روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

... که می روم به سوی سرنوشت.

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۸ ق.ظ

سلام!

ایمیل های زیادی هستند که هیچ وقت جواب نداده ام. ولی به نویسندگانشان فکر می کنم و دوست دارم که جوابی دهم.
و این روز ها حس می کنم که نیاز به معاشرت بیشتر با افرادی خارج از حرفه ام دارم.

و تصاویرم بی احساس و با فاصله ی زیادی هستند. سه روزِ کاری گذشته رو در مدرسه ی نابینایان سپری کردم و امروز هم باید می رفتم، اما نخواستم و ترجیح دادم مثل دوران مدرسه و دو سالِ گذشته دانشگاه، بپیچانم اش.
وقتی الآن در آشپزخانه صبجانه ام را آماده می کردم، پی بردم که من در یک بحران بودم و هستم. همین که درسم را جدی نمی گرفتم هیچ وقت. و با جوی که مرا گرفته، احساساتی حرف می زدم. هم اتاقی هایم در خوابگاه دختردایی هفته ی گذشته، می گفتند که من حرف نمی زنم، صحبت می کنم. حس خوبی داشت حرفشون برام.
الآن گربه ای را بر دیوار حیاط صاحب خانه ام می بینم.. یادم افتاد که من دیروز جفت گیری دو گربه را نیز دیدم. 

رفتم کلم برکلی های آماده را در آوردم از قابلمه و هویج رو کذاشتم آب پز شود.
و دارم آهنگ «جا مانده» از فرجام را می شنوم. فرجام رو تو هلند یه کوتاه دیدم. و اون موقع او و موسیقی اش نمی شناختم. 
یاد سفرم به هلند افتادم. سفر خوبی بود خیلی. پارسال، فردا برمیگشتم از سفر ایرانم به خانه مان. و سه ماه پیش فردا، قطع ارتباط کردیم. خیلی عجیبه کلا برام هنوز. اینکه نیز منو از اینستاگرام اش حذف نکرده. هوم. در اصل من با مرور خاطرات فقط به خودم لطمه می زنم و بس. و نمی دونم که چرا خیلی اوقات که نیاز بود باشه، نبود. شاید واقعا دلش نمی خواست. وقتی آدم سِمَتِ خاصی در زندگی کسی پیدا می کنه، تصور بر این است که آن طرف هم در اوقاتی که باید باشد، باشد. مثل وقتی که پر انرژی بعد از اولین مصاحبه ام با خبرگزاری بودم و می خواستم براش تعریف کنم. ولی نخواست. خلاصه که بانوش باید لطمه های کمتری به خودش بزند.
و بانوش باید مطالعه ی خیلی بیشتری داشته باشد و بکوشد تا موفق شود و زندگی اش را جدی بگیرد. بانوش می خواهد!
و داره عید میشه. پارسال این موقع کلا خیلی حالم خوب بود و پر از احساس بودم. الآن میام تو خانه ام و احساستم را حضم می کنم. و اینجا نمی شود همیشه رقصید و دوید و پرید. اینجا باید مراقبِ نگاه مردم و نگران تاثیرات رفتار بیماران جنسی بود. 
و مو هایم خیلی خیلی کمپشت شده اند. و این برایم غم انگیزه. و می خواهم مو هایم را کوتاه کنم! مثلا یک چتری بزنم.
و من اشتباهات زیادی کرده ام. که البته از آن ها آموخته ام و اگر مرتکب شان نمی شدم، الآن نمی دانستم چه اشتباهاتی کرده ام. و نکته ی مقداری منفی اینه که هنوز از این اخلاقی که اشتباهات را می آفریند، فاصله نگرفته ام. در اصل نمی دانم به کی می توانم اعتماد کنم و به کی نه. برای همه همه چیز را می گویم. البته یاد گرفته ام که سکوت وقتی بکنم، اطلاعات بیش از نیاز هم به کسی نمی دهم. و پنجشنبه بود که منتظر تاکسی بودم و مردی سر حرف را باز کرد (اول خواستم بنویسم صحبت، ولی حرف بهتره) و ازم پرسید کجا میشینم. قبلا اگه بود، جوابش را می دادم اما گفتم که اهمیتی نداره و حتی می خواست پول تاکسی منو حساب کنه که تاکید کردم نیازی نیست و بعد که ضایع نشه، گفت که حساب نمی خواستم بکنم، مگه علافم. باشه.
من اگه درون یک بحران نبودم، بیشتر و بهتر/احساسی تر عکس می گرفتم. و طوری شده در این لحظه که حالم از عکس هایم دارد بهم می خورد. 
من در بحران هستم چون فقط می خواهم بروم و بلد نیستم در آمد کسب کنم. و این بحران چیز عجیبیست. 
یک خبرنگار نباید فحش دهد، ولی من داده ام. و یک خبرنگار باید حد و مرز تایین کند و یک خبرنگار سوالاتِ هیجان انگیز می پرسد. من فقط می شنوم که آدم ها چه برای گفتن به من دارند. و لبخند می زنم و از زندگی خودم برایشان می گویم. من با آدم ها روحم را تبادل می کنم، اما خبرنگار نیستم. و چرا اصلا این قدر باز رفتار می کنم با همه کس و همه چیز؟ 
اخیر دیگه کمتر چیز های خیلی خصوصی ام را در اینستاگرام می نویسم. و خیلی خیلی از متن هایم را پاک می کنم پس از نوشتن. بیشتر دیگر برای خودم در تلگرام می نویسم.
و من دارم بیست و یک ساله می شوم! فاک.
و انکار چرا، هنوز خیلی اوقات دلم براش تنگ میشه. 
و سکوت چرا، هنوز دارم دیوانه می شوم از این همه سوال در باره ی زندگی.
و رکود چرا؟ باید سفر کنم!
و به عارف زنگ می زنم که سایتشان را ترجمه کنم! من نیاز به پول دارم. پس باید کار کنم.
و ای بانوش، خودت را نباز!!!!!! باشه عزیزم؟ خودت را نباز دیگه! نباز خودت را شیرینِ عزیز من!

هر سال قبل از تولدم عجیب میشه حالم. من نمی خواهم سنم بالا رود. با یک عالمه پیشرفتی که در روانکاوی داشتم، هنوز بار ها پرتاب می شم به سه سال پیشم که نمی خواستم سنم بالا رود. 
می خواهم برقصم، می خواهم رها باشم. می خواهم باد مرا با خود ببرد. ولی زندانی هستم در ناتوانی هایم.
و حالم از خیلی چیز ها دارد بهم می خورد. من زندگی را نمی فهمم و این مرا اذیت می کند.

بابام زنگ زده و با آن ها صحبت کنم و بروم دوش بگیرم و سپس می روم خبرگزاری. 
و شاید اعصابم خرد است چون خانم آتشنشان خیلی سخت به نظرم رسید. سخت و خیلی سرد. ولی! لذت تجربه کردم در مدرسه نابینایان. من نمی دانستم چگونه رفتار باید کنم و اکنون این را آموختم و تجربه های خوبی داشتم. بهتر است اگر عکس هایم هم خوب می بودند، اما باید بتوانم خودم را راضی کنم دوباره. اه.

بدرود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۱۵
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی