روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

«درخت ها باز هم قد می کشند، حتی تو سایه ی تبر»

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۶ ب.ظ
سلام.
هوای پاییزی خیلی جذاب است!
خوش حالم که دارم در ایران زندگی می کنم. و باید کم تر حرص بزنم که جا های دیگه ی جهان را ببینم. اینجا رو باید اول کشف کرد! و پاییز اش زیباست. خنکی اش را خیلی دوست دارم. و تا چشم به هم بزنم پاییز تمام شده.. پاییزی که یک ساله راجع به یهو اومدنش و جمشید و آسایشگاه می شنیدم. و بهار رو بهش نسبط دادم. پاییز یهو میاد، تو یه روز؛ مثل بهار و بقیه. 
از روز مرگی ام بنویسم چیزی ندارم چون می گذره و نمی فهمم چه می کنم. یه سفر چند روز پیش رفتم. خرم آباد و کرمانشاه و نوش آباد و کاشان و نیاسر. و خیلی خوب بود! چون دیگه من برادرزاده فلانی یا دختر عمه یا نوه ی کسی نبودم. بلکه خودم بودم. و نیاز داشتم حس کنم خودم کسی هستم. البته خیلی سیاهی دیدم در این چند روز به خاطر تاسوعا و عاشورا و تعزیه های نوش آباد. همه سیاه پوش و گریان بودند. طوری شده که تو تهران رنگ های روشن می پوشم و حتی آرایش می کنم گاها. آخه خودم هم در سفر فقط لباس مشکی همراه داشتم.
هنوز مرد بیست روز جوان تر را ندیده ام. و احتمالش خیلی زیاده که اصلا هم رو نبینیم. پس رها باید باشم. و رهایی قشنگی های زیادی داره. مثل اوج گرفتن اش.
خانه کوچک زیر زمینی ام را نیز دوست دارم و پس از چسباندن نقشه ی جهان بر دیوار ام خیلی دلچسب شده. 
دیگه که بسی مریض شده ام. یا سرما خردگی یا آنفلانزا.
فردا صبح حتما باید یه داستان عکاسی کنم در مورد «ورزش همگانی». برای خبرگذاری برنا شروع به کار کردم. و دنبالشم برای ایرنا هم پروژه انجام دهم. امیدوارم رشد کنم!
خیلی خواب آلود هستم.. 
بسی دیگر می روم پست برای فرستادن کارت پستال.
و باید وارد اجتماع کنم خودم را تا نپوسم در خودم. 
دیروز به این فکر کردم که مشکل نفس کشیدنم چیزیست روحی. جالبه چه قدر همه چیز به هم مرتبط هست. ولی فعلا که روانکاوی نمی رم. این نتیجه جدید بسی اندوه گینم کرد. چرا که نشان داده شد به خودم که هنوز نمی توانم رها باشم. 
همیناست این روز ها.
دارم آهنگ های رضا یزدانی گوش می دهم، با خواب آلودگی سر و کله می زنم و سعی می کنم نفس عمیق بکشم. 
امروز ناهار جذابی هم درست کرده بودم برای خودم. سیبزمینی و لبو و تخم مرق، آب پز با ماست و خیار.
شاید یک سر هم برم پیش مادر پدر بزرگم. بلی. این کار خوبه.
بدرود.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۲۸
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی