روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

۱۳ ساحل

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۴۸ ب.ظ

سلام.

امشب خیلی ناگهان ذهنم باز درگیر چیز هاییست که نمی دانم.

امروز خیلی دوست داشتم که در دفترچه ام بنویسم.. یا دیروز حتی. و امروز در کافه رومنس مردی را دیدم که تایپ می کرد در لپتاپ اش و دلم هوس کرد بسیار.

خوب.

از طرفی درگیر عشقی بی سر انجام هستم و از طرفی دیگر مقابل گذر عمر و انسان های اطرافم. درگیر ترس هایم و رفتن خود.

و هشت ماه دوندگی کردم که از آتش نشان های زن عکس بگیرم و آخر مسئول جدید حراست با لبخند ژکندی که با نگاه به پرونده ام می اندازد، می گوید نمی توانی عکس بگیری. خیلی راحت. منم پیش خودم گفتم وقتی این ها قدرم را نمی دانند، چرا خودم را برایشان جر دهم؟

امشب با احمد آهنگی را کشف کردم که ترجمه اسمش این است که سر من یک جنگل است.

در ساندکلاود هم یکی رو پیدا کرده ام با آی دی یغما که mash up های بسیار جذابی را به اشتراک می گذارد.

موسیقی چه قدر روی من می تواند تاثیر بگذارد… هیهات.

و فردا گویا پرستار جدیدی برای مادر بزرگم می آید که تعریف هایی که در مورد اش شنیدم او را اصلا نمی گذارد بپذیرمش. میبینیم… اگه عنبازی کنه، بهش رک میگم. این خونه حرمت داره!

حرمت. کلمه ی سنگینی در زبان فارسی.

در اصل شاید تصمیم دارم که دیگه از مردان فاصله بگیرم. با دوستانم و خانواده ام خوش بگذرانم و سفر کنم و کار کنم. و شاید در کارم موفق شوم.. و رها کنم این داستان ها را. چه کنم وقتی نمی خواهد. نمی تونم روش حساب کنم و طوریه که انگار تقسیر منه که نمیشه. انگار خواستِ من بوده که دوستش بدارم. من خواستم نباشم و فاصله نگذار باهاش صمیمی تر شوم. انگار تقسیر منه. و او خود را می کند قهرمان داستان که نمی خواهد من لطمه ببینم. رهایش کن، بانوش!

امروز با هایی هم که حس کردم را دوست نداشتم. بوی زننده ی رطوبت خانه در زمستان در مشامم است و اصلا لذت نمی برم ازش. که گاه حس می کنم این بود در وجود خودم هست که با تغییر محیطم از بین نمیره.

مسیرِ نارمک تا میدان فردوسی را دوست دارم و امروز حتی تو بی آر تی او جلو تونستم بشینم که می تونی از شیشه ی جلوی ماشین همه جا را تماشا کنی.

من چه تقسیری داشتم آخه؟!

رها کن، بانوش.

چند روز پیش که گفت می تونه مثل همه ی پسر های دیگه با من تو این مدت باقی مانده خوش بگذرونه و کلی خاطره ی خوش شکل دهیم، ولی این کار رو نمی کنه چون احساساتم برایش مسئولیت دارند؛ و قبل اش که گفت ما دوریم و فاصله همه چیز را نابود خواهد کرد؛ و پریشب که گفت نمی خواد منو درگیر بلاتکلیفی هایش کند.. فردای اون روز که گفت مسئولیت داره، تمام روز گریه کردم. انگار به سوگواری عزیزی که مرده پرداختم. چرا که هیچ کاری از دستم بر نمی آید. رهایش کن، بانوش!

هر دفعه درد می کشم انگار عادت نکرده ام به درد ها.

مامانم هم اومده ایران. خوبه بودنش.

از طرفی فکر می کنم جذاب است فرار از احساسات و آدم ها کنم و از طرفی دیگر دوست دارم کنار عزیزانم باشم.

سفر باید کرد و فراموش. یا لا اقل خودتو بزنی به بی خیالی.

نمی خواهم به مردان دل ببندم. 

و می خواهم خفن شوم تو کارم!!! میشم! میشم! میشم! میشه!!!

بعدم مگه این همه آدم رابطه با وجود فاصله ها ندارند؟! والله.

سر من یک جنگل است. و ۱۳ تا ساحل نیاز هست بگردی تا یکی شان خالی باشد. آهنگ ۱۳ ساحل از لانا دل ری رو گوش دهید!

ساعت از دو ی بامداد گذشت و من الکی بیدارم. امشب عکس ادیت می کنم و موسیقی می شنوم تا خوابم ببرد ناگهان. 

بدرود!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۱۱
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی