روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۲۳:۴۵

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۴۵ ب.ظ

سلام.

تولدِ دخترداییم رفتم کرج، با هم اتاقی هاش تا صبح حرف زدم و او هم نصف شب به ما برای نوشیدن چای پیوست و خوابش را متوقف کرد. من این تئوری ام را بیان کردم که خیلی راحت میشه ناراحت بود و آدم آسان تر می تواند سر بخورد در اندوه تا شاد باشد. خوش بختی بحث اش جداست چون یهو میاد. ولی برای ناراحت نبودن، باید کوشید. من نمی دانم آدم های دیگه چطوری می تونن.. ولی من باید تلاش کنم تا در سیاهی حل نشم. بعضی اوقات هم مثل یک ویروس، دیگران را هم به سیاهی ام مبتلا می کنم.
مثل امشب. به خاطر تمام نوشته های اخیرم در دفترچه و ننوشته ها، بغض داشتم. آز گریه خسته ام. یعنی چشمانم. شاید الکی می خواستم از خواندن برای آیین نامه فرار کنم.
بعد از چهار سال، با ترسم مقابله می کنم! من، می توانم!
ولی خوب.. امشب نا حقی کردم به زیبایی ها و فقط غم ها و درد ها را دیدم..
و من به نظرم دیگه چیزی بین من و او نیست!
و این ها را برایش نمی نویسم، چون نمی خواهم سخنی به او بگویم. کلامم و نگاهم و صدایم را از او دریغ می کنم.
از خودم بدم می آید که پرخاشگر ام به خانواده ام. و ظالم ام. حالم به هم می خوره. از خودم. گاه؟.
خلاصه. من واقعا ناراحتم که اون تایین می کنه کی بحث کنیم و کی نه. من ناراحتم که دریا را هیچ وقت نشانم نداد. چنین رابطه ای در اصل به من لطمه می زنه. ولی شاید ترس از تنهاییم و عادتی که حضورش (؟!) هست، باعث میشه برای همیشه رها نکرده باشم اش هنوز. هنوز!
هنوز!
این که خودم برم، برایم احساس قشنگی داره. یعنی این که آدم خودش بخواد تمام شه. می دونه چرا تمام شده. و انتظاری نمی کشه.
پارسال به این رفتارم آگاه شدم. که تنها کاری که می توانم در جوابِ شکسته شدن دلم دهم، سکوت و دریغ کردن خود و روح و عشقم از آدم هاست. شایدم نفهمند، اما بهتر از فریاد های بی فایده است. اینطوری زیبا تره. مثلا اگر داستانم نوشته شود، می گویند او بی سر و صدا، می رفت. که بعضی آدم ها می گویند این یک نوع فرار است.

آن قدر زخم کرده مرا که خسته ام و حتی نمی توانم، یا نمی خواهم آه بکشم.
مردانی هستند لطمه نزنند به ما؟
معمولا آخه علاقه مند به مردانِ عجیب، تاریک و نا مناسب می شوم.
این را دیروز در همین باره نوشتم:‌
«عزیزی می گفت تو کلا از آدم های عجیب خوشت میاد. اولاً یکی که فرا تر از محیطِ آرامَش نمی رود، بر مبنای برنامه ی ۳۰ ساله اش زندگی می کند و ریسک نمی کند، لا اقل تا الآن نتوانسته روحم را لمس کند. دوماً وقتی فردی بخواهد همچو درخت جایی بماند ولی ناراضی باشد، قابل تحمل نیست. سوماً لابد تاریکی شون یه جذابیت خاصی داره که من سالهاست جذب می شوم. چهارماً مردانی که در زندگی ام بودند نمونه ای اند از تمام آدم ها. یعنی در برخورد اول هیچ کس تمام فضیلاتِ روحش را نمایان‌ نمی کند. خلاصه، شاید همه ی ادم ها تاریک باشند، فقط من متوجه تاریکیِ مردانی گه جذبشون شدم، می شوم. البته اون تاریکی هم تعریف خاص خودشو داره: یه تاریکیِ طلایی ای باید باشه. نه خیلی تاریک و افسرده. بلکه یه با دست پس زدن با پا پیش کشیدن و مرموزیتی. می خواستم نقل قولی از اولین دوست پسرِ عجیبم بنویسم، دیدم چرته و پرداختم به کلیتِ مردانی که جذب شون شدم. بعد مرموز ترینشون، همون خدای جذابیت شده. دست نیافتنی طور و دلرُبا. شاید چند سال دیگه به همه اینا بخندم و زنِ یک بانکی شوم. که نه علاقه ای به سفر داره، نه کیسه خواب و نه بی محابا رفتن در دریا.»

واقعا چرا اینطوریه؟!

راستی! امروز حس کردم هیچ حرفی برای گفتن ندارد اینستاگرام ام و بلاگم و هیچ چیزم. اما هدفم از این نوشته ها این است که به آدم ها بگم احساساتت خوب اند، درست است دقیقا همینطور که هستی و نگران نباش، همه فراز و نشیب دارند. نه نوعِ‌ آرمانی، بیشتر با نمایان کردن پاره هایی از زندگی و روحم برایش. که افسردگی در روزمره چه گونه است، ترس از پیری چه گونه است، دلشکستگی همه گانیست و شاعرانه نیست (چرا که در اشعار عشاق خیلی اوقات تا ابد به یاد معشوق می مانند و هیچ گاه دیگر به کسی دل نبستند و اینطوریم دیگه نیست). می نویسم که زندگی در خارج اشرافیت نیست و خانواده ایرانی داشتن در محیط فرنگی چه گونه است، ولی نمی خواهم چیزی توضیح دهم، یعنی شاید، ولی خودم باید خیلی خیلی بیشتر نگاه کنم و ببینم.. بیشتر می خواهم آدم ها را با احساسات مواجه کنم و بگم ما خیلی شبیه هم هستیم. می خواهم حس منتقل کنم. و ثبت کنم پشت صحنه ی مسیرِ زن جوانی با آرزو های بزرگ را. و با وجود تمایلم به تشویق توسط دیگران، نمی خواهم هی بگم من امروز اینطوری کردمو این شد و اون طور شد. تلاش می کنم گوینده ی کمرنگی باشم و احساسات را با کلمات و نور انتقال دهم.
اخیر حس می کنم بیشتر از عکاسی، با کلام است که حرف هایم را بیان می کنم. نمی دانم خوب است یا بد. اینطوریست کلا.

حالا هم بخوابم کمکم،
او کی خواهد صحبت کرد، خدا می داند. اما با هر لحظه، من او را نزدیک تر به درِ خروجی قلبم می کنم و خودم از او دور تر می شوم. با هر لحظه بیشتر درک می کنم هیچ چیز بین ما نیست و او نیز ایستگاهی بود در نوجوانی تا جوانی ام. فقط همین. هر لحظه، خداحافظی را نزدیک تر می کند. خیلی درد ناکه برایم که مردی که این همه مدت تلاش کردم همچو خانواده شود برایم، مرا دوست ندارد، برایم نمی جنگد و حتی تمایلی ندارد که بمانم. این که بپذیرم نا موفق شدم سخته و پذیرش حقیقت دوست نداشته شدن. ولی خوب.. من همچنان آدم دوست داشتنی ای هستم. اینو نباید یادم بره،به خصوص پس از رنجی که مردانی بر من آوردند. رد می کنم. رد می کنم.

شد ۲۳:۴۵. می تونیم یه آرزو کنیم :)

بدرود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۱/۰۱
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی