روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

سلام!

کانال های خبر های تظاهرات ها و حتی خبر فوری رو حذف کردم. فقط استرس می داشتم و سه روزِ با نگرانی فراوان، دلشوره و ترس رنج می کشم. امروز چندین بار گریه کردم. ترسناکه!
چی داره میشه با ایران؟
این متنیست که در فیسبوکم منتشر کردم:

It is like my trust is misused by the ones who inspired me - I didn't thought that that big musician will destroy my trust. And as if everything is kind of planned. Who is leading the protests?
Yes, people suffer in Iran because of poverty and supression. And some of the protest slogans are against the bad conditions. But calling for the Shah or burning the country's flag.. is that still something that will lead us forward? I think not!
During the elections, my friends and I talked a lot about participating and giving a vote or not. I voted, because Mostafa Tajzadeh told about slow process, which is better than a boykott or a revolution. He said, in the USA, it took more than 200 years till a black candidate could become President. Slow Process is better than a throwback to the past! So I voted and hoped to face better days. Like not paying huge taxes for leaving the country for example. But they multiplied. Yeah.
However.. now everything is happening so fast that I can't really absorb. Many earthquakes, the protests against the hijab and now the sudden protests against the system. It scares me, that they are very similar in each city, are continuous and say slogans I never would say. But the most scary fact is the support and happiness of people who would never care for us if they wouldn't profit! Iran was sanctioned and the people's situation got worse day by day, but nobody cared. Now they support the people for whose suffer they were responsible?
Trump doesn't even let us to enter his country, but supports us?
A revolution must have an clear leader, some body who shows his/her face and his plans and ideas. But they are different branches who are pushing.
Only protesting without suggestions that will bring us nearer to a democracy and freedom, might led to violence and nightmares that turn true.
In 2009, we had a clear problem, a clear symbol for the people's hope and many intellectuals who faught. But now it's more like little street fights but also a flow with an hidden strategy.. maybe.. The green movement was peaceful, why it pained a lot to see the violence towards civilians. The green movement, didn't burned the countries flag. They wanted to be heard.
I feel fear, for the safety of my beloved ones and my people, for my own safety in my homeland, for the future and the consequences of today. I am scared of a civil war where old friends kill each other on the streets where I have experienced love and happiness.
Hmm... I just hope not to see the destruction of my country by cancerous acts and people.

این نظر منه.

وحشتناکه. امشب، ۲۰۱۷ تمام میشه. اینم از این.
حرفی خیلی ندارم.. گریه ها آرامم کردند با حذف کردن صفحاتِ استرس زا.
می گن قیام از فرودستان میاد و مردم و کسی پشتش نیست. پس کی این قدر برنامه میده به مردم؟! کی کجا برن.
دارم کمکم یاد کتابِ ناهمتا می افتم. ناگهان ارتشی از خوابنما ها راه می افتد در شهر و تبدیل میشه به قاتل.

شرایطیه عجیب!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۱۸:۳۴
بانوش

سلام!

امشب «آباجان» را دیدیم. زیبا بود!
و من هنوز هیچ چیز نمی دانم و حس می کنم فرصت خیلی برایم کم است.

از دلبر چهار روز است بی خبرم. درد دارد برایم نبودش. اما کنار خواهم آمد. قوی باید باشم. قوی هستم!
همه چیز و همه چیز مرا یاد او می تواند بیاندازد. ولی زندگی بی او نیز قشنگی هایش را دارد!

هم از دردِ دلبر غم کشیدم امروز و هم از دردِ خاله ام. امروز اولین جلسه شیمی درمانی اش را داشت. با دختر خاله صحبت می کردیم که صدایی از پس زمینه آمد. صدای خاله بود که درد می کشید.
هیچ درکی از درد نداری مگر خودت لمس اش کنی. درد ها را دارم لمس می کنم. و فریاد می زنم فحش به سویشان. فاک! فاک! فاک یو!
امروز خانه را ترک نکردم. دو جعبه برای اسبابکشی با کتاب هایم پر کردم و فردا می خواهم کتاب خانه را خالی کنم. یک عالمه جزوه به دور انداختم و پیدا کردم و دیدم چه زیاد در کنارِ فرمول های ریاضی و فیزیک، از احساساتم نوشته ام.
و دیشب سر انجام با مامان آخرین داستان از موراکامی رو خواندم. سخت بود اما جذاب! (مثل دوست داشتن او؟)
ببخشید... مثلِ یک معتاد هستم در ترک. فعلا روح و قلبم طلب او را می کنند، تا کامل رها شویم ز او. و تا آن گاه، چسناله های فراوان خواهم کرد.
دیگر که.. امروز خواندن «لیلی و مجنون» را آغاز کردم و لا اقل مقداری را توانستم بفهمم و گاه حتی روحم توسط شعر قلقلک داده می شد. این یعنی فارسی ام بهتر شده! که حوصله ام سر نمی رود و با متن ارتباط می گیرم.
کتابِ شعر دیگری را در این روز ها می خوانم از یغما گلرویی: «باران برای تو می بارد» که به نظرم خیلی مدرن است، اما جذابیت های خود را دارد.

امروز در اتاقم وقت گذراندم و کتاب خواند. در اصل آن چنان هم بد نگذشت.

حتی جامم را دیگر نمی شکند که سوال شود گر نداشت هیچ میلی چرا بشکست جامم را [لیلی].
امسال راستی برای اولین سال، درخت گریسمس داشتیم.
با این که هنوز هم بی کار هستم، مادر پدرم گفتند بهم کمک می کنند تا به ایسلند سفر کنم. خیلی سرد خواهد بود. اما طبیعت اش فوقالعاده خواهد بود و خوش خواهد گذشت!
کنار می آیم با نبود مردی که دوستم ندارد و نیست.
اگر ما می خواستیم باهم باشیم، می شد. فاصله بحانه است! با اسکایپ حتی میشه همزمان فیلم دید با فردی دیگر، چه برسد دیدن او از فاصله ی هزاران کیلومتری و یا خواندن شعر و داستان برای هم. نمی خواست دیگه. ولی من با وجود چنین تجربه ای، حامیِ این احساسات هستم. با وجودِ سختی اش، لا اقل قلبم با لرزش موبایلم لرزیده و کل وجودم با جملاتی کوتاه گرم شده. یووو.. اینم کمکم داره پایانِ داستانِ عاشقی من میشه :) خوبه چون میشه کم کم قدم بر داشت. تاتی، تاتی.

به زودی میرم ایران، بی خانه این دفعه.
و خوب لذت بردم از این جایی نرفتن ها و گذراندن زمانم با افرادی که دوستشان دارم. مثلا مامان و بابام.
انگار اتفاقی غیر طبیعیست که آدم تنها با کسانی که دوست شان دارد، وقت بگذراند.

بریم بخوابیم در آرامشِ عجیبِ دلمان، با نگاه هایی به آسمان.
دلم برای پنجره های اتاقم تنگ خواهد شد.
و من هر شب، عادتم شده به مامانم و بابام یا میگم صبح بیدارم کنند یا زود بیدارم کنند یا با هم صبحانه بخوریم. انگار بیدار نخواهم شد اگر این سفارش را نکنم. شاید نشانه ی ترسیست. از وقتی متوجه اش شدم، طابلو تر هست برایم.

شب به خیر دوستِ خواننده!

بدرود.

پ.ن.: آهنگِ «مخمور جام عشقم» از سهیل نفیسی را دارم می شنوم و توصیه می کنم به تو نیز.
پ.ن.۲: کلمه ی «لعل» را دوست دارم. مثل «لیکن».
پ.ن.۳: یکی از دلیلی که دلبر دلم را ربوده، درکش از کلمات و حروف و زبان بود. می فهمید مرا با این وسواسم. سلیقه موسیقی اش هم فوق العاده بود و فارسی زبان بودنش. فیلم هایی که دیده بود. به راستی عاشقش بودم و دارم رنجِ ترکِ یک معتاد را می کشم. ولی! معتاد ها می توانند ترک کنند، پس من هم می توانم! با دلتنگی، با دوست داشتن اش. می توانم، خداحافظ دلبری که کک ات هم نمی گزد.
پ.ن.۴: شاید یک درصد اتفاقی برایش افتاده باشد که بعید می دانم. ولی دوستش باید بهم می گفت اگر طوریش شده باشد. اما شاید فقط به احتمال یک درصد. و نوشتم اش که اگر اتفاقی افتاده باشد، بی انصافانه نباشد مطلبم. اما بعید می دانم. می دانم از دستش خیلی ناراخت و عصبانی شدم که اینگونه دارم ترک داده می شوم از او و دلم را پاکسازی می کنم، به خود باز می گردانم اش.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۳
بانوش

سلام!

۷۳ تا نظر هست که هنوز تایید نکردمشون. قبلا که خودم وبلاگ می خواندم از تایید نکردن نظر توسط وبلاگ نویس های دیگه عصبانی می شدم.

امروز دومین روز کریسمسه.
می خواستم دیروز کتاب داستان کوتاه هاروکی موراکامی را تمام کنم، اما انگار نمی تونم ادامه دهم به خواندن اش. انرژی خاصی داره. احساساتی که مرا خواندن اش با آن ها مواجه می کنه، احساساتی نیستند که رقصان و شاد روم به استقبالشان. اولین تجربه ی خواندن موراکامی هست برایم و قلم اش فوق العاده است.

اولین گوشی هوشمندم هم کریسمس گرفتم. اولین کریسمسی که این خونه بودیم.. یا نه، یه ریزه قبل از اسبابکشی. کریسمسی بود که هنوز نیامده بودیم این خونه و من خوش حال بودم که در خانه ی جدید وایفای داریم. قرار بود این کریسمس هم اسباب کشی کنیم. اما فعلا که خانه ی جدید آماده نیست.

دوتا از دوست هایم هم از دوست پسر هایشان جدا شدن. تازه یکی دیگه از دوست هایم هم داره فکر می کنه راجع به جدایی از دوست پسرش پس از ۷ سال. همه دارن جدا میشن.. مگه اون ها همو دوست نداشتن؟ داشتن. ولی جدایی گاه بهترین کار و اتفاق ممکن میشه.

نویسنده ها را نباید دید!
عکاسان را میشه دید، ولی نویسندگان را نباید دید!
چون در هجومِ افراد زیاد، اصلا جس فردیتی برای آدم باقی نمی ماند. و نوشته های نویسندگان مورد علاقه و تو، در اصل یک رابطه ی صمیمی ای بین تون هست. این خراب میشه وقتی خالق شون، با دیوارٍٍ انسانی اش رو ببینی. ت، فضایی سرد. شاید این ارتباط بین نوشته و خواننده خراب نشه وقتی سه ساعت با نور های گرم در اتاق نشیمن نویسنده با احساس راحتی فراوان، چای و میوه خورده باشی و یخی بینتون نباشه و او روحش را نشانت دهد، اما در نمایشگاه کتابی در شلوغی که او شاید به اجبار ناشر آنجا باشد، آنجا این رابطه خراب میشد.
قدیم تر از جادوی یگانگی نوشته بودم، شاید همین باشد.

راستی!
دوم دی، تولد ۶ سالگی وبلاگم بود!
تولدمون مبارک!
واقعا خوش حالم از این بابت!
که از نوشتن دارم این همه مدت لذت می برم و از آن پس بیشتر کتاب خواندم و یک عالمه زندگی بزرگانه تجربه کردم.
یکی از عزیزانم هم اخیر حالش خیلی خوب نیست. اینو نوشتم که ثبت شده باشه به عنوان قسمتی از زندگیم در وبلاگ.

و این که.. آهان!
دیروز به یکی از دوست هام که یه کم فاز تیک و تاک بین مون بود، کریسمس رو تبریک گفتم و خیلی سرد جواب داد. ولی! هر چند یه کم سخته که آدم ها تردت کنند، ولی اسباب بازیِ حال خوب کنِ کسی نبودن ارزش اش را دارد! زن قوی، با حد و مرز :)

داریم میریم به زوجی که در کودکی نقش مادر و پدر بزرگمون رو داشتند، سر بزنیم :) خوش حالم چون عزیزند!

دیروزم با مامان بزرگم حرف زدم و طبق سنت چندین ساله، برای کریسمس با دوست هایمان جمع شدیم. خوش گذشت بسی! سوگند هم آرایشم کرد خفن! با روژ خیلی تیره... هنوز با ذرات باقی مانده اش بر پوستم خوشگلم :)))

بدرود!

پ.ن.: جالب هم هست که شش ساله همین طوری پیوسته سلام و بدرود میگم‌ :)
پ.ن.۲: از وقتی برگشتم، با بچه های دانشگاهم دوست تر شدم.. یعنی با دوست های خودم که قبلشم دوست بودیم یه کم، صمیمی تر شدم. خوبه این حس! و دوستشون دارم. از ایریس یه کم فاصله دارم، هر چه پیش آید. شاید تولدم تو باغ مامان بابام جشن بگیرم. خونه ی جدید، از این خونه مستقل هاست. نزدیک یه دریاچه ی بزرگ که دوران نوجوانی، دوستانم در آن می رفتند شنا. در اصل، دریاچه ی محبوبیه برای تابستان ها. و بزرگ! اما تا مرکز شهر نیم ساعت راهه با مترو. تو شهر نیست خونه هه... بیشتر هومه ی شهره. اونجا یه باغچه هم داریم. و اتاق من، ایوان. برای همین هم پنجره هایش بزرگ است. نسبط به اینجا، کوچک تر است اتاقم. و خوب اینجا تمامِ دیوارِ دراز ترِ اتاقم، دوتا پنجره ی بزرگ داره. انگار زیر آسمان بخوابم. دیگه که... ۶ هفته دیگه احتمال زیاد میرم ایران! یووووو هووووو! و از ماه جولای میرم کار آموزی در روزنامه ای در شهری شمالی تر. بعدش هم یه اتاق می خوام اجاره کنم و از آن پس مستقل زندگی کنم. خلاصه به خاطر کار آموزی و نداشتن تعطیلات تابستانی، همین ۶ هفته دیگه فقط می تونم ایران برم تا اتمام سال میلادی. شاید آخرین دیدار هایم را با دلبر داشته باشم بنا بر این. شاید همونم نداشته باشیم. شایدم فکر کنم آخرین دیدار ها هستند و ۲۰ سال دیگه ببینمش دوباره. مثل شخصیت های فیلم ها. دیر شد بسی. برم آماده شم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۳:۳۳
بانوش

سلام! :)

من نمی فهمم چرا در شبکه های مجازی ای که زندگی دیگران را می توانم تماشا کنم، از شب یلدا یک پدیده ی بزرگ می سازند. والله تا چند سال پیش که ما جشن هم نمی گرفتیمش. بعد آنانی که تنها هستند چی؟
خلاصه! دیشب ما اول سیرک بودیم. یعنی من و مامان و بابام. بعد می خواستیم مراسم شب یلدا بگیریم. ولی سرِ چیز های کوچک دعوامون شد. بعد دعوا کردیم و دعوا کردیم و گه مال شد حال های هر سه نفرمان.
دیگه که.. از م دلرنج هستم.

نمی دونم اسباب کشی رو از کجا و چگونه آغاز کنم.
و باز تکرار می کنم: برای شاد بودن باید یک عالمه تلاش کرد.

همینا. فکر های سوالگونه ام اذیتم می کنند. اما دنیا در جریانه. اگه نمی تونستم، اینجا نمی بودم. پس قدرتشو دارم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۶ ، ۱۵:۰۲
بانوش

سلام.

پرسه زدم در نوشته هایم، چشمم به توصیف ام افتاد‌:
زندگیٍ من؛ زندگی تازه جوانی دور از وطنش.

وطن کجاست؟

چیست؟

بگو به من. بگو وطن برای تو چیست، کیست، کجاست؟

وطن. خانه.

وقتی نوشته ام از وطنم دور هستم، منظورم کجاست؟
مکانی جغرافیایی؟
فردی؟ حسی؟

هوممم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۵:۴۰
بانوش

سلام!

برای دومین بار، دیروز اولین بار بود، امسال برف بارید. خیلی گولمگولی قلمبه های سفید پرواز می کردند.

من نظراتِ شما رو می خوانم.. از اول عادت نکردم انگار تایید کردنشون رو. ولی می خوانم :)

بر خلافِ هفته ی گذشته که مثلِ توپ شیطانک ورزش کردم، این هفته به پیلاتس کفایت کردم. و دیروز نان پختم و الآن مافین های دارای تیکه های شکلاتم در فِر دارند می پزند. زمستون به همیناش قشنگه دیگه!

گاه به گاه سرم را می چرخانم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم. مدت هاست که هر دو پنجره ام، کِرکِره هایشان بالا هستند.
حالِ من، عجیب است. خوب هست.
برایم چرخشِ سرم به سوی آسمان مثلا، جالب است.

بیشتر و بیشتر دارم ارتباطاتِ نا سالم را از خودم دور می کنم.

و بیشتر از نیمی از کتابِ‌ «بامداد خمار» را خوانده ام. فکر می کردم کلا یه داستانِ خیلی زیبا در باره ی عشق باشه.. الآن دارم از هر چی دل بستن، می ترسم. و قوی تر در تصمیماتم می شوم. 

در این میان، مافین هایم آماده شدند و یکی را میل نمودم. لذیذ شده :)

و این که امروز رفتم برای امتحانِ آیین نامه ام هم ثبت نام کردم. انشاالله که گواهینامه را بگیرم به زودی.
لا اقل از وقتی مربی ام را عوض کردم، خودم را نمی پیچانم. با یه خانمِ دلنشین کلاس هایم را می گذرانم که آخرٍ رانندگی هم انتقاداتش را بهم میگه که بهتر شوم. و کلی صحبت می کنیم با هم. من قصه ی زندگیمو می گم، او برایم قصه هایش را می گوید. لذت دارد. بسی بیشتر از مربیِ قبلی ام.

بالای میزم، قاب های عکس هستند. از کلاسِ چهارم ام، از تولدِ ۱۶ سالگی ام در کنارٍ فامیلم، برادرم، لوحِ زَرینِ جشن الفبایم و قابِ نقاشیِ کوچکِ ساربان بر استخانِ شتر.. پولِ زیادی برایش دادم و اکنون فکر به فایده ی ریخته شدنِ خونِ آن شتر می کنم. قلکی که برادرم تولد ۱۲ سالگی بهم داده را می بینم، صندقچه ی مینا کاری شده، شهر های کوچکی در شیشه هایی از آب؛ تکانشان دهم، برف می بارد در شهر ها. و صدف هست و فرشته ای که عینِ آن، کنارِ آینه ی خانه ی هدی است.
این ها، مانده اند. تصاویر می مانند. حس ها، از یاد نمی روند. خنده های قدیمی. حمامِ قدیمی. دلتنگی های آدم ها. تقاصِ شورِ عشق است، زجرِ دلی تنگ؟

تکان ده نیو یورک را. برف بارید. مثلٍ شهری که در آن بزرگ شدم. نیو یورک را مردی برایم آورد که هیچ دلبری جای او را نمی گیرد. حتی گَر زمانی که با آدم ها می گذارنم، این را شاید نشان ندهد. دلبران از زندگی ام خارج می شوند، یا می روند و یا من بیرون می فرستمشان، اما او هست. بلا به دور که مبادا روزی با دلبری از او گلای کنم. بلا به دور، بلا به دور.

از وقتی کلاسِ ورزشِ رزمی طور ام را می روم، النگوی زیبای مادرم را دیگر در دست ندارم.
مادرم. هوم. می دانم که زخم می شود روحِ زخمی اش. روزی من نیز تقاص پس خواهم داد.؟
اما لا اقل می شنود.
۳۰ سال دیگه. کی مانده؟
هنوز قلبِ من خواهد تپید؟

بس است.
مردی که ازش عکاسی می کنم قرارِ امروزمان را لغو کرد.

و من، نمی خواهم خودم را اذیت کنم. پس جمله ای که در سه خط بالا تر نوشته ام را، پاک می کنم. پاکش کردم! درود بر خودم!

حالا هم ادامه می دهم به کار و خوش حالم که می توانم امشب نیز استخر بروم و شنا کنم.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۵:۲۸
بانوش

سلام.

قدیم نمی دونستم چطور و چرا آدم ها شب ها در بالش شان گریه می کنند. یا پشت میز کارشان خوابشان می برد.
در دورانِ دیپلم ام، پشت میز هم خوابم می برد.
و امسال، شب ها قبل از خواب در پتو و بالش گریه کردن رو تجربه کردم. بار ها شاید.
برای دلبر نامه ای نوشتم و از آن پس از او بی خبرم. خودم بائث اش بودم. ولی درد دارد، درد دارد، درد دارد!
ولی کاش سکوت نمی کرد و می گفت بمان.
هر چه شد، شد :)
ادامه می دهم به انتخابِ عکس های ایران.
انگار با تمام شلوغی های دورم، تنها هستم. ولی این تنهایی خیلی بد نیست. باز هم خنده ام می آید، رقصم می آید و شادی دارم. ولی به نحوِ خاصی تنهایی هم هست. که موجب میشه با پشتکارٍ بیشتری کار کنم و بهتر شوم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۰:۵۸
بانوش

سلام.

یکی دارم می شوم انگار با شخصیت های داستان ها، فیلم ها، سریال ها. نیستم کسی که قرار است باشم، انگار حل شده ام در رویا.

یا دلی بی رحم، خشمگین و غیر ارادی.
کجاست، اراده ام؟ کجاست، من؟

کجاست، دستی بر سرِ زلف من؟

زلزله اومده. عکس پروفایل چیزی رو تغییر نمیده و تسلیت های مجازی فایده ای ندارند. آدم ها اینگونه می کنند تا خودشان آرام شوند.
عکاسی مستند را دوست دارم چون میشه با او تغییر ایجاد کرد.
یاد بگیرم کنار آیم با واقعیتِ زندگی. چشمانم را باز کنم.
در خیالِ خوش بختی نمانم، در دلتنگی نمانم، نگذارم ترس ها جلویم را بگیرند.
ترس ها. فاکینگ ترس ها. ای ترس های کوفتی.
کاش میشد، در زندگی حل شوم.

امروز آفتابِ اینجا می تابید و آسمانش آبی بود. کسی نفهمید از زچه ی کرد ها و لر ها و قوم های دیگر در زلزله اینجا چیزی. ولی آن سو، سایه ی تاریک و وحشتناکِ زلزله تاثیرِ مستقیم بر زندگیِ مردمی داشت.

خوبی، تو؟

زندگی، زیباست. چون کوه هست، رود هست و درخت هست و بخار و رنگ و حیرت. انسانِ کوچک می بیند، حیرت زده می شود و حل می شود در هست، در زیستن، در بودن. و باد هست و آواز پرندگان و طعمِ پسته و خورمالو و عطر سیب. ولی خوب. کوره های آدم سوزی و کندن ناخن ها و سیاه چال هم هستند. ولی آن ها جایشان در سیاه چالِ‌ آگاهیست. پس بشنو آوا را. ببین رنگ را. لمس کن، بودن را. حتی اگر فردی مستقیم به تو عشق نورزد.. چرا دلِ باد را می شکنی؟ یا نگاهِ خورشید را حس نمی کنی؟ و خدا؟ ببین.. از تنها بودن، نیرو کسب کن. و با نوشته هایت، تنهاییِ دیگر زنده ها را، شیرین کن. با صدا ها، تو روحشان را قلقلک ده. ناشناس.. شو ناشناسی که تغییر می دهد حالشان را. خاموش کن کوره ی روحشان را. با آبِ خنک. تو، تراوت هستی. به خودیِ خود، تراوت هستی.

یک بار، پس از دیدنِ کودکی که از زیر آوار در حلب بیرون کشیده شده بود و گیج در شوک بود، نا خود آگاه از افسوسِ فراوان، گریه ام گرفت. من این نظر را دارم که آب، درد را می شوید، روح را می شوید. چه آبِ رود، چه حمام، چه آبِ شیرین که می خوریم و چه اشک. دردی همچون آن، عکسی از ساختمانی که امروز دیدم داشت. یه ساختمانِ چند طبقه هست و دیوارِ بیرونی اش ریخته و می شود درونِ خانه ها را دید. وقتی به عکس توجه کنیم، بادکنک های خانه ای را می بینیم. گویا جشن داشتند. الآن آن ها، زنده اند؟ این درد دارد. و یادِ بم می افتم که در کودکی ام فقط فهمیدم در دوردست، فاجعه ای رخ داده است. بچه هایِ زیادی که یتیم شده بودند و ارگِ بم که نمی دانستم چیست، خراب شده بود. سه سال پس از آن، بر جعبه ی خرما خواندم «رطب بم». کلمه ی بم، از آن پس گاه به گاه می پرد در ذهنِ من و یاد خرما هایش می افتم و عکسِ ارگ کنار نوشته و بچه هایی که می آمدند اینجا تا بهشان کمک شود.

عصرِ دیجیتال، یک خوبی اش این است که دنیا خیلی کوچک تر به نظر می رسد تا در گذشته و ارتباطات آسان شده اند. اما بدی اش دردیست که می کشیم و هیچ کار نمی توان بکنیم.
نمی دانم چه حسی دارم. دوست داشتم در زندگی حل شوم، یا در سنندج بودم. پیش مهسا. بر ایوانِ کارگاه و غروب را حس می کردم و با فربد و سارا صحبت می کردم و خوش بخت می بودم. زلزله به من هم حمله خواهد کرد؟

دو چیز مهم اند:
انسان، اولین و اصلی ترین محافظ و انیسِ خودش هست. اگر او مراقبِ خود نباشد، کی باید این کار را بر عهده بگیرد؟!
خانه، پناه گاه است. خانه باید پناه گاه بماند، وگرنه دل ها آشوب می شوند و آرامش دور.

سرما خوردم راستی یه کم. و می خواهم اکنون بروم دیدارِ چند فعال برای ترمیمِ زخم های روح آدم ها. گروه هایی دارند که آدم های دارای افسردگی با یکدیگر صحبت می کنند و تلاش می کنند شاد باشند. می خواهم عکاسی کنم و نشان دهم چرا زندگی زیباست.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۶ ، ۱۶:۱۵
بانوش

سلام.

هر روز، آفتاب غروب می کند. هر روز، می توان تماشا کرد رنگ هایی که سریع جایشان را به رنگ های دیگر می دهند. هر روز ـ در اصل هر لحظه - قلب ما می تپد. و هر روز من می کوشم تا خوش حال باشم.
شاید تنها تسکین هایم قلم اند و حس هایم.
حالم خوب نیست چون کلاسی که امروز داشتم، تمامِ انرژیِ روحم را بلعید و در سیاه چالش دفن کرد. استادِ قوی و با استعدادی دارم که تماشایش می تواند الگو باشد و در عوض مرا غمگین می کند برای کسی که هستم و مدلی که هستم. منظورم است که می بینم اش و من مثل او نیستم و فکر می کنم دقیقا به همین خاطر، هیچ وقت موفق نخواهم شد.
امروز به استادی دیگر اعلام کردم که می خواهم کار آموزی ام را در فلان روزنامه بگذرانم و اگر تا آن موقع گواهینامه ام را داشته باشم، می توانم این کار را کنم.
بعدش چی؟
دوستی دارم من؟
حس نمی کنم این روز ها. تمام دوستانم نیستند. با وجودِ این که دیروز با آن ها غذا خوردم. اما احساسِ تنهاییِ امروزم مرا خیلی پایین می کشد.
عکس ها را میبینم. خودم را در آن ها، فردی که تظاهر به بودن می کردم، صمیمیت های الکی را.
بگیم «فاک تاکسیک پیپِل!» و ادامه دهیم :)
فاک تاکسیک پیپل!
فاک تاکسیک پیپل!
فاک یو، یو تاکسیک وان. آی وُنت گیو آپ!
فاک یو!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۶ ، ۱۸:۴۱
بانوش

سلام.

امروز چهارمین جلسه ی رانندگی ام را داشتم و دنده عقب رفتم و پارک کردیم. نوع آموزش پارک دوبل تو ایران با اینجا فرق داشت. ایران کمجا تر یاد میگیریم پارک کردن رو. و این که... رفتم شلوار خریدم و جورابشلواری و یه ساپورت. شلوار ها رو دوست دارم. و فکر کنم عاشقِ جوراب شلواری شوم. به زودی یه شالگردن جدید خواهم گرفت :) اینو می نویسم چون در اصل شال های خیلی خیلی زیادی دارم، اما تنها دوتا از این شال گنده ها که میشه به عنوان پتو ازشون استفاده کرد.
و می دانی امروز هوسِ چه کردم؟ هوس کردم از فردی عکاسی کنم و داستان آرامی از زندگی اش تعریف کنم. یعنی برم خونه اش، پشت میزِ آشپزخانه اش بنشینیم و برایم صحبت کند. به خصوص در این روز های سردِ پاییز. چشم هم به هم بزنم، پاییز تمام شده و شب یلدا میشه و کریسمس و اتمامِ ترم و قبلش اسباب کشی به خانه ی جدیدِ والدین و بعد سفر!

این که من الآن بر روی مبل ولو شده ام و در آمدی ندارم، دلیل نمیشه آدم نا موفقی شوم. دیر یا زود داره، ولی سوخت و سوز نداره.
بالاخره این روز ها، باید خودجوش کار هایم را انجام دهم. دیده خواهند شد. پیش خواهد رفت. پیش خواهم رفت!

ادامه دهم به ادیتِ عکس های عروسیِ رفیق!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۴:۳۹
بانوش

سلام.

بعضی وقت ها که یادش می کنم از شوق وجودش، قلبم خیلی تند می تپه.
نوشته هایم اخیر خیلی درگیر او هستند. ولی اشکالی هم ندارد، وقتی دلم هم درگیر اوست.

خلاصه، می تونیم کل دنیا رو با هم ببینیم. همین دلیل هست برای صبر و تلاش.
بعضی وقت ها فکر می کنم رابطه ما مثل روابطِ دهه ۶۰ هستند که راه های ارتباط محدود و امکانات کم بود. درسته تلگرام هست، ولی تر همسن هامون خیلی ها خیلی راحت ترشونه. می شد ما هم راحت تر باشیم. ولی قشنگه.

یه مدت بود از او ناراحت بودم. از وقتی بحث کردیم، با کل وجودم باز دوستش دارم :)

مقداری خوابم میاد. هی خوابم میگیره اخیر. هی خوابم میگیره. دارم از چیزی فرار می کنم؟

در اصل کافیمه که او باشد و چند نفر دیگه ای که در قلبم جا دارند باشند و کار کنم. زندگی همینه دیگه؟
شنبه خونه پرستو بودم... یه جاش سوفیا برامون از کتاب شعر هایش می خواند.
شعر باید خواند. بلند. براب هم. برای خودمون.
اتاقمو امروز می خواستم تمیز کنم، ولی نکردم. شاید قبل از خواب بکنم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۹
بانوش


سلام.

تا حالا من فیلمِ «مادر» رو ندیدم. ولی چند وقت پیش قسمت هایی از آن را تماشا کردیم.
یادی کنیم از نقش اکبر ابدی که می گفت: «مادر، مُرد.»
اکنون من می نویسم: دلبر، مُرد.

دیروز بعد از مدتی خیلی خیلی طولانی، رفتم ورزش سنگین و از فرط سنگینی اش سر درد گرفتم. شاید رگی ترکیده باشه. امیدوارم آمادگی جسمانیم بالا رود. فردا افتتاهیه نمایشگاه رو احتمال خیلی زیاد برای کلاس ورزش زودتر ترک می کنم.
از خیلی آدم ها دوری کرده ام و دوست ندارم. هر چند گوشه نشینی فایده ای ندارد. دارد؟ نه، ندارد.
اخیر کتابِ «ناهمتا» را می خوانم. خیلی وقت بود رمان طولانی نخوانده ام. داستان اش خیلی جذاب است و هدیه دختر دایی ام برای تولدم بوده. اون زمان ها، که هنوز ایران زندگی می کردم.
چند وقت پیش باز یکی از علت هایی که می خواستم برگردم ایران، دلبر بود. الآن که برایم مرده، همچنان ایران را دوست دارم. اون روز برایم جالب است که دیگر حسی به ایران یا فرنگ نداشته باشم... چه اتفاقی خواهد افتاد که احساساتم کم سو شوند؟

این سر دردم دیروز خیلی بیشتر بود، اما هنور اذیت کننده است.
یه آلبوم انگلیسی زبان از کینگ رام یافتم، حال می کنم باهاش. صبحم رو جذاب می کنه. شب هایم هم با ناهمتا می گذرند. بینش گاه عکاسی، عربی، دانشگاه، از دیروز ورزش و دیدن ادم های قدیمی و جدید. حالم انگار خیلی بهتره تا روز های گذشته. جمعه شب دعوا کردم با مامانم و تا دو و نیم صبح حرف زدیم و گریه و این داستانا، شنبه دوستم رو دیدم و شب رفتم عکاسی که موسیقیِ محیط خیلی حالم رو خوب کرد. خوش حالم. از این که از عمقِ سیاه چال بالا آمدم.
دلبر مرد. نمی دانم من کشتم اش یا خودش مرد. ولی مرد :)

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۸:۵۸
بانوش

سلام.

می روم دوباره امروز آموزشگاه رانندگی.. و قابل ارز است که کلاس های هفته ی دیگرم، جلسه ای ۶۰ یورو هستن.. آخه چرا این قدر گران؟؟؟

و بعد خانه ی یکی از همکلاسی ها برای میلٍ ناهاری ڑاپنی و پس از آن با هم استخر رفتن. والله نمی دونم چی پیش خودم فکر کردم که یهو این قدر برنامه چیدم با فردی نیمه غریبه. اما دوست دارم باهاش آشنا شوم. فکر کنم. دیروز تولد یکی از دوست هایم بود که خیلی بهم خوش گذشت. شاید چون همه ی افراد جمع را نیز می شناختم و باهاشون میانه ی خوشی دارم. بسی خندیدیم. با کامیلا به خصوص فوق العاده میشه خندید! ایریس هم تا دوشنبه شهرستان ما خواهد بود. شهرستان ما :)

کنجِ انگشت اشاره ام به گمانم چرک کرده. می سوزد و داغ است مقداری. امیدوارم زود خوب شود.

کامیلا دوست خیلی نازیه.

آماده شوم برای امروز :)

بدرود

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۶ ، ۰۹:۵۶
بانوش

سلام.

خوش بخت نیستم.

اما! من که نه درخت هستم، نه گنجشک.

پس خوش بختی را دوباره تجربه خواهم کرد!
قول می دهم به خودم و تو.

اعصابم از یکی از دوست هایم خرد است که قاطع میگه نه و روز جمعه میگه که می توانیم دوشنبه باهم تلفنی صحبت کنیم. بیخیال..!
و این روز مره ای که خودم مدیر اش هستم و هنوز موفق به درست مدیریت کردن اش نیستم.

آتش دارم زیر خاکستر هایم. لحظه ای می آید که هوا می رسد بهش و منفجر می شود. شور انگیز است.

ولی! این دورانِ شخمی-حس کارم را پیش خواهد برد.
همان طور که خانه ی شهریار یا زیگموند فروید و یا ماری کوری دیدنش برایمان جذابیت داره، روزی جا های زندگی من هم مهم می شوند. اینو امروز فهمیدم. چون دیروز رفتم سمت محله ای که در آن بزرگ شدم. اصلا لذت نبردم از آنجا بودن. ولی همین دوست نداشتن ها هم مرا پیش می برند. باور دارم.
می دانم که می خواهم دیده شوم و شنیده شوم.
مرا ببین.
نگاه کن!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۶ ، ۱۴:۳۹
بانوش

سلام!

بار های روحی و درگیری ام با آنان، خیلی بیشتر از تصورم انرژی ام را می گیرند. اما آب هست. و آب حالم را خوب می کند.

به هر حال، دیروز و شبِ گذشته اش از مواقع سخت برای من و روحم بودند. هنوز خیلی استفراق دارد. هی بالا میاره.

من اگه یه ماشین زمان داشتم و سفر می کردم به گذشته، می رفتم پیشِ بانوشِ کوچک و فقط سفت بقل اش می کردم.

دیروز به این نتیجه رسیدم، و انگار تماشاچیِ فیلمی هستم، مدام خود را در کودکی تصور می کنم. چطور راه می رفتم؟ کجا برایم پناه داشت؟
فهمیدم چرا خانه ی زیرزمینی ام را پناهگاه نام گذاشتم. پریوش، پناهگاه من.
من آن طور که می خواستم، ورزش نمی کنم. روز های الکی می گذرند و تمام می شوند، این است حکایت جوانی من؟

نه، نباید اینگونه باشد. و این طوری نمی ماند.
دیروز دلبر می گفت به من لطمه خواهد زده شد اگر رابطه مان را جدی تر کنیم. مدام از لطمه خوردن من می گوید. دلم تنگ است برای تماشا کردنش و ذوق هایش و با لبخند بحث کردن هایش. داستانی است، داستان من و دلبر. خودم تصور نمی کردم چنین تجربیاتی کسب کنم. یعنی وقتی قبلمون دلبر نداشته تا حالا، اصلا قابل تصور نیست چگونه اند احساسات.. یه مدت خیلی دوست داشتم آدم های اطرافم بشناسند اش و از هر کس نظر می پرسیدم. اما هیچ بار تا حالا تجربه ندارم کسی بگوید بانوش، به نظرت فلانی را دوست بدارم. هیچ بار! و الآن شیرین است برایم که کسی نمی شناسد اش و محفوظ است. این که دو سال و نیم هنوز فاصله غیر قابل تغییر هست، اذیت کننده است.. اما مثل برق می گذره و شکوهِ زیباییست در زندگی ام، حضور او.

امروز تولد مامانمه. و اتاقم رو یه کم تمیز می کنم و می رم پیاده روی. اجبار نیست که همه اش بدوم و اصلا دیگه نرم. پیاده روی هم خوبه.
تازه تولد یکی از تنها دوست های صمیمی ام که در این شهر مانده اند هم هست. احتمال دارد ولی که نروم جشن تولد اش به خاطر خستگی. هنوز هدیه هم نگرفته ام برایش.

دوشنبه هم تهمینه می آید خانه مان.
انگار محور زندگی ام می چرخد بینِ زخم های روحم و دلبر و بلاتکلیفی ام و خود پیچاندن هایم.
ولی خوب میشم :)
میشه :)

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۸
بانوش

سلام.

چگونه درک می کنم که سالِ گذشته تنها یک خواب نبوده، واقعیتِ بیست سالگی ام بوده؟
و این که من فعلا بر نخواهم گشت؟
چگونه از تخیل در می آیم؟

نرفتم دانشگاه. عکس هایم را دادم چاپ شوند. شاید به یکی از دوستام زنگ بزنم.
امروز خیلی دوست داشتم با ایران تماس بگیرم. و با احمد حرف زدم. بعد هم فاطی. خوبم الآن.

هدف هایم، ارزشٍِ حس های الآنم را دارند.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۲
بانوش

سلام!

این روز ها، الگوی واقعیت برای تاتر و ادبیات را می بینم.

مهرناز، که اسمش توصیف بسیار خوبی برایش است، دیروز یه کوتاه از جمله هایی که در تاتر ها دلم را می لرزانند گفت. و یا ایریس که گفت ایران بودی راحت تر گیرت می آوردم. خیلی وقت ها متوجه جمله های بزرگ می شوم، بزرگ یعنی دل لرزان.
یا ارزشمند بودنِ تفاوتِ عظیمِ ما در درونگرا بودن و برونگرایی.

و بعضی از حرف های خودم هم حس می کنم از این مدل سخنان است :)

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۶ ، ۰۸:۴۵
بانوش

سلام!

امروز دوشنبه است، چهارشنبه ی گذشته ایران را ترک کردم. و آمدم خانه ی پدری ام.

اکنون دمنوشِ سرماخوردگی می نوشم. شنبه شب سرما خوردم، عروسیِ آنا بودم. و همان عروسی، ایده ی جدیدی به من داد که توسط دوربینم دوستِ دورانِ نوجوانی ام را از نو بشناسم.

سه شنبه، دوستان صمیمیِ ایرانم را دیدم و کنارمان بودند. می دانی، تهران بالاخره شهر من شد.

و تو دوستم هستی، باهم این مسیر رو رفتیم.. اعتماد به نفسم میگه که یک عکاسِ خیلی قوی ای می شوم! و حرف هایم خواهند شنیده شد. خواستم یادمان بماند :)

این روز ها افکارم می پرند بین خوش بختی، دلتنگی، هیجان، انگار هیچ وقت دور نبودم، انگار قراره برگردم.
سالِ گذشته فوق العاده بود، خیلی بهتر هم خواهد شد.
و سواله برایم کی و چگونه دوباره دلبر را خواهم دید. در دیدار آخرم موقع خداحافظی که تماشایش می کردم، فهمیدم که او دلبری است که تا باشد، هیچ کس نمی تواند دلم را همچون وجودِ او ببرد. میگه فاصله لطمه می زند. شک ندارم فاصله و ندیدن اش اذیتم می کند. اما اگر باهم آینده ای داشته باشیم، لیاقتِ صبر کردن را دارد. چون وقتی هست، حالم خوبه. و جالبه که وقتی رفتم ایران، بود و رفت و بازگشت و سه بار دیدمش پس از بازگشت اش. وقتی رفت، فروغ را فهمیدم و وقتی بازگشت، احساساتم را مخفی نکردم. داستان ها، واقعیت را به عنوان الگو دارند.

راستی! خانه ام را تحویل دادم و سه شنبه تنهایی اسباب کشی کردم با پڑو ریو ی راننده آڑانسِ خیابان جمالزاده. بعد هم رفتم عروسی. که خیلی حسِ غریبی داشتم در آن. و عروسیِ آنا بهم فهماند که عروسیِ کوچک و صمیمی ای می خواهم. چهارشنبه، ۱۵ ام شهریورِ ۱۳۹۶، خانه ام را تحویل دادم. احمد آمد پیشم تا باهم فرشم را ببریم شرق و برویم کافه. وقتی دیوار های لختِ خانه ام را دیدم، فهمیدم که دیگر وقتش هست که فردِ جدیدی مهمانِ این خانه شود. آن دیوار های لخت، دیگر احساسی برایم نداشتند و خاطره بودند. و رفتم :) هر وقت در زندگی تا اتفاقِ نسبطا بزرگی می افتد که روح تان را درگیرِ خود می کند، آدم های نازنین را دور خود جمع کنید تا اذیت نشوید و خیلی هم خوش بگذرانید و حالتان خوب باشد.
چه قدر دلم تنگه برای خنده های یاسی. و نیلای عزیزم!

و این که.. عجیبه دنیا.
فوق العاده است!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۲:۲۵
بانوش

سلام!

آلمان کشوریست که در آن کار حرف اول را می زند. انگار ارزش انسان بودن ما، به کار کردن مان است. آلمانی ها زندگی می کنند که کار کنند. ولی من این را نمی خواهم در زندگی ام داشته باشم. من می خواهم لذت ببرم و زمانم را وقف عشق کنم. چیزی بین ندارند.. یا زالو ای، یا کار می کنی.
شاید من آدم عجیبی هستم، ولی به من کسی در آنجا یاد نداد چگونه از روزمره لذت ببرم. چون کسی که کار الویت زندگی اش نبود، موجود بی ارزشی بود. انگار.

دارم برمیگردم به سرزمینی که آدم هایش همچون هوای شان، سرد هستند.
دستان و چشمانم بدون قدرتی از من، خود به خود دنبال بلیط می گردند. چمدان را می بندند. زبانم خداحافظی می کند و پا هایم مرا می برند.
تنها چشمانم خواست روحم را انجام می دهند که بی پناهانه، گریه می کند.
در این یک سال، تغییر کردم گویا. لا اقل می دانم خیلی چیز ها مرا می رنجانند. و می دانم که می خواهم لذت ببرم.
حال این روز های من، خوب نیست. اصلا خوب نیست.

و نمی دانم چگونه خوب شوم.
هر لحظه می توانم بزنم زیر گریه. یک هفته دیگر، خانه ام را تحویل باید دهم. و می روم. آخر تابستانی که سال قبل آمدم.
حال من اصلا خوب نیست.

داریم به پاییز نزدیک تر می شویم! پاییز خیلی جذاب است!

ولی! یک سالِ گذشته، شاید بهترین سال زندگی ام بود تا کنون.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۵۴
بانوش

سلام!

[رها کن، قهرمان.
دهانت بوی تعفن دارد. انگار چیزی در آن مرده است. یا کسی.
در اعماق حلق ات نقطه های سفیدی را می بینی، کفن کلماتی که کشته ای و هیچ گاه دهانت را ترک نکرده اند.]


یک ماه کم تر ایران خواهم بود. این یک ماه را چگونه می خواهم بگذرانم؟ نمی دانم اصلا.
م رو پنجشنبه دیدم و ارتباط مون عجیبه. شاید توهمه.

خانه ام را دوست دارم!
دوست دارم آدم ها بیشتر الهام ببخشند به من تا دخالت کنند در زندگی ام.
با گفتن از دل هایشان، مرا تحت تاثیر بگذارند.

امروز هوس کردم کلارینت یا کمانچه یاد بگیرم. ولی صدای کلارینت واقعا جذابه.

دیگه که.. با دوستام شمال بودم و دعوا شد بین من و ف ولی خوبیم الآن با هم.

یه طوریه حالم. نمی دونم چطوریه.. تمایل دارم از خودم حفاظت کنم، مثل آدم بزرگ ها برای ماندن رابطه ای عاشقانه زحمت بکشم و موفق شوم در کارم. اما با گشادی، مگر میشه؟
مهمان های دیشب ام می گفتند که اولین بار که پارسال هم را دیدیم، من خیلی ترس داشتم نسبط به ایران و مدتی که اینجا خواهم بود. الآن ولی دیگه می گم تو خوبی و کارم رو انجام میدم. عجیب گذشت سال گذشته.

شاید با ترک ایران، دیگه با م هم حرف نزنم. احتمالش خیلی زیاده :)

بدرود.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۴
بانوش