روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام.
برادر عزیز با مرز بازرگان شش صد کیلومتر فاصله داره! الآن ترکیه است. داره با ماشین میاد ایران! به نظرم کار خیلی خوبی داره می کنه. واقعا خیلی خوش حالم براش.
روز از نو شد و روزی از نو. هوا هم حسابی ابری هست اینجا! لا اقل در شب هایش رنگِ خنثیِ آسمون اش دیده نمی شه. باز این خوبه.
و مسمم تر ام به تصمیماتم و ایران آمدنم. فقط بی پولی هست. چون هدفم کار کردن و پس انداز کردن برای سفرم بود... ولی یه نکته که هست، اینه که تو تعطیلاتم باید یک داستان را نیز عکاسی کنم. و نزدیک یک ماه وقت برایش نیازه. و پول. اما ماه فوریه بهم نشان داد که خدا واقعا روزی رسونه!
خوب.. اینجا هواش خاکستریه. روحیه گیر هست. و می ترسم هیچ کاری نکنم در این چند ماه اخیر.
تازه برای تابستان شاید لپتاپ بخوام بگیرم.. شاید هم نیاز نشه.. چمی دونم. فعلا باید دنبال کار گشت!
الآن یک نکته که به ذهنم رسید اینه که همچین هم بد نیست چند وقت یک بار ایران را ترک می کنم.. این اینور آن ور بودن به جور هایی هم باحاله. سخت هست ها، ولی باحالی هم داره. چند ماه برمیگردی جایی که ورزش کنی و به سلامتی ات برسی و در تنهایی مطالعه کنی و نظم بدی به زندگی ات و برمیگردی به قول عارف در «سرزمین خورشید و عشق». زندگی هارمونی هست. نه روز دیگه نوروزه! عید و بهار و آفتاب! وای!
چند روز پیش مشاورم در مورد داستانِ بانوش و فلانی می گفت «شاید طرف سختشه با زنی این قدر مستقل بخواهد صمیمی شود.. و نمی دونه چطور هندل اش کند.» و شاید آدم ها همه شان تمایل به این زجر های مدام خداحافظی کردن، نداشته باشند. حق شان است.
با سئوینده در مورد قوی بودن دوستی دیگر حرف می زدیم که گفت زن های قوی هم می توانند روزی دیگر خسته شوند. با حرف اش موافقم.
شاید این قولی که می خواهم شوم، خیلی تنها ام کند. هر چند به آدم هایی که در دنیا ام هستند خودم را باز می کنم و بهشان نشان می دهم که جنگنده ها نیز شکننده اند. اما احتمالا هر کسی نمی تواند با جو های من کنار بیاید. و اگر هم احساسی بوده، سرکوب شده و اینطوری شاید برای همه بهتر باشد.
در مورد خودم هم فکر نمی کنم بتونم خودم رو به هر کسی باز کنم. یعنی شاید زود باز کنم افکارم را، ولی وقتی ببینم سریع انتظار ورود به حریمم را دارند، درجا می بندم خودم رو. انسان بودن پدیده ی فکر بر انگیز و جالبیه!
عکس هایی که از لباس ها تاتر دوستم گرفتم را ادیت کنم!
برای تابستان ممکن است راستی از دو عروسی عکاسی کنم! باحاله!
بدرود!

پ.ن.: اگر چه نظرات را تایید نمی کنم، ولی تاثیر در من می گذارند. ممنون وقت می گذاری مطالبم را می خوانی و نظر می دهی!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۰
بانوش

سلام.

برگشتم وطن دومم. یا اول؟ خلاصه نزدیک های ظهر یکشنبه رسیدم بلاد فرنگ.

امروز پس از دومین روز دانشگاه رفتن پیش آدم هایی که برایم عزیز اند، اولین جلسه ی روانکاوی پس از یک ماه سفر و نوشیدن چای با دوستی که در ایران با هم بودیم، حالم بهتره و به اینجا کم کم دارم عادت می کنم.
قبل از سفرم به ایران، از از دست دادن قسمت فرنگیِ هویتم می ترسیدم که اعصابم بهم ریخته بود.
فکر کنم کلا من خیلی از اینکه یکی از ملیت های روحی ام را از دست دهم، بترسم. و حس خوبیست دوباره بر کلید های لپتاپ نوشتن.

