روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

سلام.

تهران باران می بارد. از خودم می پرسم که بهتر می شد از این لحظه استفاده کرد. مثلا می رفتم زیرش. اما نمی روم. می دانم که به زودی تهران دیگر باران نخواهد دید.

خوش حالم که حق رای دارم.
آیا زندانیان هم حق رای دارند؟

دیروز گردهمایی هامیان روحانی بودم.. مامان سهراب هم آمده بود و از ندا حرف زدند و ای کاش گشت ارشاد نباشد و از پیامی روشن.. خیلی خفن هست که من همه این اتفاقات را دارم از نزدیک می بینم و تجربه می کنم. من قسمتی هستم از تاریخ معاصر ایران. صد سال دیگه دنیا چه شکلیست؟

باد باران در خانه ی کوچکم می آید :)

گاه فکر می کنم که شانسی دهم به کسانی که از من خوششان می آید. نمی دونم... فکر می کنم یکی از دوستانم از من خوشش می آید. و منم بدم نمی آید از او، اما در اصل، کسی نیست که من بتوانم با او آینده ام را تصور کنم. کل داستان خوبه حسش برام، اما در اصل هم نه. چون کامل ترین نقص دنیا رو شناختم. و شاید باید خودم را وقف دهم به کمتر از او.. اما این که درستش نیست و راه حل نیست برام. تا صد در صد دلم نخواهد، به نظرم اشتباه می کنم و نباید خودم را وقف دهم.. هه.. بانوش شده مثل شخصیت داستان ها.
دو تا از دوستام یک دوستی دارند به نام پریا.. نازه خیلی! خلاصه، پریا قبلا وبلاگ می نوشت و می گفت که یه روز وبلاگش رو پاک کرده کلا.
من آیا روزی این کار را خواهم کرد؟ و چرا؟

دیروز نتیجه ی خانواده مان چهار ماهه شد. براش تا الآن سه یا چهار تا نامه نوشته ام و دوست دارم این کار را ادامه دهم و همه ی نامه هایش را روزی که بزرگ شد، به او دهم.. یعنی نوزده سال و هشت ماه دیگه. من آن موقع شاید خودم هم مادر شده باشم.. در اصل، این مدت طولانی تر از زمانی هست که من الآن خاطره دارم از زندگی..

دوستام رسیدند تهران و آماده می شوم ببینمشون.. عجب بارانی!‌‌‌ :) محشر است!

ناخن های پایم قرمز اند همچنان و ناخن های دستم مشکی شدند.

راستی! امروز چهلم مامان محیا بودم. هیهات! اولین باری بود که اینگونه سر خاک فردی حضور داشتم.. خیلی تمام مرگ های قطعه ی سی صد بهشت زهرا، تازه بودند. خیلی فضای تازه ای بود برایم.

مردی لایق آینده ی من است که چس نکنه خودشو راجع به مو های بدنم و مو های نزده ی پاهایم. خودم بعد از یک هفته یا دو هفته اعصابم از شان خرد خواهد شد، اما او حق ندارد به من دستور دهد.
مردان کمی اند که لیاقت آینده و زمان و احساساتم را دارند و تا الآن تنهای یک نفر جز آن دسته بوده. باحاله این حس.. خالصی ای که در خودم حس می کنم را دوست دارم :)

بدرود دوست من!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۲/۱۵
بانوش

نظرات (۱)

لایک

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی