روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

سلام.
دارم عکس ادیت می کنم و به ترانه ی «یه روز خوب میاد» از هیچکس گوش می دهم. یه جاش معترضان ۸۸ صداشون شنیده می شه که می پرسن «چرا این کار رو می کنین؟». وقتی منتشر شد، من ۱۴ سالم بود. از همان موقع خیلی تحت تاثیرش بودم. گویا ظلم دیده بودم. می سوختم، می سوزم از نا حقی. یه مدت من تحقیر می شدم با جمله ی سادیسمیِ فردی که می گفت وقتی اذیتت می کردم می پرسیدی چرا این کار رو می کنی. الآن تردید دارم به حافظه ام و شاید این تخیل من باشه.. نمی دانم! ولی اگر تخیل نباشه، من بعد از اتمامِ اذیت ها، همچنان از سادیسم دیگری رنج می بردم.
بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۵
بانوش

سلام!

من و دوستام، همه تجربه های تخریب کننده داریم. فکر کنم وقتی ما حکم یک جامعه ی کوچیک رو داریم که نمادِ جامعه است، میشه به این نتیجه رسید که همه زخم هایی داریم!

به این نتیجه رسیدم که اوایل که کسی اعتماد منو جلب می کنه، خیلی می ترسم که ازم رنجیده بشه، بترسه و بره. که اینجا سیستم دفاییم شاید میاد وسط و بائث میشه که از افراد دوری کنم. یه کش مکشی توم ایجاد میشه. هم صمیمیت رو دوست دارم و هم فاصله می گیرم چون می ترسم و فکر می کنم اینطوری تصمیم درست رو میگیرم.

راستی! برای یک سفر آموزشی کنن انتخاب شدم تا برم فرانسه! کم کم داره میوه میده نهال امیدم!

دوستتون دارم!

بدرود.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۴
بانوش

سلام!

شاید دستیار عکاسِ نسبتا مشهوری بشم. دوست هام انگار تردید دارن، اما این موقعیتِ خیلی خوبیه برام!

آیا عکاس های بزرگ وقتی تو مرحله ی من بودند هم این قدر ذوق می کردند؟ من خیلی خوش حال شدم وقتی دیروز بهم زنگ زد.
کم کم، خودم را باور می کنم.. اعتماد به نفسم داره ایجاد میشه.

امروز رفتم دوباره پیش مشاورم و جلسه ی خوبی بود.

دیروز و امروز دلم برای م تنگ شد. چرا نشد که باشه؟! احتمالا هیچ وقت این رو نمی فهمم، ولی سالم تر می مونم! انگار معتادم و نباید برگردم سمت هروئین.. انگار هنوز بهش تعهدی دارم.. مسخره است! و امروز به این نتیجه رسیدم که رها اگر بکنم چیز ها و آدم ها رو، بهتر است. چون اگر مثلا بخوام افرادی که بهم لطمه زدند بفهمند من چه حسی داشتم، همیشه بهشون وابسته می مانم و اون ها می توانند به من لطمه بزنند. پس فاصله می گیرم! و این چیز بدی نیست!
خلاصه، گاه دلم برایش تنگ میشه هنوز. اما امیدوارم این درد ها را تحمل کنم و دیگر دلم برایش تنگ نشود.
امروز روز خیلی خوبی بود!

فردا نیز و کل این روز ها!

فقط یه مشکل کاری این روز ها درگیرم کرده که حل اش می کنم! عنم گرفته از این رفتار مسخره شون!

با دوستام دارم بیشتر به خودم عشق می ورزم. با هم یاد میگیریم چه قدر زنانگی زیباست.

اگر با کسی بازی می کنید، عیبی ندارد چون احمق نیست و خودش همبازی تان می شود. در این بازی ها شاید دل تون ربوده شه، شاید نشه. ولی قلبتون اگه گاه بلرزه به هر بهانه ی خوشی، اگه بدون هیچ بند و جدیتی بلرزه، دوباره احساس می کنید زندگی را. و خوب شیرین است نزدیک بودن به فردی و حس کردن گرمایش. و بدونیم که تا زمانی که در رابطه ای نیستیم و به کسی تعهدی نداریم، به کسی خیانت هم نمی کنیم. یه روانکاوم می گفت آدم فکر می کنه به همه ی خاندانش خیانت می کنه، مامان و باباش، خواهر برادرش و خاله ها و دایی ها و مادر پدر بزرگ هایش و... نمی خوام لذت هایم با احساس گناه خراب بشن. اونم حس گناهی که گناه نیست در اصل.
هر چند خیلی زود من از آدم ها خوشم میاد و بعد از م انگا هیچ رابطه ایم اون حجم از آتش عاشقی رو در من بوجود نمی آورند. ولی از مقدار کمِ پروانه های درون معده ام بعد از اون همه بی حسی و تاریکی، خیلی لذت می برم!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۲
بانوش

سلام!

من آمریکا رو دیدم! سه هفته توش چرخیدم و پشت میزم نشسته ام.
سفر نامه باشه برای بعد.
اختلاف زمانی خوابم رو بهم ریخته و با وجود این که چند روز میشه برگشتیم، هنوز پیش میاد که شب ها خوابم نمی بره.
امروز به انگشت پام ور رفتم و زخم کوچکی شد که خیلی خون بیرون ریخت. یهو دیدم زیر اتگشتم هم خونی شده زمین.
امشب هم باز خون تف کردم. تو سفر دو بار از دماغم خون اومد و یه بار دیگه هم خلت هایم خونی بودن. نمی دونم چمه و آیا مشکلی هست.
کلا خون میبینم، دست پاچه می شم، هر چند نه طولانی. ولی با دیدن خون باید خودم را وادار کنم نفس بکشم چون در غیر این کار رو مرطب انجام نخواهم داد.

امشب سریِ دوم سریال «۱۳ دلیل چرا» را تمام کردم. وای وای وای! فوق العاده است و پر از درد!
من عکاسِ مستند قوی ای می شوم! مستقل! و صدای زجر دیدگان می شوم تا داستان شان شنیده شود.

مجموعه ی ایرانم در غرفه ی دانشگاهم در جشنواره عکس Perpignan در فرانسه نشان داده می شود. این اتفاق خیلی به اعتماد به نفسم کمک کرد. جسور تر هم شدم.
و همه ی ما، شکننده هستیم. می خواهیم پذیرفته شویم. دوست داشته شویم.
از دختری که خودش را پانک می داند دارم عکاسی می کنم و شدید زیباست! با او به دنیای جدیدی راه یافتم. و می بینم که آدم ها، شبیه هم هستند. همه شون، همانطور که اسب ها شبیه هم اند.

در آمریکا، برای اولین بار پلیکان در آسمان دیدم. دنیایت تغییر می کنه! با شکوه اند و آزادیشون به وچد میارد آدم را.

از دلبر خیلی بهبود یافتم. مواقع خیلی کمی احساساتی می شوم، مثلا وقتی تو سریالی که می دیدم دو نفر از هم خداحافظی می کردند و بهم گفتند دلشان برای هم تنگ خواهد شد. ولی قلبم شعله اش را دیگر حس نمی کند. آرامش بیشتری پیدا کردم نسبط به این داستان و دارم جلو رو می بینم. می خواهم تجربه کسب کنم و از روز های جوانیم لذت ببرم. او حتی مرا نخواست ببینه. تابستان با شکوهی انتظارم را می کشد. فردا صبحانه با آنا و ماریا پیک نیک می کنم. و عشق زیادی دریافت می کنم. از آدم ها و خورشید و زمین و آسمان.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۹
بانوش

سلام.

دارم با ترانه ی «خالی» از نجفی می نویسم. 

ویدئو ای دیدم که گشت ارشاد که بائث ترس من در ده سالِ گذشته شده، دختری را کتک می زنه.
نمی دونم با کارم، چه طوری می تونم تغییر ایجاد کنم. انگار ما خیلی بدبختیم. اون هایی که ایران اند، اون هایی که ایران نیستند، آن هایی که هم ایرانی اند هم خارجی.
شاید جور بشه یه نمایشگاه عکس برام. ایشالله! باید شناخته شوم تا صدا شوم! میشه!

بعد بیشتر ویدئو های مسیح علینڑاد رو دیدم.
و آشفته تر شدم.

با شرکت نکردن در انتخابات، مگه تغییر ایجاد میشه؟

تعمیرِ لنزم حدود صد یورو میشه. امروز هم حساب کردم که هفته ی پیش، صد و هشتاد یورو در آوردم. با هشتاد یورو ی باقیمانده هم احتمالا هارد بخرم. یا کاغذ برای چاپِ عکس.

اعصابم آشفته است.. هوممم..

امروز رفتم پیاده روی و فکر کردم که زیبا هستم. چاق هستم، ولی همچنان خودم رو دوست دارم. از این می ترسم این رضایت موقت باشه. ولی شیرینه خود را دوست داشتن!

دیشب با یکی از اطرافیانم راجع به عشق بحثِ کوچکی کردم. می گفت توجه علاقه است و حس کردم در نظر او، عشق واقعی نیست. فکر کن! اینطوری که خیلی ها به قلبمون میان، اگه کلید ورودشون فقط توجه شان به ما باشد. عشق یه جادوی عجیب قریبه.

بدرود.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۲۷
بانوش

سلام!

اینو چند روز پیش شروع کردم به نوشتن.. الآن یه کم بهش ور می رم و ترکیبی میشه از چند روز پیش که بیرون بارون می بارید و امروز که آفتاب در آسمان آبی می رقصد.

 مروری کردم از آخرین حرف هایی که به فردِ به خصوص زدم؛ نوشتم. ما چون با هم صحبت نمی کردیم. و شاید، شاید یک روز وقتی پیر بشم و شوهرم مرده باشه یا ازش جدا شده باشم، شاید یه روز ازش عذر خواهی کنم که بهش گفتم برام اهمیتی نداره. شاید حرفم باعث رنجش آدمی شده باشه. و تا آن موقع، آن قدر سلامتِ روح کسب کردم که درد نکشم بابتِ این ارتباط و عذر بخوام، بدونِ درگیر شدن احساساتم. صرفا برای رهایی مطلق ام.

راستی یک گیاه خریدم. هم نوع پریچهر هست و کنارمه الآن. هنوز اسم واسش ندارم. ولی پریچهر چطوره؟ بهش میاد این اسم و منو یادِ اولین تجربه ی زندگی مستقل ام می اندازه.

چندین تا کتاب هم از کتاب خانه گرفتم در مورد خبرنگاری و مصاحبه کردن. اصلا جسور نیستم در سوال پرسیدن. باید کار کنم روش. و می دونی چی جالبه؟ این که از وقتی اسباب کشی کردم، خیلی از قاب عکس ها در جعبه ی اسبابکشی مانده اند. اتاقم جذاب شبیهِ دفترٍ کاریِ یک فریلنسر شده :)

از آدم هایی که اعصابم را خرد می کنند، فاصله باید بگیرم. باید آگاه بود به وجود داشتن شون، ولی نباید گذاشت اعصابم خرد شود.

برسیم به کار های امروز :)

و: من می توانم مشکلاتم را حل کنم. نگذارم لطمه بخورم. اگرم خوردم، احساساتم را مدیریت کنم. ولی چطور آدم با آرامش با طعنه های در خانه رفتار کنه؟ فکر کنم مودِ «به درک» را باید در خود پرورش داد. همانطور که خیلی های دیگه همین کار را کرده اند و می کنند. جمعه که دانشگاه بودم، به خودم آمدم که با اعتماد به نفس راه می روم و دیدم چه زیباست. و خودم زیبا هستم :)
امروز مامان می گفت رفتارم می تونه باعث افسردگی فلانی بشه. من آینه ی چیزی هستم که دریافت می کنم. ۲۲ سال. انسانِ از خون و روح و جان، از مدار های الکترنیکی کمتر دوست داشتنیه؟ عجیبه. و چرا وقتی من افسردگیم نمایان شد، کسی هیچ مسئولیتی احساس نکرد؟ من تحقیر شدم و مسخره، چرا باید الآن ملاحظه کنم؟ اصلا ملاحظه ی چی رو؟ این که جا خالی ندم و بگذارم شمشیر گوشتم را پاره کند؟ بیخیال!

مگه من فکر نمی کنم که می تونست بهتر از این ها باشه؟ می کنم. ولی من اون قدر انرژی و علاقه ندارم باز بجنگم برای هیچی.. همانطور که از گذشته می فهمیم، من می روم. محو می شوم، محو می کنم، گم می شوم، رها می شوم. 

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۱۵
بانوش

سلام!

آسمان آبیست، خانه خالیست و موسیقی دلنشین می شنوم.
دیشب بعد از خیلی وقت با احمد چت کردم. دلم برایش تنگ شده بود.

نکته: من لاشی نخواهم شد! هر چند تصور اش می خورد برای زنی شور انگیز. ولی! من لاشی نیستم و نمی شم. مثلِ سیگار می مونه. تو آگهی ها و فیلم ها خوشگله، ولی نمی خوای که به دودی مضر وابسته شی! 

خلاصه. این روز ها خوش می گذرند با این که بیشتر زمان خانه هستم و ولو، داداشم و خانم اش میان پیشمان، آشپزی می کنم، زنانگی ام را زندگی می کنم و چاشنی همه چیز شاید پرخواش های گاه به گاهم اند که باید رویشان کار کنم. و هی! مانیتور دارم! این آسمان آبی خیلی شیرینه!
با این که هوا سرده. ولی شیرینه!

دیگه که امروز باز ناخن هایم را لاک زدم و مرتب شدند. سعی بر این هم دارم که در روز ها یک ریزه هم که شده، ورزش کنم. و مثلا سه دفعه ورزشِ روز های سابق، حتی روی رقصیدن ام هم تاثیر مثبت گذاشتند.
بهار شده! می فهمی؟ خیلی جذابه!

چند دقیقه ی پیش در آرشیو پیام های خودم و هدی می چرخیدم، یه عکس از چتم با او دیدم. چههههه قدر زخم زد به من!
عجیب غریب..! بعد جالب اینم هست که منم خستگی نا پذیر بودم.. این انرژی خداییش می تونه آدم رو به موفقیت های زیادی برسونه.
می گم حیف؟ نمی دونم. بالاخره برای رشدِ فردیم نیاز بوده. و همون موقع، متوجهِ زخم ها نبودم، متوجه آسیب هایی رابطه ی خیالی ام و برایم شیرینی هایی هم داشت. خلاصه! زندگی خیلی خفنه! و سعی کنیم با آدم های دلنشین معاشرت کنیم، از والدین و فامیل گرفته تا رفیق هایی که به عجیب ترین حالت های ممکن باهاشون آشنا می شیم.
تولدم بهم نشون داد که با این که پارتیِ بزرگی نگذاشتم که یک عالمه آدم بیاد، ولی خیلی لذت داشت برایم. پارتی ها یه نوع جذابیت دارند، این نوع دور همی ها شیرینی های خاصِ دگری. تو پارتی هم در شلوغی خودت رو گم می کنی، هم می تونی یه خلوت دنج با کسی ایجاد کنی و هم بازی های دست جمعی کنی. اما مثلا به عنوانِ صاحبِ مجلس نمی تونی با همه ی مهمون ها صحبت های عمیق داشته باشی. ولی دورهمی های کوچک به دل می نشینند چون یک عالمه می توانی صحبت کنی. و چون من این جمع ها را تازه دارم تجربه می کنم با این کیفیت ها، لذت می برم از تماشا کردن و تحلیل کردنشون. یکی دیگه از دوستام هم می گفت که ما ها تازه الآن انگا جایگاه خودمون رو پیدا کردیم. راستم می گفت. قبلا به اجبار می رفتم در برنامه هایی، که حضور فقط داشته باشم. اما الآن آدم با آنانی که می خواهد نشست و برخواست می کنه و نگرانِ پر شدنِ جایگاه اش نیست.
نگرانِ جایگاه.
جایگاه.!
خلاصه.. دنیای خارج از مدرسه یه جورِ خفنیه. درکم از آدم ها، از زندگی. وای مثلا چه قدر جادویی اند لحظاتِ ناب و کم جمعیت. فقط از حس ها مون باید استفاده کنیم تا سالم هستیم. فقط از احساساتت استفاده کن و دنیا... اوووووووف! این هدیه است! فقط عشق می کنی!‌‌ (درسته گاه شاید زخم شیم، مثلا با آبنباتی که داریم می خوریم - برای من واقعا پیش اومده در کودکیم - یا از سر سره بیافتیم پایین یا با کنارِ آبشار لیز بخوریم.. ولی بازم شیرین بوده، ها؟)

و این که: یادم افتاد چند روز پیش که من الآن دارم آرزوی ۵ سال پیشم را زندگی می کنم! خدا رو شکر!

الآن نزدیک هفت سال میشه که من بزرِ رویام درونم کاشته شد و با پستی و بلندی هایش، از نوجوان تبدیل شدم به زنی که خودش را هنوز خیلی خام احساس می کند. 

پرخواش هایم را باید کم کنم و آرامش بیشتری داشته باشم.

دیدی چی شد؟ من می خواستم به کارای دانشگاهم برسم، در عوض اش نوشتم.
واسه خودم خیال می کنم خواننده دارم، ذوق کنم :)
ولی مرسی که نوشته هایم را می خوانی!

راستی، حالم خوبه! :)

بدرود.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۰۹
بانوش

سلام!

رسماً بیست و دو ساله که از شکمِ مادرم به دنیا آمده ام! پس باز هم: سلام!

سرما خورده ام و به یکی از چاق ترین حالت های زندگیم رسیدم. ولی از خودم متنفر نیستم! چیزی که چند سال پیش، کمی فرق می کرد.
دیشب تو خوابم، فضای تاریکی بود. با آب بر زمین ها، یکی از اینستاگرامر هایی که گاه دنبال می کنم شون، سوالم از مهاجرت های شان، دلبرِ نوجوانیم هم بود.. نگاهش می کردم، می گفت داره میره جایی. منم گفتم من منتظر نمی مونم.
من منتظر نمی مونم.
خوابم عالیه! یعنی خواب هایم... من دارم به رهایی نزدیک می شوم!
خوبیِ متولد شدن در بهار اینه که زندگیم با سالِ نو شروع میشه.
بدرود.

پ.ن.: با پرخاش و خشونت، هیچ اتفاق مثبتی رخ نمیده. فقط دل ها می شکنند و آدم ها غمگین می شوند.
پ.ن.۲: گاه مست کنیم با آدم هایی که نزدیک اند بهمون. حرف هایی رو بزنیم که در هوشیاری نمی زنیم، ابراز علاقه های قلنبه کنیم، عاشق باشیم، عاشق باشیم، عاشق باشیم! برقصیم، رهایی را احساس کنیم، آواز بخوانیم، همه کار کنیم! الکی مست نکنیم البته! با شرابِ روزه آرام آرام، نه زیاد بنوشیم، کم! یه ریزه مستی کافیه! بدون الکل هم البته تمام این توصیه ها را میشه انجام داد و باید همین کار را کرد!
پ.ن.۳: فکر کنم امسال هم هیجاناتِ جذابی برام داره :]

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۰
بانوش

سلام،

آلمانی ها، با نوشیدن چیز هایی که کشاورزان شان عشقِ بیشتری به گیاهان ورزیدند، فرهیختگی خود‌را نشان می دهند. آن ها با کلمه ی 'بی او' روی جنس ها، پول بیشتری خرج می‌کنند تا وجدانِ آسوده تری داشته باشند. و آنان خرید کردن‌را قضاوت می‌کنند.

آلمانی ای بود که قدم گذاشت در رستورانی تهرانی و به تک تک آدم هایش‌سلام کرد. و نگفت 'هِلو'، بلکه باید 'سلام' می گفت.
امان از این آلمانی ها.
من الآن یونان هستم. بر جزیره ی به نزدیکی شمالِ این کشور در دریای مدیترانه. عکس های نانازی میگیرم، دوچرخه سواری کردم، بدنم‌را خسته کردم و اکنون که نزدیک ساعت یازده شب است، بر کاناپه ای دراز کشیدم و پا هایم‌سرد هستند.
دیشب خوابی کاملا آشفته دیدم. ترکیبی از همه ی فکر‌هایم. از کلاس عکاسی بود تا دانشگاه و دوستام و خانواده ام و خودم در ایران و دختر داییم و او و مردم و مدرسه ای و غروبی بر پل هوایی در هوای کثیف تهرانی.
او که می آید به خوابم، من پریشان‌ می شوم. او کارِ شکیلی نمی‌کند که می آید به خوابم. و من کار رکیک تری می کنم که با فکر به او، اجازه می دهم‌بیاید. شاید حتی خودم‌وادارش می کنم و او اصلا نمی خواهد.
چرا من رها نمی شوم؟
چون نمی خواهم. انگار. شاید. بی شک. هنوز تلاش دارم انگار.
اقامت گاه مان سرد است. من سردم است.
یکی از چشمانم هم می سوزد و خسته هستم. ولی خواندن متنی از ترم گذشته و تمرین آیین نامه پس چی؟
امروز در یکی از عکس ها که سرم پایین بود، دیدم که چه بزرگ شدم. زن شدم. زنانگی در چهره ام هست.
مامانم در این‌ سن، مادر بود.
امسال نیز لحظه ی تحویل سال خانه نخواهم بود. خانواده ام نیز مدام‌ این‌ لحظه سر کار اند.
این زندگیست برای ما؟
ولی خدا را شکر که هنوز عشق در قلب ها و زندگی هایمان‌ جاریست.
بدرود.


پ.ن.: من هنوز شتید عاشق اش هستم. یا نه. من دلتنگ اون‌گذشته هستم. اون کلمات، اون نگاه های خیلی کم و اویی که بی ترس می گفتم دوستش دارم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۵۰
بانوش

سلام!

یه میز خریدم، همچو پری های قصه ها!
چوب اش قند در دلم آب می کنه!
اتاقم داره خیلی جذاب میشه! توش خوب می تونم کار کنم. پشت این میز، با اون دیواره ی پین و تخته سفیدم..
اون حالت معلق بودن رو ندارم، ولی خوش بختم. با ترس های زیادم و پلیدی ام.


خلاصه، من می خوام امشب یکی تکلیف های درس هایم را تمام کنم. اول شروع اش باید کنم، بعد تمام.
و امروز بعد از خیلی رقت، دویدم! با سرعتِ کم، اما اولین دویدن همیشه برایم بارِ روحیِ عجیبی داره. برای همین خوش حالم!

بدرود.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۰۱
بانوش

سلام!

ً«مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سر و پایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود روح تنهایت»

متنِ آهنگ گم اندر گم، نوشته ی حسین منزوی. با صدای مهدی ساکی بشنوید اش :)

پریروز روزِ تحویلِ دوتا از درس هایم بوده که هنوز شدید دارم باهاشون دست و پنجه نرم می کنم.
روز به روز، م رو بیشتر از قلبم خارج می کنم. این عالیست!
به جایی از تصور گاه می رسم که یعنی هیچ وقت هیچ اهمیتی برایش نداشتم؟ و یا این که به خاطرِ چی اینطوری شد، تقصیر کی و چه رفتار و اتفاقاتی بود. ولی!!!! بهتر می شوم و این صلاح است. و خوب درد ناکه زیر سوال بردنِ وجود چیزی رو که بهش آدم ایمان داشته. ولی نشد دیگه‌ :)

ولی انکار نمی کنم که خیلی سخته برام پذیرش اش. یارو دوستم نداشته، من هی انکار می کردم هی انکار می کردم. وقتی ازش خداحافظی کردم، حتی جوابم را هم نداد!

بعیده از کسی که واقع بینانه می خواهد نگاه کند و این قدر در توهم هست.

آهان و هواسم باید باشه که پس از این، برای تسکین درد خودم با افرادِ دیگر بازی نکنم!

مو های دستانم هم اصلا نزدم :)

ادامه دهیم به تماشا کردن جزوه و پیچاندن خود.


بدرود.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۳۵
بانوش

سلام!

اینارو  دیروز نوشتم:

«شب های خسته ی دور از ماشین گردی های رنگا رنگ. شب هایی که، زن ها آزاده می شوند. و دلبران رها می شوند، بال می زنند، پرواز می کنند. و از اسمشان حتی شیرینی می بارد، آن دلبران.
دل-بَران.
دلبران اند که احساس درک شدن می دهند به ما.
و‌ مرهم دردان‌ روح‌ اند.
دلبران اند که دل برایشان تنگ می شود. و آرزو با آنان می رود.
آرزو تازه خواهد شد. همچو ققنوس. دلِ آدمیست، ققنوس؟
چه آتش گیرد و از نو متولد شود، چه هیچ گاه فراموش نکند. ققنوس از احساس باد لذت خواهد برد.»

خلاصه.. طِی کِشمَکشی خفن و طولانی، من در تاریخ ۱۵ فوریه از م خداحافظی کردم و او ۱۷ فوریه این پیام را خواند.
هر عشقی، راز های خودش را دارد.
شیرین ترین رنجی بود که داشتم و زیبا ترین و جذاب ترین آدمی که دلم را ربوده. من هنوز هم شاید دوستش داشته باشم، اما دیگر او در برنامه ریزی های من برای آینده ام نیست.
در اصل هی اشاره می کردم به خداحافظی مان، و او چیزی نمی گفت. تا آشنایی بهم گفت که بهش بگویم. یا می گوید نه، یا می گوید باشه. لا اقل می داند.
در این دوره ام از ایران بودن، مو های دستم هم نزدم :) دوستشون دارم فعلا.

و این که تا فردا معلوم میشه مجموعه عکسم به جایی می رسد یا نه.
ایران جو اش با جو ام در فرنگ فرق دارد.
و من، ادمِ خیلی خوش شانسی هستم. که زندگی اش را مدیون خانواده اش هست. مهمه یادمون باشه!

دیروز صبح این ها را نوشتم. ناهار خوردم بعد اش و پر تر شدم. با بچه ی دختر خاله ام بازی کردم. رفتم بیرون که شنا کنم. استخر هم رفتم، ولی مایوم درست حسابی نبود.. اما سر ناجی گذاشت شنا کنم و یک ساعتی شنا کردم. بسی لذت داشت برایم. رفتم پیاده روی و پی بردم بر هر دو کارتم ۶ تومن بیشتر ندارم. حس عجیبی بود. این که اون لحظه، هیچ جا نمی تونستم برم. یعنی خیلی بدتر می بود این حس اگر خانه ای هم وجود نمی داشت که بتونم روم. بعد فهمیدم آدم های دیگه را. کمی بدم آمد از خودم و ولگردی هایم در کافه. وقت تلف کردم تا ساعت ۷ بپویندم در کافه ای به محمد و سیمین. پله های ترقیِ احساساتم با محبت سر ناجی و فضای لذت بخش کنار محمد و سیمین طی شد.
در ایام قبل، من خیلی برای دلبر توضیح دادم چه طوری می تونه بهتر رفتار کنه، یا از ناراحتی هایم گفته ام. حتی برایش گفتم که ناراحت بودم هیچ وقت نگفت بمانم. پس او می داند و می توانست کاری کند. که نکرد. پس اتفاقِ مفیدی افتاد!
اخیر از این که باور کنم کسی که این قدر دوست داشتم، هیچ جایگاهی در دلش به من نداده، از این غمگین شدم.
اما من دیروز، حالِ بدم را پشت سر گذاشتم!
فکر کنم دیروز وقتی یکی رو دیدم که از پشت خیلی شبیه او بود، آنجا بود که غم در تمام وجودم شکوفا شد و بغض آلود مترو سواری می کردم.

امروز پر نوره و من نیز به زودی می روم بیرون‌ :)

بدرود.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۲۶
بانوش
سلام.
در دانشگاه دارم مجموعه ی ایران را آماده می کنم، قبل از این که دوباره بیایم. امروز آخرین محلت ارسال عکس برای لومیکس هست. دو سال پیش تصمیمم بود که دفعه ی بعد، منم شرکت کنم. الآن بی توجه به کیفیتِ کار، آن را دارم انجام می دهم.
و برای کلاس عکاسی مستند، از محل های کودکی ام عکس گرفته بودم.. سر کلاس از نتایج اخیرم گفتم که تصویرِ ما از کودکی مون خوبه، در حالی که اکثر آدم ها کودکی بدی داشتند. و متوجه ام که از هفته ی گذشته، حدود ده روز پیش، افسرده شده ام. طوری که بی دلیل می تونم در همه چیز منفی ببینم.
یکی از ترس هایم اینه که ارتباطم با واقعیت از بین بره. فکر کن... ولی نه. هنوز می دونم که این تنها دیدگاه من است و منطق عموم نیست. خلاصه. تمرین های مثبت اندیشی!
من و افسردگی باهم داریم زندگی می کنیم. من و او. کنار هم.
در ماه های گذشته، افسردگی و دیگر مشکلات روحی را بهتر فهمیدم. از گذشته ام عکس گرفتم و مدام بیشتر می فهمم. رفتار خودم و دیگران را، زخم شناسی کردم و حتی از افسردگی عکس گرفتم. باحاله :)
با خانه ی جدید کم کم دوست میشم. با قاعده ی دور از مرکز شهر زیستن مشکل دارم.

به کارم ادامه بدم.
بدرود
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۱۲
بانوش

سلام!

بیماری های روحی، خیلی شان ریشه در کودکی دارند. مثل نارسیسیسم. و این بیماریِ لعنتی، در بزرگسالی خیلی اذیت کننده هست. می تونه ایجاد شده باشه با بی توجهی والدین به کودک. یا تحمیلِ نقشی به او.
در این هفته ها، بیشتر راجع به اش تحقیق می کنم و می فهمم اش. خیلی ساده، با چند اشتباه، می توان زندگیِ آدمی را از سال های اولش نابود کرد.

مادر یا پدر بودن خیلی سخت تر از چیزیست که فکر می کنیم.
بچه که بودم، تب داشتم و دارو نمی خوردم. یعنی اگرم می خوردم، بالا می آوردم اش. بعد باید از شیاف استفاده می کردند. اولین تجربه ی من از تعرضی جنسی با شیاف ثبت شده که هنوز خیلی ازش بدم میاد و دردی که در سنینِ پایین در من ایجاد کرده را هنوز به یاد دارم. شیافِ متجاوز!

همینه چرخه ی آدمی..

و ما شنبه اسباب کشی می کنیم. از اولین خانه ای که دوستش داشتم و آرامش اتاقم بهم می داد.
خانواده ی صاحب خانه برایمان یک آلبوم درست کرده از عکس هایشان در روز های زیبایشان در آن خانه. حالا، آن روز هایشان تمام شده اند. ما چنین عکس هایی خواهیم ثبت کرد. و روزی می رسد که آن روز های ما نیز تمام می شوند. و من، در اواخر ۲۱ سالگیم، وجودم درد می کشد و می سوزد با این افکار.

این همه فکر. این همه فکر. این همه فکر.
و همه. شان دیجیتال. خواهند پرید. پوف.

زندگی. عجیبه!
فردا شب میرم استخر. این خوبه.
با این که کمرم درد می کنه و شاید مهره ای جایش را تغییر داده.. دکترِ چند وقت پیش نفهمید و من هنوز درد دارم. خلاصه دکترم باید برم.
اون آقاهه که دوسش داشتم شاید دیگه تنها یک عادت باشه.. عادتِ درد کشیدن مثلا... که خیلی سالم نیست. هست؟! نه.

ده روز دیگه دوباره ایرانم :)

تا حدی زالو ای هستم که از همه می دوشه و سو استقاده می کنه. ننگ بر من.
ننگ؟ یه مدت حس می کردم من ننگی هستم برای خانواده و خواندانم. حالا می دانم می خواهند آدم ها اینگونه احساس قدرت کنند. احساس قدرت! هر وقت سعی کردم با حرکتی احساس قدرت کنم، به کثافت ترین خلقتِ دنیا تبدیل شدم. حال به هم زن و کثیف!

بدرود.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۳۴
بانوش

سلام.

تولدِ دخترداییم رفتم کرج، با هم اتاقی هاش تا صبح حرف زدم و او هم نصف شب به ما برای نوشیدن چای پیوست و خوابش را متوقف کرد. من این تئوری ام را بیان کردم که خیلی راحت میشه ناراحت بود و آدم آسان تر می تواند سر بخورد در اندوه تا شاد باشد. خوش بختی بحث اش جداست چون یهو میاد. ولی برای ناراحت نبودن، باید کوشید. من نمی دانم آدم های دیگه چطوری می تونن.. ولی من باید تلاش کنم تا در سیاهی حل نشم. بعضی اوقات هم مثل یک ویروس، دیگران را هم به سیاهی ام مبتلا می کنم.
مثل امشب. به خاطر تمام نوشته های اخیرم در دفترچه و ننوشته ها، بغض داشتم. آز گریه خسته ام. یعنی چشمانم. شاید الکی می خواستم از خواندن برای آیین نامه فرار کنم.
بعد از چهار سال، با ترسم مقابله می کنم! من، می توانم!
ولی خوب.. امشب نا حقی کردم به زیبایی ها و فقط غم ها و درد ها را دیدم..
و من به نظرم دیگه چیزی بین من و او نیست!
و این ها را برایش نمی نویسم، چون نمی خواهم سخنی به او بگویم. کلامم و نگاهم و صدایم را از او دریغ می کنم.
از خودم بدم می آید که پرخاشگر ام به خانواده ام. و ظالم ام. حالم به هم می خوره. از خودم. گاه؟.
خلاصه. من واقعا ناراحتم که اون تایین می کنه کی بحث کنیم و کی نه. من ناراحتم که دریا را هیچ وقت نشانم نداد. چنین رابطه ای در اصل به من لطمه می زنه. ولی شاید ترس از تنهاییم و عادتی که حضورش (؟!) هست، باعث میشه برای همیشه رها نکرده باشم اش هنوز. هنوز!
هنوز!
این که خودم برم، برایم احساس قشنگی داره. یعنی این که آدم خودش بخواد تمام شه. می دونه چرا تمام شده. و انتظاری نمی کشه.
پارسال به این رفتارم آگاه شدم. که تنها کاری که می توانم در جوابِ شکسته شدن دلم دهم، سکوت و دریغ کردن خود و روح و عشقم از آدم هاست. شایدم نفهمند، اما بهتر از فریاد های بی فایده است. اینطوری زیبا تره. مثلا اگر داستانم نوشته شود، می گویند او بی سر و صدا، می رفت. که بعضی آدم ها می گویند این یک نوع فرار است.

آن قدر زخم کرده مرا که خسته ام و حتی نمی توانم، یا نمی خواهم آه بکشم.
مردانی هستند لطمه نزنند به ما؟
معمولا آخه علاقه مند به مردانِ عجیب، تاریک و نا مناسب می شوم.
این را دیروز در همین باره نوشتم:‌
«عزیزی می گفت تو کلا از آدم های عجیب خوشت میاد. اولاً یکی که فرا تر از محیطِ آرامَش نمی رود، بر مبنای برنامه ی ۳۰ ساله اش زندگی می کند و ریسک نمی کند، لا اقل تا الآن نتوانسته روحم را لمس کند. دوماً وقتی فردی بخواهد همچو درخت جایی بماند ولی ناراضی باشد، قابل تحمل نیست. سوماً لابد تاریکی شون یه جذابیت خاصی داره که من سالهاست جذب می شوم. چهارماً مردانی که در زندگی ام بودند نمونه ای اند از تمام آدم ها. یعنی در برخورد اول هیچ کس تمام فضیلاتِ روحش را نمایان‌ نمی کند. خلاصه، شاید همه ی ادم ها تاریک باشند، فقط من متوجه تاریکیِ مردانی گه جذبشون شدم، می شوم. البته اون تاریکی هم تعریف خاص خودشو داره: یه تاریکیِ طلایی ای باید باشه. نه خیلی تاریک و افسرده. بلکه یه با دست پس زدن با پا پیش کشیدن و مرموزیتی. می خواستم نقل قولی از اولین دوست پسرِ عجیبم بنویسم، دیدم چرته و پرداختم به کلیتِ مردانی که جذب شون شدم. بعد مرموز ترینشون، همون خدای جذابیت شده. دست نیافتنی طور و دلرُبا. شاید چند سال دیگه به همه اینا بخندم و زنِ یک بانکی شوم. که نه علاقه ای به سفر داره، نه کیسه خواب و نه بی محابا رفتن در دریا.»

واقعا چرا اینطوریه؟!

راستی! امروز حس کردم هیچ حرفی برای گفتن ندارد اینستاگرام ام و بلاگم و هیچ چیزم. اما هدفم از این نوشته ها این است که به آدم ها بگم احساساتت خوب اند، درست است دقیقا همینطور که هستی و نگران نباش، همه فراز و نشیب دارند. نه نوعِ‌ آرمانی، بیشتر با نمایان کردن پاره هایی از زندگی و روحم برایش. که افسردگی در روزمره چه گونه است، ترس از پیری چه گونه است، دلشکستگی همه گانیست و شاعرانه نیست (چرا که در اشعار عشاق خیلی اوقات تا ابد به یاد معشوق می مانند و هیچ گاه دیگر به کسی دل نبستند و اینطوریم دیگه نیست). می نویسم که زندگی در خارج اشرافیت نیست و خانواده ایرانی داشتن در محیط فرنگی چه گونه است، ولی نمی خواهم چیزی توضیح دهم، یعنی شاید، ولی خودم باید خیلی خیلی بیشتر نگاه کنم و ببینم.. بیشتر می خواهم آدم ها را با احساسات مواجه کنم و بگم ما خیلی شبیه هم هستیم. می خواهم حس منتقل کنم. و ثبت کنم پشت صحنه ی مسیرِ زن جوانی با آرزو های بزرگ را. و با وجود تمایلم به تشویق توسط دیگران، نمی خواهم هی بگم من امروز اینطوری کردمو این شد و اون طور شد. تلاش می کنم گوینده ی کمرنگی باشم و احساسات را با کلمات و نور انتقال دهم.
اخیر حس می کنم بیشتر از عکاسی، با کلام است که حرف هایم را بیان می کنم. نمی دانم خوب است یا بد. اینطوریست کلا.

حالا هم بخوابم کمکم،
او کی خواهد صحبت کرد، خدا می داند. اما با هر لحظه، من او را نزدیک تر به درِ خروجی قلبم می کنم و خودم از او دور تر می شوم. با هر لحظه بیشتر درک می کنم هیچ چیز بین ما نیست و او نیز ایستگاهی بود در نوجوانی تا جوانی ام. فقط همین. هر لحظه، خداحافظی را نزدیک تر می کند. خیلی درد ناکه برایم که مردی که این همه مدت تلاش کردم همچو خانواده شود برایم، مرا دوست ندارد، برایم نمی جنگد و حتی تمایلی ندارد که بمانم. این که بپذیرم نا موفق شدم سخته و پذیرش حقیقت دوست نداشته شدن. ولی خوب.. من همچنان آدم دوست داشتنی ای هستم. اینو نباید یادم بره،به خصوص پس از رنجی که مردانی بر من آوردند. رد می کنم. رد می کنم.

شد ۲۳:۴۵. می تونیم یه آرزو کنیم :)

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۴۵
بانوش

سلام!

کمد های خانه و تخت مامان بابام، رفتند به خانه ی جدید. در هفته ی آینده، با لباس هایی که بر در اتاقم آویزان اند و لباس هایی که امروز بر جا لباسی خشک شده اند، زندگی می کنم. نمی دانم بقیه شان کجا اند زیرا تا آمدم خانه، کمد باز شده در راه رو بود.
ولی لا اقل ما خانه داریم، لباس داریم، غذا داریم. میشد هیچ کدام شان نباشند. این لپتاپ که باهاش می نویسم، نباشد. انگشتانم حتی. می توانست قردتی که حرکتشان دهد، نباشد. میشد از درد زیاد، حتی فکر نکنم و فقط بخوابم. بخوابم در امیدِ تسکین شان. مگر آدمی کاری می تواند مقابل درد های وحشتناک کند، جز خواب؟

درونم همچو باطلاق می شود گاه به گاه. یعنی از پلیدی.
صدای آهنگ یکی از همسایه ها می آید. خانه شلوغ است ولی هنوز خانه است. گویا این آرام آرام رفتن، راحت تر می کند ترک خانه را.
دلم برای این منظره و فاصله ی طلایی بین زمین و آسمان، تنگ خواهد شد.

خلاصه، حوصله نوشتن ام سر رفت. می خوام برم مهمونی دیگه. خونه نسرین خانم دعوتیم ناهار. اما تا والدین نیان، خبری از جایی رفتن نیست.

بدرود.

پ،ن.: چندی پیش برای دلبر باز متنی طولانی نوشتم. انتقاداتم به رابطه مون و پیشنهاد راجع به بهبودیش. می دونی عکس العملش چی بود؟ رفت شمال، خبریم ازش نبود. حالا بگذریم که من از وسط آب براش فیلم می گرفتم و هنوزم از شب گردی های فرنگ فیلم می فرستم که او نمی بیند، امروز که گفتم از عکس العمل نشان ندادنش ناراحتم، تمام جوابش «hmm» بود. من چرا هنوز اصلا انرژیم رو صرفِ تایپ کردن راجع به او می کنم؟ حیف نیستند سلول های مغز و قلبم؟ هیف نیست استهلاکِ کیبوردم؟
پ.ن.۲: از تمرین تاتریم که عکس گرفت، عکسی نشونم نداد. الآن یهو یادم اومد. چه قدر عجیب با من رفتار می کنه که من با این که همه ی شواهد نشانم می دهند هیچ اهمیتی ندارم براش، باز امیدی ته دلم هست که این قدر انرڑی صرف او می کنم. ولی ساکت تر می خواهم شوم. و می توانم :) چون همین الآن، وقتی فکر می کنم چیزی بنویسم برایش، تمایلم آن قدر کم است که این کار را نمی کنم.
پ.ن.۳: بعد اصلا چرا او می تونه تایین کنه کی راچع به چی بحث کنیم؟ لعنتی، چه قدر زخم زده به من. شِت! و پیام ها صوتی و تصویری ام هم نمی شنوه. مسخزه است!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۵۲
بانوش

سلام!
عکس هایی که هفته ی گذشته از دوستی گرفتم را الآن تماشا کردم و فهمیدم نمی توانم عکس های با روح زمانی بگیرم که کسی به من بگوید: عکس بگیر!
هیچ لذتی حتی از نگاه کردن بهشان نمی برم.

مرتیکه آشغال!
خادمِ مسجدی که می خواست در مسجد مرا ببوسد، تحت این عنوان قرار می گیرد.
مردی که در تاکسی تا چهارراه ولیعصر دستش را نزدیکم حس می کردم تا پیاده شوم، تحت این عنوان قرار میگیرد.
آتش نشانِ پارک ارم، می توانست تحت این عنوان قرار بگیرد.
جانبازی در کلن، تحت این عنوان قرار می گیرد.
امشب، مردی جوان با مو های تیره رو به رویم در مترو نشسته بود و دستش بر شلوارش تحرک داشت و من جرئت نکردم درست نگاه کنم از اکراه فراوانی که وجودم را پر کرده بود. مرتیکه آشغال! این عنوان، مالِ اوست!
معمولا عواملی که باعث اکراه و وحشتِ من می شوند، چنین لغبی کسب می کنند.
گاه مردانی که با احساساتِ من مثلِ چیزی بی ارزش رفتار کردند هم، تحت این عنوان قرار می گیرند. حتی دلبر.
دکلمه ای می شنوم از رضا براهنی برای محمد مختاری. زیباست.
مرتیکه های آشغال فراوان اند!
همه چا شاید کمین کرده باشند. شاید ما می گذاریم گاه آشغالیتِ شان را بروز دهند. ولی ما چه تقصیری داریم یا چه مجوزی صادر می کنیم که مردان چنین اجازه هایی به خود می دهند؟
جمعِ واژه ی «مرتیکه» چیست؟ 
مرتیکه های آشغال!
بدرود!
پ.ن.: شنیدن و تماشا کردن و حس کردن، خیلی بی پیشرفت (من) کمک می کنند. کلا همین زندگی کردن.
پ.ن.۲: مردی دیگر که می خواست باهم قهوه بنوشیم هم تحت عنوان مرتیکه آشغال قرار دارد و دیگر جوابش را نمی خواهم دهم. هیچیم نباشه، آدم با همکلاسیشم اینطوری رفتار نمی کنه.
پ.ن.۳: پریشب خواب دیدم تعرض برایم ایجاد میشه. از آدم های آشنا. و اخبار و اتفاقات دیگرِ خواب هم نا خوش آیند بودند. با تپش قلب بیدار شدم. خواب بدی بود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۲۲:۰۴
بانوش

سلام!

کی می آیم ایران؟
امروز جایی که درخواست کار تو نمایشگاه بهشون دادم ایمیل زد که هفته ی دیگه رسیدگی می کنه. هفته ی دیگه بلیطم را می گیرم پس.
امروز کتابخانه ی دانشگاه بودم و روی کار گروهی مون کار کردیم. و دیشب دیر خوابیدم خیلی و اینگونه تمام امروز خوابم می آمد؛ یعنی چشمان سوزان و مقداری سر درد.
فردا نینیِ دختر خاله ام ۱ ساله میشه. فرشته ی نازِ منه! خیلی دوستش دارم.. یه ریزه دیگه میبینمش! هوووورااا!

مشکل من اینه که بی برنامه هستم. وگرنه این قدر سخت نبود انجام دادن یه مشت کار. والله.

من برم عکس های سفر مراکش مون رو ادیت کنم، فردا به استادم باید نشان شان دهم.

چند جلسه ی قبل را نرفتم سر کلاسش.
و این که منم خداییش فازم معلوم نیست! یه روز میگم من فقط تا ابد دلبر را می خواهم، دلبرِ سابق منظورم است. یه روز میگم هیچ مردی را نمی خواهم چون استقلالم مهمه برام. یه روزم می گذارم آدمی جدید بهم نزدیک شود. و همه ی این ها، به فواصل زمانی های خیلی کوتاه، طوری که حتی در چند ساعت تمام این فاز ها را می توانم تجربه کنم. یه چرخه است در اصل.

و امروز از تینا در مورد زندگی شخصی اش سوال کردم و حس کردم معذب شده. فهمیدم گویا زندگی شخصی اش را لا اقل برا من نمی خواهد باز کند. بیشتر باید حواسم به زبان بدن آدم ها باشه.
و عادت کردن به نبودِ م، سخته. شاید اشتباه فکر می کردم، اما درک مان از شوخی ها یکسان بود. صمیمیت فوق العاده ای داشتیم واقعا و فارسی زبان بود و راجع به خیلی آدم ها باهاش صحبت می کردم. اما این آخری ها واقعا فرق کرده بودیم و دیگه اون هوای رویایی بینمون نبود. انگار فاصله ها را بین خود راه داده بودیم. یا اصلا راهی جز این نداشتیم و تسلیمِ فاصله ها شدیم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۲۲:۳۳
بانوش

سلام.

من را جو می گیرد و این را می دانیم همه. زیاد هم جوگیر میشم و احساساتی.
حالا که ایران شلوغ شده، بازارِ فروش عکس از ایران نیز داغ شده. و یه هو ایران با معنی شده انگار.
جوی که منو گرفته حرص است و این که فکر می کنم دیر کردم یا عجله باید کنم یا باید زود عکس بگیرم.. ولی ایران برای من می تونه یه فضای سیاسی مناسب باشه تا در بازار کار با زرنگی و زبلی اسم در کنم. ولی ایران برای من فضای داخل است و آدم هایش که بهشان دل بسته ام. شاید خبرنگار نیستم، شاید هم پوچ و تهی ام. می دانم از بعضی از همکار هایم و این جو بدم میاید.
امروز متونم را برای قرار کار گروهی فردا مطالعه کردم و کمی نوشتم در مورد متونم و سوالاتِ جزوه های امتحان آیین نامه را شروع کردم جواب دهم. در اصل، چند کار که باید انجام میدادم را انجام دادم. ادامه می دهم!

می خواستم راجع به موضوع همیشگی چسناله کنم، اما دیگه حسش نیست :)

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۶ ، ۲۲:۳۱
بانوش

سلام.

تصمیم گرفتم کمتر اخبار رو دنبال کنم. اینطوری حالم بهتره.
به خودم گفتم، به هر حال، همچنان آسمان بالای سرمان است و پرندگان به خواندن ادامه می دهند. پس میشه آرام شد. میشه!

رفتم رو صفحه تلگرامش، دیدم سکوتِ بینمون رو.
یادِ لحظه هایی می افتم که از وجودش و بازگشتش خوش حال و خوش بخت بودم. و از راز های بینمون. از کلکل ها و شوخی هامون. دلم می ره. ولی چه در یک لحظه، همه چیز تمام و نابود میشه. پوف. انگار هیچ وقت هیچ چیز بینمون نبوده. عجیب نیست؟ کمکم که کمرنگ تر بشه، حتی انگار هیچ وقت واقعی نبوده هیچی. انگار نه من بودم، نه او. انگار هیچ چای ای ننوشیدیم، هیچ صبحانه ای نخوردیم، هیچ لبخندی نزدیم و هیچ خیره ای نشده بودیم. خیلی عجیبه. ما فقط یک عکس با هم باریم، چسبوندمش اون اوایل که امسال از ایران برگشته بودم، تو دفتری. سند شده که خواب نبوده و روزی در جوانی، یکی رو دیدم. که یک روز حد اقل، واقعی بوده. هر چی. اتفاقیِ که افتاده.

صفحه شاهین نجفی خواسته های تظاهرات کنندگان رو خواندم:
رفراندوم
انتخاب آزاد
جدایی دین از سیاست
حذف ولایت فقیه
برابری زن و مرد
لغو حجاب اجباری
توضیع عادلانه ثروت
عدالت خانه ی مستقل
رسانه های آزاد.

من فهمیدم که داره این جریان مدیریت میشه. یادِ لایو ها و پیام های کانالِ شاهین نجفی که می افتم، می فهمم از ماه ها ما را داشتند انگار آماده می کردند. ما یعنی بینندگان و شنوندگان.
انگار با دختری که شال سفیدش را همچون پرچم می وزید، شروعِ علنی شد.

می ترسم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۶ ، ۱۹:۲۴
بانوش