روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

«غیر خنده سر لو شیون نخواسی ناهی نای»

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۲ ب.ظ

سلام.

روزی پر انرژی را آغاز کردم که اکنون بسی غرق شدم در خاطرات و فکر.
دیشب از کویر مصر بازگشتم و سفر خوبی داشتم. با جادو ی سفر ای که بین همسفرانم و من بود. و رقص هایی که کردم. و مکالمه ام با آقای حیدری.
یک دکلمه انگلیسی دارم می شنوم که به نظر تاریکه بسی. تاریکی ای که امید بخش قراره باشه. از یک پرنده ی آبی می گوید در دلش. 
آن هایی که می روند، چطوری دل می کَنند؟ این برایم سؤاله!
دیروز فاطمه بهم گفت که آن ور را نباید از دست دهم. چرا باید این قدر محتاط باشم؟!
می خواهم یاد بگیرم رها باشم. رها ی رها ی رها! چون این خودش یک هنر است.

_____________

شاهین از مادر خواند و به نظر من مرد خیلی بزرگیست. و آیدا شاه قاسمی صدایش طوریست که من صدای فرشتگان را تصور می کنم.

« تو غنچه بهاریی خوشبو و خوشرنگ ناهی نایی
عطر و بوت عالم گیره من بی تو دلتنگ ناهی نایی
میدم عشق و صفا من ریت ایخندس ناهی نایی
هر خاری ره من پام دلم ایلرزس ناهی نایی
دی نایی ناهی دی ناهی ناهی ناهی ناهی نایی
دی ناهی ناهی نایی جون دی ناهی نایی»

می دانی چیست؟ من نمی فهمم. نمی فهمم ارزش جان هایی که دانه دانه حذف می شوند و احساسات را. این که من احساس دارم، عشق دارم.. نمی فهمم. همه اش به یک چیز کوچک بند است: جان.
نمی فهمم که چطور من در بدن زنی شکل گرفته ام و او مادر شدن را باری دوم تجربه کرد. به نظرم حاملگی و مادر شدن یکی از عجیب ترین و زیبا ترین اتفاقات زنانگی هستند. و یک روز افرادی که به تو زندگی بخشیدند دیگر نیستند. و این یکی از تلخ ترین اتفاقات انسان بودن است. و دانه دانه می روند. و تو نیز فراموش می شوی. که این نیز تلخ است. و بیمار می شوی و سلامتی ات را نیز آرام آرام، دنیا از تو می گیرد. و پوف. یهو تاریکی. 
دنیا خیلی عجیب است.
و حس می کنم که تمایل دارم به خواندن مایا ادامه دهم و کشانده شوم در دنیای گودر.
نامه و کارت پستال هم می خواهم بنویسم برای این و آن. 
خیلی اوقات که خالم خوب است، می ترسم از تاریکی هایی که تسخیرم خواهند کرد.
و می دانی دیشب چه دیدم؟ دیشب در استراحت گاهی نزدیک قم رفتم به 17 سال پیش. یک پارک تاریک بود. مثل وقتی که می رفتیم انزلی با آقاجان اینا.
زندگی عجیبه. خیلی عجیب.
بدرود.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۲
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی