روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

متاوجزِ مسجدی

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ

سلام.

داستانی برایت می نویسم از اعماق وجودم:

ساعت دوزده و خرده ای، روز یکشنبه. دقیقا دو ماه پیش.
از چهل سطون سمت مسجد النبی می رود.
مرد سن بالای چندش آوری دنبالش می کند. مکالمه تلفنی با دوست پدر. پرسش در مورد سفری به شمال. میگه آمل می تواند برود و هتل می شناسد برایش. می گوید می توان تاکسی گرفت برای سر زدن به روستا های مختلف. جلوی مقازه طلا فروشی می ایستد تا مرد برود. مرد پایش را به دیوار تکیه می دهد و منتظر می ماند. همچنان دوست پدر پای تلفن. «تصمیم می گیرم و بهتون پس خبر می دهم. مرسی از لطفتون. خدافظ.»
رو به روی در مسجدی می رسد و از طلبه می پرسد آیا این مسجد النبی است. طلبه محجوب است، بدون نگاه کردن در چشمانش جواب می دهد. مرد چندش آور راهش را می گیرد و ترس و چندش در وجودش می خوابند.
حیاط مسجد خیلی بزرگه و نور ظهر خورشید خیلی سفید و پرنور اش کرده. همانطور که سرعت شاتر را می گذارد روی یک هشت صدم ثانیه، چشمانش را بسته تر می کند تا اذیت نشود.
اذان ظهر شنیده می شود.
مردم وضو می گیرند و وارد محوطه ی نماز خواندن می شوند. همین طور حیاط خلوت تر می شود.. می رود نماز خوان ها را تماشا کند. از آبدار خانه وارد می شود. دمپایی هایی جلوی دری که به سمت نمازگاه راه دارد هستند. وارد می شود. کفش های سفیدِ توری اش را در دست می گیرد، آرام می نشیند پشت نماز خوان ها و تماشا شان می کند. عکس می گیرد.
نماز تمام می شود و مرد ها شروع به گفت و گو می کنند و بعضی ها هم می روند. سربازی می رود آبدار خانه و دمپایی هایش را می پوشد.
بیرون می رود. نگاهی به بیرون مسجد می اندازد. می خواهد زیر گنبدِ مسجد را ببیند، هر چند آن موقع به جای گنبد مناره بیان می کرده. از سرباز سؤال می کند چطور ممکن است آنجا برود. مسجد خالی تر می شود. سرباز می فرستد اش پیش بسیج و به عنوان دخترکی کنجکاو و کودکانه در خواست می دهد. اِم و مِن می شنود. رئیس بسیج راضی می شود. سرباز می برد اش سمت آبدارخانه که بقلِ ایستگاه بسیج است. به خادم اطلاع می دهد او را زیر گنبد همراهی کند. زیرا آنجا تنها جمعه ها باز هست. جلوی در آبدار خانه، مردی با دوچرخه و لهجه ی ترکی ایستاده و داستانی برای خادم تعریف می کند. او را هم در بحث وارد می کند. از سیب می گوید. سیبی نیز در دست دارد که به او تیکه ای از آن را می دهد. از قسمت می گوید. دوست داشته سیبی از درختی که در راه مسجد است بچیند ولی دستش نمی رسید. تا آن روز که مردی سیبی به او داد که خودش چیده. خداحافظی می کند. خادم چشمانی به رنگِ سبزِ لجنی داشت. قدِ بلند. لباس های کهنه. پوستِ نه چندان تمیز. با جوراب دمپایی پایش کرد و رفتند سمت دری که وارد مسجد می کردشان. رفتند تو مسجدی که هیچ کس به جز آن دو در آن نبود. مرد در را می بندد، حتی شاید قفل می کند. او تعجب می کند. دری فلزی با رنگِ سفید. بالای در شیشه ایست  مات و طرح دار و نرده دارد. چراغ های مسجد خاموش اند. نورِ طبیعی به آن مکان روشنایی اندکی داده.
- از کجا میای؟
تهران.
- من زمان خدمتم تهران بودم.
ع.. کجای تهران بودین؟ چی کار می کردین؟
- انقلاب. سربازی دیگه. 
[...]
راه می روند. سمت چپ، پشت در های فلزیِ سفید با شیشه های مات که جلوی شان نرده هست، حیات مسجد النبی هست. سمت راست دیوار. دری بر دیوار پیدا می شود.
- اینجا آب انباره.
آب انبار؟
- آره، آب انباره مسجد. می خوای ببینی؟
آره، اگه می شه خیلی خوش حال میشم.
خادم در را باز می کند، او پا برهنه وارد می شود و هیرت زده است. تا به حال آب انبار ندیده بود.. در عمقِ زیاد اش نگاهش گیر کرده بود. آب انبار سرد بود و تاریک و بی آب. پله های مقدار داغونی داشت. خادم به او دمپایی می دهد. خادم می گوید اگر می خواهی پایین هم می توانی بروی. فکر می کند. ترجیح می دهد پایین نرود. خادم نگاه می کند. مثل شیری که دنبال بچه آهویی می خواهد بکند. نقشه ای در ذهنش دارد؟ چشمانش قابل اعتماد نبود. او می خواهد آب انبار را ترک کند. در راهروی آب انبار، خادم نگاهش می کند. فاصله شان کم است. خادم سؤالی زمزمه می کند. دستش را دراز می کند. خیلی مرد غریبه نزدیک است. خادم می پرسد این چیه و دستش را سمت گردنش می آورد. او نمی گذارد دستش به گردن بخورد و خودش را کنار می کشد و از آب انبار بیرون می آید. ترس و اندوهِ اعتمادی از بین رفته درونش است. جواب می دهد آن بند دوربینش است. حجاب اش را ترمیم می کند. وحشتی در چشمانش است. خادم نیز آز آب انبار بیرون می آید.
از بیرون راه نداره؟
- اینجا همه جا به هم راه داره.
سکوت می کند. آرام تر راه می آید تا فاصله شان بیشتر شود. خادم نگاه می کند، می گوید من قصد بدی نداشتم، خواستم حجابت رو درست کنم. جواب داد لازم نکرده. خادم جلو تر راه می رود. نگاه به عقب می اندازد. سرعتش را کم می کند. او می گوید بفرمایین. نور کم است. سایه است. می پرسد دانشجوی معماری است. جواب می دهد خیر، عکاسی. او فکر می کند چی بگوید تا خادم حساب ببرد ازش. می گوید می خواهم عکاس جنگ شوم. به تهِ جناهِی که در آن هستند نزدیک می شوند. باید پیچید سمت چپ. آن وسط یک جارو برقی است. خادم نزدیک می شود. خیلی نزدیک.
- یه بوس بده!
جــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــغ !
کثافت! کثافت! کثاقت! کثافت! کثافت! کثافت! کثافت! کثافت! کثافت! کثافت!
به سمتِ در می دود و دعا می کند در باز باشد. رو به رویش دری می بیند.. یاد صحنه ی فرار یوسف پیغمبر از زولیخا در سریال صدا و سیما می افتد. فکر می کند اگر در قفل باشد چه باید کند. شیشه ی ماتِ بالا در های فلزیِ سفید را خواهد شکست. در باز است. سریع خارج می شود. کفش های سفیدِ توری اش را از کیسه پلاستیک به زمین می اندازد. شوکه است. فحش می دهد. جلو اش یک خانواده بر زمین نشسته است. نگاهش می کند. عصبانی است. می رود سمت بسیج. سرباز رو می بینه. داد می زنه.
این مرتیکه کی بود با من فرستادید؟
سرباز نگاهش می کنه. می گوید این کی بود؟ مسخره است! مسخره است! خیلی مسخره است!
رئیس بسیج می آید بیرون. نگاه می کند.
= خانم چی شده؟
تعریف می کند. می لرزد. صداش، دستانش، کل تن اش. دستانش را جلو ی سینه جمع کرده. آفتابِ ظهر خیلی گرمه. بغض اش می ترکد. گریه. گریه. گریه می کند از اعماق وجود. وحشت زده است و شوکه. سرباز آب یخ می آورد. بسیجی نگاهش می کند. گریه اش را نمی تواند کنترل کند. نمی تواند درست بایستد. یک قلوپ آب یخ. یک نفسِ عمیق. حالش داره بهم می خوره از آدم ها. بسیجی می گوید آرام باشید، بیاید تو بشینید.
جیغ. نه من نمیام با شما تو اتاق بسته. گریه.
در اتاقشان به روی حیاط را باز می کنند. خادم از آن طرف حیاط نزدیک می شود. لاشی.
رئیس بسیج میگه پیگیری می شود. عذرخواهی می کند. ناباوری.
می خواهد آبِ در لیوان را بریزد به خادم. خودش را آرام می کند. باید بزرگ باشد. قوی باشد. از خادم متنفره. می لرزد.
می روند دفترِ بسیج. تعریف می کند. خادم هم خلاقیت اش را بروز می دهد.
می خواهد شکایت کند. زنگ می زند دوستان اش بیایند. می آیند.
به پلیس زنگ می زند. پلیس می آید. بسیح تعطیل می کند و می خواهد برود.
اما شما برید این فرار نکنه!
می روند کلانتری. از بازار عبور می کنند. اسمِ پلیسی که شکایت نامه را تصویب می کنه، آقای رمضانی است. آدرس خانه را بلد نیست. زنگ می زنه فرشته اش. میره جلوی در کلانتری. دوباره گریه. نمی تونه بیان کنه تجربه اش رو. نفس کم میاره. گریه. صدایش را شنیدند و همراهانش میایند بیرون. نظر می پرسد. شکایت کند یا نه؟
خیلی حرف ها رد و بدل شد. خیلی فضا عجیب بود. نظر خیلی ها را پرسید. بر قر آن دست گذاشت و قسم خورد اما خادم بحانه آورد که وضو ندارد. خادمی که می خواست در مسجد بهش تجاوز کند. دوستش گفت آقای پلیس به خادم به ترکی گفت قسم بخوری زندگی تو به فنا می دی. خادم پیچوندش.
اسم خادم را هم نمی داند. خوبه چون شاید هیچ وقت نمی تونست خاطره اش را کمرنگ کند.
در چشمانِ رمضانی نگاه می کرد و می پرسید اگر دختر خودتون بودم چیکار می کردین؟
یادش می آید که جای دختر خادم هست سنن.. باز گریه. می رود بیرون. افکارِ زیاد. حکم خادم شلاغ می بود. او می خواست برود زندان، شلاغ دوست نداشت. یاد تصمیماتش افتاد.. وقتی ظلمِ بر زن ها را می دید، نی گفت حق زن ها را خواهد گرفت. به خصوص که اولین بار نبود خادم چنین کاری می کرد. سه ساعت از ورودشان به کلانتری گذشت.
رضایت می دهم.
فکر کرد خدا که خیلی کار ها را می بخشد، پس او هم می تواند ببخشد. خدا خودش حساب کتاب دستشه. اگر او شلاغ بخورد، تنبیح ای پوچ و جسمی شده. او نتبیح روحی می خواست شود. شاید با گذشت اش خادم تغییر کند. و شاید گذشتِ دختری که سه ساعت یک کلانتری را روی سرش گذاشته بود، تاثیری بر تماشاچیان داشته باشد.
در رضایت نامه نوشتند که به علت حجابِ اشتباه اش، مورد تعرض پیش آمد. پرسید آیا درست فهمیده. رمضانی تایید کرد. برید. اثر انگشت زد و امضا کرد و رفت.

او فهمید:
اگر این اتفاق برای دختری که در ایران است می افتاد، دختر را مقصر می دانستند و حق اش را بیشتر می خوردند.
در ایران زن هیچ حقی ندارد!

ادامه ی روز را با شنیدن آهنگ گذراند. داغود بود.
روز بعد بازگشت تهران. تمام دو ساعت در اتوبوس و یک ساعت را گریه های مخفی ای می کرد. رسید پیش فرشته و کل وجودش را به شکل اشک بیرون ریخت.

اتفاقِ بد می توانست خیلی خیلی بد تر صورت بگیرد و در این داستان همه چیز در اصل به بهترین حالت ممکن پیش آمد. و خیلی جای شکر دارد.
و او برای پیشرفت اش چنین اتفاقی نیاز داشت. هر چند همچنان وقتی در موردش صحبت می کند می خواهد هر چه زود تر صحبت اش تمام شود و نفس کم می آورد. و همچنان نتوانسته کنار بیاید. و وقتی درست یاد آن خادم می افتد اعصاب اش دوباره بهم می ریزد.
اما اینگونه فهمید که زن ها در ایران هیچ حقی ندارند!

و خواهد جنگید.
آن خادم هم انشاالله تقاص اش را پس دهد.
شاید با نوشتن این داستان بهتر با ماجرا کنار بیاید.

بدرود.

پ.ن.: در این داستان خیلی از جزئیات حذف شدند و مقدارِ چیغ ها و حرف ها کاسته شده و حدِ ترس و وحشتی دخترانه. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۱۲
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی