روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

دو روز تا رفتن ها

دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۲۶ ق.ظ

سلام!

اینارو  دیروز نوشتم:

«شب های خسته ی دور از ماشین گردی های رنگا رنگ. شب هایی که، زن ها آزاده می شوند. و دلبران رها می شوند، بال می زنند، پرواز می کنند. و از اسمشان حتی شیرینی می بارد، آن دلبران.
دل-بَران.
دلبران اند که احساس درک شدن می دهند به ما.
و‌ مرهم دردان‌ روح‌ اند.
دلبران اند که دل برایشان تنگ می شود. و آرزو با آنان می رود.
آرزو تازه خواهد شد. همچو ققنوس. دلِ آدمیست، ققنوس؟
چه آتش گیرد و از نو متولد شود، چه هیچ گاه فراموش نکند. ققنوس از احساس باد لذت خواهد برد.»

خلاصه.. طِی کِشمَکشی خفن و طولانی، من در تاریخ ۱۵ فوریه از م خداحافظی کردم و او ۱۷ فوریه این پیام را خواند.
هر عشقی، راز های خودش را دارد.
شیرین ترین رنجی بود که داشتم و زیبا ترین و جذاب ترین آدمی که دلم را ربوده. من هنوز هم شاید دوستش داشته باشم، اما دیگر او در برنامه ریزی های من برای آینده ام نیست.
در اصل هی اشاره می کردم به خداحافظی مان، و او چیزی نمی گفت. تا آشنایی بهم گفت که بهش بگویم. یا می گوید نه، یا می گوید باشه. لا اقل می داند.
در این دوره ام از ایران بودن، مو های دستم هم نزدم :) دوستشون دارم فعلا.

و این که تا فردا معلوم میشه مجموعه عکسم به جایی می رسد یا نه.
ایران جو اش با جو ام در فرنگ فرق دارد.
و من، ادمِ خیلی خوش شانسی هستم. که زندگی اش را مدیون خانواده اش هست. مهمه یادمون باشه!

دیروز صبح این ها را نوشتم. ناهار خوردم بعد اش و پر تر شدم. با بچه ی دختر خاله ام بازی کردم. رفتم بیرون که شنا کنم. استخر هم رفتم، ولی مایوم درست حسابی نبود.. اما سر ناجی گذاشت شنا کنم و یک ساعتی شنا کردم. بسی لذت داشت برایم. رفتم پیاده روی و پی بردم بر هر دو کارتم ۶ تومن بیشتر ندارم. حس عجیبی بود. این که اون لحظه، هیچ جا نمی تونستم برم. یعنی خیلی بدتر می بود این حس اگر خانه ای هم وجود نمی داشت که بتونم روم. بعد فهمیدم آدم های دیگه را. کمی بدم آمد از خودم و ولگردی هایم در کافه. وقت تلف کردم تا ساعت ۷ بپویندم در کافه ای به محمد و سیمین. پله های ترقیِ احساساتم با محبت سر ناجی و فضای لذت بخش کنار محمد و سیمین طی شد.
در ایام قبل، من خیلی برای دلبر توضیح دادم چه طوری می تونه بهتر رفتار کنه، یا از ناراحتی هایم گفته ام. حتی برایش گفتم که ناراحت بودم هیچ وقت نگفت بمانم. پس او می داند و می توانست کاری کند. که نکرد. پس اتفاقِ مفیدی افتاد!
اخیر از این که باور کنم کسی که این قدر دوست داشتم، هیچ جایگاهی در دلش به من نداده، از این غمگین شدم.
اما من دیروز، حالِ بدم را پشت سر گذاشتم!
فکر کنم دیروز وقتی یکی رو دیدم که از پشت خیلی شبیه او بود، آنجا بود که غم در تمام وجودم شکوفا شد و بغض آلود مترو سواری می کردم.

امروز پر نوره و من نیز به زودی می روم بیرون‌ :)

بدرود.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۱/۳۰
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی