روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

نمایشِ طاعون روح

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

سلام!

نه نه نه نه نه نه نه نه نـــــــــــــه.

شیمیایی - فرزاد فتاحی. اولش صدای پرستویی.

اول: یکی از آرزو هایم اینه که کار عکاسیم آن قدر خوب شود که اسمی در کنم و آدم هایی رو که دوست دارم ببینم رو جلوی دوربینم ببینم و باهاشون آشنا شوم.
دوم: امروز بعد از چند تماس، برای گذارش آنلاینمان یه سوژه پیدا کردیم.
سوم: با وجود این همه خوبی، امروز خیلی حال نکردم. جــوانیم داره می گذره، می فهمیم؟! نمی خوام! نمی خوام! نمی خوام!!!
چهارم: هنر چقدر فوق العاده است که می تونه روحت رو لمس کنه.
پنجم: یه تلخی هایی حس می شوند.
ششم: قانون به درک؟! نمی شه بگم به درک! هر روز در ذهنم این جمله رو بیان می کنم: این جوانی مان هست که می گذره!
دِ لامسب نمی خوام بگذری قبل از این که کاملا حست کنم! پس چرا داری آروم آروم از کنار حبابم می گذری؟ وایـــــســـا! وایسا لعنتی! هــِــی!!! با تو ام! می فهمی حرفمو؟! گندت بزنند! وایسا دیگه! ع... چرا صبر نمی کنی پس؟ اه، گمشو تو ام. چــقدر بی شعوری! یادت رفته من در اصل چقدر شکننده و ظعیفم؟ وایسا عزیزم! وایسا که نمی تونم ولت کنم..
«دوشنبه» فتاحی. «تن من، تن تو، توی هم حل شد. امشب سکوتِ خونه مختل شد. نفست رو تنم مثل مخمل شد. نفسم رو تنت جای تاول شد. اینجا.. دنیای بی ما منحل شد.»

شهره تو گروه تلگرام پیغام می ده.
امروز با چهره و صورتم ذوق نکردم. دماقمم گرفته اما هنوز خدا رو شکر اوایلِ مریضی است.
و این جوانی مان هست که می گذرد.
و این جوانی من هست که دیگر بر نخواهد گشت.
و.... و... «تن من، تن تو، توی هم حل شد.»
ترم اولی ها یه جوری اند به نظرم.
و باید مراقب روحم باشم که زخمی نشه. فاطمه گفت. روح مان مقدسه. و هویت.. من هویتی دارم همچون کوه یخ که مقدار زیادی اش را همچنان باید کشف کنم.
آیا عکاس موفقی می توانم شوم؟
این زندگی چقدر عجیبه.
و بانوش داره دوباره موعذب میشه از حالش و افکارش.
شاید چون بین او و سلینا سرما اومده. حالش بهم می خوره از این حالت های دَرک سرما. حالش فجیع به هم می خوره.
می گفت یه دوست داشت قدیما، مثل خواهر. همه حرفی می زندند با هم و قرار بود تا ابد دوست هم باشند. وقتی بچه دار شدند، بیایند سر آن چهارراه و همدیگه رو ببینند. و جدا شدند. می گفت همه تنها خواهیم بود و تنهایی رو دوست دارد. میگه خبر سختت می کنه. تلخت می کنه. دخترونگی ات رو حفظ کن و ازش استفاده کن.
پنج ماه و نیم مانده تا بیست. 
می گویند هر چیزی را نباید تجربه کرد. روانکاو می گفت. اما آدم نمی تونه خودش رو تو خونه حبس کنه. من نمی تونم. 
دندان های بی قرار.
تنها اومدیم اینجا و تنها از اینجا خواهیم رفت. درسته؟ تو چی فکر می کنی؟
فردا می خوام برم تو کافه ای که ایرانیانی که تا حالا باهاشون ارتباط نداشته ایم، می چرخانند اش. بنشینم آنجا و کمی صحبت کنم با آدم ها.
مخمل. ژاپن. شکوفه ی گیلاس. برنج. سبز. صورتی. کیمونو. سفید. سیاه. سرخ.
«تن من، تن تو، توی هم حل شد. امــــــشب...»
صدای پیانو، خواننده، صدای پیانو، خواننده. هارمونی.
یه مشت چیرت و پرتی که نوشته.
«اینجا» دنیاست. سلام دنیا. 
یعنی ممکنه تمام این سال ها، از باکتری تبدیل شده باشند به خزه و ماهی و پرنده و پستاندار تا من در این لحظه در این دنیایِ در هم زنده باشم؟ و بنویسم و فکر کنم و بشنوم؟
خدا چرا؟! آخه فازت چی بوده؟ خارق العاده ای!
فکرشو بکن... این همه موجود زنده و مرده شوند تا ما شکل بگیریم و زندگی کنیم. و به اینکه چطور زندگی مون رو به بهترین شکل بگذرونیم فکر کنیم و افسوس بخوریم که این عمرمان هست که می گذرد.
بانوش قبل از مرگش چطور خواهد بود؟ به چی فکر خواهد کرد؟ خواهد ترسید؟
88 چی شد؟ چیکارمون، چیکارشون کردند؟! هیچ کس چرا جواب آن خون های ریخته شده رو نداد؟ چرا می زدند و می بریدند؟
مرد کیست؟

«نفست رو تنم مثل مخمل شد. نفسم رو تنت، جای تاول شد.»

پیانو. تنهایی. همه تنها خواهیم بود. یا شاید من خودم رو تنها خواهم کرد. در اصل تنهاییم خوب. در اصل، این همه تلخی هست. و در اصل، من باز ذهنم داغون شده. باز دندان های نا آرم. «سکوت خونه مختل شد».
می دونی، امروز تمام روز اینجا خاکستری بود. کلاسی که داشتم در اتاقی با پرده های خاکستری، دیوار خاکستری برگذار شد با میز و صندلی و موکت خاکستری. بیرون آسمانی خاکستری بود و لباس های آدم ها نیز خاکستری. تمام روز، آسمان خاکستری بود. خیلی وحشتناک بود نورِ امروز. تـــمام روز غرق بودم در باتلاقی خاکستری. و خاکسترم کرد.
«نفست رو تنم...» پیانو..
روحم تاول زده امروز. هوای خاکستری ایجادش کرد و نگاهِ امروزم چرک ها را واردش کرد. انگار طاعون روحی گرفتم. ولی زودگذره انشاالله.
چرا طاعون و جزام و سرطان و  تجاوز و بریدن سر وجود دارند؟! اَه!

عجب چرت نوشتی شد...
پانو. خاموشی. پرده بسته می شود.

بدرود.

پ.ن.: دوست داشتم گاهی دختر کولی ای بودم. دامن بلندی بر تن، شاید همین دامن سرخ آبی ام با بته جقه، مو ها ی باز، تاپ مشکی بر تن، یک پا بندِ بزرگ که حتی شاید از چند پا بند تشکیل شده دور موچ پا، موسیقی، آتشی بزرگ بر سنگ فرش شهر، نور ماه کامل در شبی گرم در تابستان، کشور ایتالیا/یونان/قبرس/مراکش/فرانسه، قلقلک نسیم. برقصم آنجا. برقصم و اصلا نفهمم دنیا دست کیه. شاید مدتی نه خیلی دور، با گروهی از کولی ها همراه شوم و زندگی دختر کولی ای ام را تجربه کنم. روزی دختر آقای مهندس با کولی ها (برای مدتی) زندگی کرد و مهندس و همسر به دوستانشان چی خواهند گفت؟ افتخار خواهند کرد؟ لبخند خواهند داشت؟ یا اندوه و تاسف؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۲۲
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی