثبت گذاشتند.
بهار شده! می فهمی؟ خیلی جذابه!

چند دقیقه ی پیش در آرشیو پیام های خودم و هدی می چرخیدم، یه عکس از چتم با او دیدم. چههههه قدر زخم زد به من!
عجیب غریب..! بعد جالب اینم هست که منم خستگی نا پذیر بودم.. این انرژی خداییش می تونه آدم رو به موفقیت های زیادی برسونه.
می گم حیف؟ نمی دونم. بالاخره برای رشدِ فردیم نیاز بوده. و همون موقع، متوجهِ زخم ها نبودم، متوجه آسیب هایی رابطه ی خیالی ام و برایم شیرینی هایی هم داشت. خلاصه! زندگی خیلی خفنه! و سعی کنیم با آدم های دلنشین معاشرت کنیم، از والدین و فامیل گرفته تا رفیق هایی که به عجیب ترین حالت های ممکن باهاشون آشنا می شیم.
تولدم بهم نشون داد که با این که پارتیِ بزرگی نگذاشتم که یک عالمه آدم بیاد، ولی خیلی لذت داشت برایم. پارتی ها یه نوع جذابیت دارند، این نوع دور همی ها شیرینی های خاصِ دگری. تو پارتی هم در شلوغی خودت رو گم می کنی، هم می تونی یه خلوت دنج با کسی ایجاد کنی و هم بازی های دست جمعی کنی. اما مثلا به عنوانِ صاحبِ مجلس نمی تونی با همه ی مهمون ها صحبت های عمیق داشته باشی. ولی دورهمی های کوچک به دل می نشینند چون یک عالمه می توانی صحبت کنی. و چون من این جمع ها را تازه دارم تجربه می کنم با این کیفیت ها، لذت می برم از تماشا کردن و تحلیل کردنشون. یکی دیگه از دوستام هم می گفت که ما ها تازه الآن انگا جایگاه خودمون رو پیدا کردیم. راستم می گفت. قبلا به اجبار می رفتم در برنامه هایی، که حضور فقط داشته باشم. اما الآن آدم با آنانی که می خواهد نشست و برخواست می کنه و نگرانِ پر شدنِ جایگاه اش نیست.
نگرانِ جایگاه.
جایگاه.!
خلاصه.. دنیای خارج از مدرسه یه جورِ خفنیه. درکم از آدم ها، از زندگی. وای مثلا چه قدر جادویی اند لحظاتِ ناب و کم جمعیت. فقط از حس ها مون باید استفاده کنیم تا سالم هستیم. فقط از احساساتت استفاده کن و دنیا... اوووووووف! این هدیه است! فقط عشق می کنی!‌‌ (درسته گاه شاید زخم شیم، مثلا با آبنباتی که داریم می خوریم - برای من واقعا پیش اومده در کودکیم - یا از سر سره بیافتیم پایین یا با کنارِ آبشار لیز بخوریم.. ولی بازم شیرین بوده، ها؟)

و این که: یادم افتاد چند روز پیش که من الآن دارم آرزوی ۵ سال پیشم را زندگی می کنم! خدا رو شکر!

الآن نزدیک هفت سال میشه که من بزرِ رویام درونم کاشته شد و با پستی و بلندی هایش، از نوجوان تبدیل شدم به زنی که خودش را هنوز خیلی خام احساس می کند. 

پرخواش هایم را باید کم کنم و آرامش بیشتری داشته باشم.

دیدی چی شد؟ من می خواستم به کارای دانشگاهم برسم، در عوض اش نوشتم.
واسه خودم خیال می کنم خواننده دارم، ذوق کنم :)
ولی مرسی که نوشته هایم را می خوانی!

راستی، حالم خوبه! :)

بدرود.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۰۹
بانوش

سلام!

رسماً بیست و دو ساله که از شکمِ مادرم به دنیا آمده ام! پس باز هم: سلام!

سرما خورده ام و به یکی از چاق ترین حالت های زندگیم رسیدم. ولی از خودم متنفر نیستم! چیزی که چند سال پیش، کمی فرق می کرد.
دیشب تو خوابم، فضای تاریکی بود. با آب بر زمین ها، یکی از اینستاگرامر هایی که گاه دنبال می کنم شون، سوالم از مهاجرت های شان، دلبرِ نوجوانیم هم بود.. نگاهش می کردم، می گفت داره میره جایی. منم گفتم من منتظر نمی مونم.
من منتظر نمی مونم.
خوابم عالیه! یعنی خواب هایم... من دارم به رهایی نزدیک می شوم!
خوبیِ متولد شدن در بهار اینه که زندگیم با سالِ نو شروع میشه.
بدرود.

پ.ن.: با پرخاش و خشونت، هیچ اتفاق مثبتی رخ نمیده. فقط دل ها می شکنند و آدم ها غمگین می شوند.
پ.ن.۲: گاه مست کنیم با آدم هایی که نزدیک اند بهمون. حرف هایی رو بزنیم که در هوشیاری نمی زنیم، ابراز علاقه های قلنبه کنیم، عاشق باشیم، عاشق باشیم، عاشق باشیم! برقصیم، رهایی را احساس کنیم، آواز بخوانیم، همه کار کنیم! الکی مست نکنیم البته! با شرابِ روزه آرام آرام، نه زیاد بنوشیم، کم! یه ریزه مستی کافیه! بدون الکل هم البته تمام این توصیه ها را میشه انجام داد و باید همین کار را کرد!
پ.ن.۳: فکر کنم امسال هم هیجاناتِ جذابی برام داره :]

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۰
بانوش