ترسِ او که در جاده زندگی می کند
يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ
سلام!
هنوز خونمونم.. بلیط اتوبوسم رو لغو کرده بودم چون فکر کردم باید برای دوستم برم گذرنامه اش رو بگیرم چون هنوز گذرنامه و ویزاش نرسیده به دستش.
و.. فکر کنم تو میراث آلبرتا 2 بود این حرف رو شنیدم.. یک هفته قبل از رفتنت خوش حالی. دو روز قبل اش با ذوق از همه خدافظی می کنی. وقتی تو هواپیما می شینی و می پری، غمت می گیره و پیش خودت می گی کاش کشورم جایی بود که نیاز نبود بروم.
الآن، ترس از این سفر سراغم اومد. تا صبح خوش حال بودم.. ولی الآن ناراحتم از دلتنگی ام برای خانواده و.. راستش هر روز دیدگاه هایم به این و اون تغییر می کنه و فعلا خاله جان و بقیه رو معبدِ اعتمادم نمی بینم.. راستش کسی رو نمی تونم در این لحظه با چنین دیدی اونجا ببینم.
گُرخیدم.
از مسئولیتی که شاید ایران در انتظارمه، حتی همین مسئولیتِ سر زدن به این و اون، رویم فشار ایجاد می کنه و بائث ترسم میشه. در اصل، دوست داشتم فقط با کوله پشتی ای که پس دادم بروم یک جایی که غریبم.
مثلا نیو یورک. یا.. نروژ. می خوام آسمانِ پر ستاره ی نروژی ببینم..
بدرود.
۹۴/۰۴/۲۱