می خوام میخچه های پایم را عمل کنم. نزدیک ده ساله شاید یک میخچه زیر پای راستم دارم. زمان خداحافظی رسیده! به خصوص وقتی پررو بشه... نمی شه ادامه داد این رابطه رو.

امروز روز زن بود.

و من نوزده روز دیگر، نوزده سالگی ام را به بیست می سپارم. بیست ساله می شوم. هنوز نوزده روز وقت دارم «من مادر هستم» را تماشا کنم و حسِ نزدیکیِ فراوان با آوا کنم. همسن اش بودن را حس کنم. و البته احتمالا بعد از تولدم تجربیات فوق العاده ای در انتظارم هستند. شاید این دل شوره بر مبنا ی این نیز باشد که دیگر تصمیماتی که می گیرم، مهم هستند برای زندگی ام. تا الآن الکی الکی بزرگ شدم و پس از این زندگی جدی تر می شه به نظرم. شاید هم اشتباه کنم البته.

خوابم میاد..

اما در کل  با وجود این که می گم گور بابای آرمان های گذشته در مورد باشگاه رفتن و برنامه ریزی کردنِ روزمره، راضی و خوش حالم.

و همچنان فاطمه برای من علگو ای فوق العاده است. خیلی نازنینه!!!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۱
بانوش

سلام!

فضای شید رو دوست دارم!
و از طریق فاطمه و شید با یاسمن و مهدی آشنا شدم.
یاسمن یه انرژی زیبایی داره! نگاه هاش جالب اند و جمله ی «سخت نگیر اش».

خاله از آموزشگاه اومد بالا خانه مامانی. خودش و اندژیشو دوست دارم.

دیشب با مینا و سولماز هم آشنا شدم. و داشتند راجع به عکاس ها حرف می زدند مهدی و سولماز و عکاسی جنگ که من بی ربط به بحثشون ازشون پرسیدم آیا حاضر اند بروند جنگ که خیلی واضح گفتند مسلمه! و به بحثشون ادامه دادند.

موندم آیا جو است یا ایمانی که به علت شناخت کمِ من در مورد آن ها نمی شناسم.

و پس از قطع شدن رابطه ام با راکل سر رُک بودن من و اعتراض ام به دست مزد و قاطی کردن روابط دوستی و کاری توسط راکل، دوستی دیگر را از دست دادیم. به علت عکسی که پنج ماه پیش گذاشتم برای تلگرام ام، با من قهر شده. فرد بزرگوار فرمود که جوابم رو که می داد در این مدت.. منظورش بوده شاکر باشم. خیلی خیلی خیلی زحمت داشت که به حرف زدنم ادامه دهم و ول نکنم رجع مکالمه رو. می گفت من سعی کردم فراموشش کنم و الآن اگه در موردش حرف بزنیم، یادم میاد. منم گفتم اوکی. ولی بدجور رفت تو اعصابم. آدم هایی که سه سوت بهشون بر می خوره.. با میم بحث می کردم سر این که فمینیسم چشمانم را کور کرده و آدم هایی که با دور زدن آدم ها به پول می رسند و این که من نظرم رو در موردشان می خواهم داشته باشم و دارم. هیچی دیگه... شاید این افراد «موفق» شوند اما کسانی نیستند که من تعیید شان کنم!

بابا هم رسید ایران.

میم رو هم بلاک کردم در تلگرام. و از آن فضا پاک اش کردم تا هی فضولی نکنم. نکته ی اذیت کننده فقط اینه که نمی دونم کارت پستالم کی می رسه دستش. 

بانوش، رها باید بود. رها شد. رها ماند. آزاد و در اوج. اوج بگیر. بالا خواهم رفت.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۷
بانوش