روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

علی کوچیکه محو تماشاش شده بود.

دوشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۲۲ ق.ظ

سلام.

چهارشنبه ی هفته ی گذشته دیدم اش و بعد از چهارده ماه، همچنان تماشا کردن اش برایم لذت داشت. چشمانش و صدایش و کنار هم بودن مان. ولی راجع به همه چیز صحبت کردیم به جز خودمون. برای همین تو چت هامون این موضوع رو وسط کشیدم. و نه می تونیم جدی تر شویم و نه دل بکنیم. چون من برمیگردم پنج هزار کیلومتر آن طرف تر و فاصله همه چیز را نابود خواهد کرد. دوری از ایران سختی های زیادی داره ولی شاید بزرگ ترین مشکلی که در بیست و یک سالگی برایم ایجاد کرده، این بوده که من و او، خودمان را از ترس لطمه های ممکن، از کنار هم بودن محروم می کنیم. به اجبار شرایط هیچ وقت نمی تونیم کنار هم باشیم. نه قطع رابطه می کنیم، نه جدی تر میشیم.

شاید ما مهاجرت می کنیم که فراموش کنیم. اما مگر می شود فراموش کرد؟

تمنا می گفت از روی عشق ازدواج کرده و حالا داره مهاجرت می کنه که ازش جدا نشود. بعد گریه اش کرفت.
در اصل سعادت است تجربه ی عشق، اما چرا این قدر درد با خود دارد؟

فرق من و او در این است که من راحت دلم را می زنم به دریا. او نمی خواهد من لطمه ببینم.

و خوش حالم که فردا شب مامانم میرسه ایران. آرامم می کند.

واقعا دوستش دارم. ولی خوب نمیشه دیگه. هیچ وقت تا الآن، این قدر برای این داستان گریه نکرده بودم. چون بی دفاعم. هر چه شود و هر چه بخواهم، من یک ماه و نیم دیگه اینجا را ترک خواهم کرد. در عین حال که در بهترین سال زندگیم هستم، درد های زیادی در این یک ماه و نیم آخر خواهم کشید و می کشم. منطق میگه رها کنیم هم را، و دل مظلومانه می رود در دشتی تا تنهایی اشک بریزد.

هیچ وقت مثل الآن به خاطر دلبستگی هایم غمگین نبوده ام.

نمی خوام صبح کنار مردی بیدار شوم که پدر بچه هایم است ولی عاشق اش نیستم. یک ربع وقت دارم تا اسمم را آموزشگاه رانندگی ثبت کنم. برم این کار را انجام دهم. با این که در یک ربع نمی رسم آنجا. اما تلاشم را باید کنم.

ولی تصمیم ام را عوض کردم. فردا میرم. هنوز دوش نگرفته ام. و خیلی کثیف ام. تازه عکسی هم می خواهم بگذارم اینستا گرام.

{ شاید که از طایفه جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود } 

هیچ وقت این قدر تلخ نبود رفتن از ایران. بری تا فراموش اش کنی. هیچ وقت این قدر مسخره نبود رفتن از ایران. و ای کاش زندگی ساده تر و آسان تر بود. فاظمه دیشب میگفت که برای پیشرفت تو کار، نباید هاشیه داشت. فاطمه او را هاشیه نامید. ولی هاشیه نیست. می شد با او در کار قوی شد. اما پس من می کوشم تا مستقل، خیلی خیلی قوی شوم در کارم. یک روز در مصاحبه ای از مردی که در بیست سالگی دوستش داشتم شاید بگم. شاید هم این راز من باشه. رازِِ علتِ احساسی بودن تصاویرم. باید رفت. باید رها کرد. چون رابطه رو نمیشه ثابت نگه داشت از پنج هزار کیلومتر فاصله. با این که بعضی ها می تونن. لابد جنم اش رو دارن. جنمی که شاید منم داشتم ولی ما نداریم اش.

راستی، آخر هفته تا دیروز صبح اردبیل بودم. از شهر چیزی ندیدم، ولی در کنار دوستام و فامیلشون، بهم خوش گذشت.

بدرود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۰۲
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی