روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

خانه ی خاله و تامین نیاز به کیفیت

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ب.ظ

سلام!

خانه خاله ام آمده ام از دیشب. و چندی پیش ده روز شمال بودم و ریه هایم را تمیز کردم و روحم را آرام کردم. با بادِ کم نمک خزر بر پوستم. و ایستادن در جنگل، به یاد جایی که در آن بزرگ شده ام.
خیلی گاه دلتنگ خانه مان می شوم.
من سه ماه هست ایرانم.
و امروز فکر کردم که چه بد است وقتی افرادی سال ها زندانی می شوند. همین سه ماه که هیچ اند در مقابل پنج یا ده یا بیست سال، با این که مثل برق گذشتند، اما باز هم فکر مرا درگیر خود کرده اند. که سه ماه از عمرم را در محیطی جدید و ریشه ای سپری کردم. من آزاد هستم و در رفاه، اگر زنداد بودم چگونه قرار بود باشد؟! زندان و اعدام و شکنجه و جنگ چیز های وحشتناکی اند!

هنوز آزادم.
و احتمالا بیشتر از تنها یک ترم می مانم. حال می کنم واسه خودم.
اما: از شمال که برگشتم پایتخت به خودم گفتم که دیگه بازی شادی تمام اند و باید، یعنی می خواهم که کار کنم و پیش ببرم ایده هایم را. و نگاه کنم و پیشرفت کنم.
امروز یک اتفاق خوبی که افتاد، دیدن یک آشنای وبلاگی بود که خیلی دیدارمون بهم خوش گذشت.
و هوای تهران.. سرد شده!
در اینستاگرام پرسه می زدم و به پیامی رسیدم از سیزده ماه پیش ام که از هوای سرد نالیده بودم. و قبل از شمال و هین شمال (چرا که هوای کنار دریا بر خلاف تصور ام خیلی سرد نبود) دلم لک زده بود برای هوای سرد! موجود عجیبیه انسان!

خودم رو دوست دارم. چون حس می کنم به آدم ها می توانم عشق ببخشم و آن ها متوجه احساسات خالص ام می شوند. و این خوش حالم می کنه. چند روز دیگه می خوام بیسکوییت های کریسمسی درست کنم.. تا وقتی خانه مان را ترک نمی کردم، نمی فهمیدم در اصل چه قدر آن جا برایم مهم است و دوستش دارم. گاه می ترسم. از از دست دادن هویتم.. از اینکه اروپایی بودنم را از دست دهم. اما این ترس الکی است. شاید چون تو جامعه ی ایرانی خارج یه ارزش هست. و می ترسم اگر خیلی ایرانی شوم، بی ارزش باشم. شاید.
امروز یک مستند دیدم در مورد افسردگی که در آن از یک دختر بیست و پنج ساله که برای باز صحبت کردن اش در مورد بیماری اش در یوتوب شهرت پیدا کرده نیز مصاحبه کرده بودند و یک سال همراهی اش کرده بودند. می گفت وقتی می افتد در گودال های افسردگی هیچی حس نمی کنه و چیزی یادش نمی مونه و فقط هست و تاریکه و هیچ احساسی نداره. و پس از این فاز ها، ناگها وجودش پر میشه از احساس. خالص و زیاد! تمام احساساتی که مدتی نبودند ناگهان در او فوران می زنند. افسردگی من خیلی خفیفه، ولی هست. تو فیلم می گفتند که از بین نمی ره ولی آدم می تواند یاد بگیرد چگونه با آن زندگی کند و جلو ی پیشروی اش را بگیرد. 

یک عکس برای اینستاگرام ادیت کردم و خوابم میاد دیگه.
قیمت بلیت را هم چک کردم.. و شاید این قدر ولخرجی نباید بکنم. و بی خیال سر زدن به خانه بشم.

در کل ولی راضی ام از زندگیم. با تمام حس های تاریک که گاه میان سراغم. که گاه به حق میان سراغم. شاید اختار های وجدانم اند. شاید هم تنها تاریکی. هرچی. در مجموع اما خوبم و با زنانگی ام آشنا می شوم و زندگی می کنم.

بدرود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۰۳
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی