روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

سلام!
از روحانی و جهانگیری و خانم ابتکار و چند نفر دیگه که شما می شناسید ولی من نه، عکس گرفتم. یه کارگردانی هم دیدم که دستیارش همش استاد صدایش می کرد. از این کلمه بدم میاد! بدجور بدم میاد! آخه چیه؟! هی استاد استاد.. طرف اسم داره! به نظرم اینطوری آدم آن فرد را الکی می شناند در آسمان ها. و خیلی غریب میشه ارتباطات.. آدم ها را به اسمشان باید صدا کرد. و یا حتی اسم بهشون داد.. من اون هایی که به دلم نشسته اند را خیلی لذت می برم بهم اسم داده اند. از لغب های معمولی گرفته تا بادوم. شاید یکی از دلنشین ترین اسامی ام بادام بوده. :)
یه فیلم هست که کارگردان اش می کوشد تا بفهمد در هجده سالگی اش چه اتفاقی افتده که او دیگر اصلا یاد ندارد اش. او جز سربازان اسرائیلی بوده که به یه کمپ تو لبنان به گمانم حمله می کنند. یعنی شبانی می روند به کمپ و تمام مردان اش را می کشند. الکی. الکی این همه آدم را می کشند. خلاصه. آخر فیلم کارگردان می فهمه که آن قدر این اتفاق برایش سنگین بوده، که فراموش اش کرده. او نرفت به کسی تیر بزند اما موشک ها نوری می زدند تا کشنده ها نور داشته باشند.
و می گفت برای او که قبل از به جنگ رفتن، از دوست دخترش جدا شده بود، جنگ نمادی شد از بار عاطفی جدایی اش از دوست دخترش. یعنی انگار جنگ ارتباط مستقیم با شکست عشقی اش داشته.
شاید یکی از دلایل ذوق ام برای زندگی در ایران، او بود. ولی او دلیل ماندنم نبود.
و الآن که در این روز های حیرت انگیز هستم، روز هایی که با حد اقل پانزده هزار نفر که امیدوار اند، در سالن آزادی بودم و بغضم می گرفت، روز هایی که مردم در خیابان ها بحث می کنند و فضا مقداری هم ترس برایم دارد، در این روز های هیجان انگیز و عجیب، او هست و نیست. یاد کارگردان اسرائیلی افتادم دیروز در استادیوم. چون او از سیاست برایم می نوشت و همکلامم بود هنگام کودِتا ی تورکیه و کامیون نیس.
دنیا عجیبه!
انگار من هنوز دارم در خاطراتم از سال گذشته زندگی می کنم.
دیشب علیرضا و تهمینه و فاطمه شام خونه ام بودند. جز بهترین دوستانم در ایران اند که فوق العاده اند!
امیدوارم همیشه باهم این قدر صمیمی، باشیم.
بزرگ تر که شدم، متوجه لطافت مرد ها شدم. احساسی بودن او و نگاه مظلوم اش و لطافتی که در دوستان مذکرم می بینم. خیلی خیلی زیباست! یهو یاد چشمان نازنین و زیبای برادم افتادم. و صدای پدرم که گوش را نوازش می کند. و مامان و صدایش. چه قدر دلتنگ شان هستم. بدیِ عکاسی اینه که لطیفه. نمی شه عکس رو لمس کرد. نمی شه فشرد اش. فقط میشه با دوربین تخلیه انرژی کرد. اما در اصل، هیچ امکانی برای فشار دادن چیزی نیست. و این بد است برای مواقعی همچون الآن که می خواهم تخلیه شوم.
بارون رو دوست داشت. من خیلی هنوز ازش می نویسم. چون مرد نازنینیست یا لا اقل بود. چه قدر راحت بودم باهاش.. هیهات.
یه روز هم رفتم ستاد عکاسی. و با اون دوستم که برایش اونجا رفتم، حس می کنم دیگه صمیمی نیست.. حیفه اما اگه قرار بود بمونه در زندگی ام، اینطوری نمی شد.
دیروز هم که بعد از برنامه ی سالن آزادی با ماشین احمد می رفتیم سمت مرکز شهر، فضای خیلی خاصی بود. این شهر خیلی مواقع زیاد، جادویی می شود، جادوییست! شاید هم سحر می شوم چون اینجا برایم تازه است. و محیط اش فارسی است. و من حس تعلق بهش دارم.
دیشب لذت خسته بودن را تجربه کردم! آن قدر خسته بودم که تا صبح با چراغ روشن خوابم برد. و در اصل، این روز هایم خیلی زیبا اند. زندگی مادر بچه هایم، قبل از آن ها و پدر شان. یعنی مردی را دوباره شدید خواهم دوست داشت و واقعا حس راحتی محض با او خواهم کرد؟ احتمالا :)
من عکاس بزرگی می شوم و امیدوارم وقتی مو هایم سفید شدند، لذت شان را ببرم. و امید وارم بیشتر حتی لذت ببرم. من مدت زیادی خوش بخت بودم اما حسش نمی کردم.. تلاش کردم تا بفهمم طعم دلنشین احساساتم را. قدر شان را می دانم.
امروز ایمیلی از یکی از معلم های صایق ام دریافت کردم که می گفت من حس می کردم تو بیشتر از شش ماه بمانی ایران.
و آقای مویدی چه قدر کمکم می کنه تو این برنامه ها ی عکاسی انتخابات. خیلی لذت بخشه عکاسی از اتفاقات به این بزرگی در کنار آدم هایی که دوستشان داری. واقعا خوش می گذره!
با عکاسی که نمی شناختم به نام بهزاد هم آشنا شدم.. و با مرتضی بیشتر صحبت کردم.. بعد ابراهیم نوروزی و مجید سعیدی و وحید سالمی رو هم می بینم تو برنامه ها، برایم قشنگه. و به خصوص این که بعد از برنامه ها، با فاطمه و علیرضا و تهمینه بشینیم و از اتفاقاتی که امروز افتادند حرف بزنیم.. مثلا با شخصیت و اخلاق خیلی ها در این برنامه ها آدم آشنا می شه. و خیلی لذت بخشه!
اوه پریشب هم با احمد رفتیم بحث کنیم.. بعد رفتیم پارک جمشیدیه. خیلی وقت بود تا دیروقت اینطوری بیرون نبودم و خیلی به من خوش گذشت و لذت بردم!
بدرود.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۲/۲۴
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی