روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

یک هفته تهرانِ یک طرفه

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۵۷ ب.ظ

سلام!

یک هفته است که ایرانم. شنبه ی گذشته رسیدم.
با این که پشیمانی درونمه که کاش در تصور رویایی از تهران می ماندم، ولی در این سفر فهمیدم که از تهران بدم می آید. زندگی در اینجا خیلی سخته. و شهر خیلی خیلی بزرگه. لا اقل برای من که با وسایل نقلیه عمومی حرکت می کنم، این نکته خیلی اذیت کننده است. خیلی. و اما.. اینجا حس حقارت میده به آدم.

ایران، تهران.. عجیبه!

و حجاب اجباری خیلی اذیت کننده است.
و مردانِ کمبود دار و حریس و هیز.

«اینگونه بی تو ببین، چنگ بر آسمان می زنم بی محابا.»

ما ها خسته ایم خیلی اینجا.

و پر است دورم از عشقِ بی دلیل و خالص فامیلی.
بابایی امروز انگاری دستش برید. و چسب زخمش را میبینم.
طورِ خاصیست دیدن آدم هایی که دلیل بودن من هستند. و فکر می کنم به زندگی شان. و زندگی خودم. و عشق. عشق خیلی زیباست و خالص. انسان بودن خالصه.

چندی پیش مردِ بیست روز جوان تر از من آدرسِ اینجا را ازم گرفت. هِلٌو مای فِرند.
و تهران وحشیست و درنده. از بیرون که تماشاش می کنی، قند در دلت آب می کند. اما وقتی حد اقل یک ساعت و نیم در راه باشی، دلت می شکنه.

«اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان می زنم بی محابا.»

چهارشنبه، عروسیِ هدی است! هدی دختر خاله ام است که هامی منه و از دوران نو جوانی خیلی به او علاقه مندم و باهاش درد دل می کنم.
بعد از آن، خواهرم به رسمیت وارد خانواده مان می شود.
مقداری غم ام میگیره زندگی های اینجا را تماشا می کنم.

اینترنتمان را هم می خواهند ملی کنند. یعنی آزادی بیان خیلی خیلی کمتر خواهد شد. این تاسف آوره.
سیاست البته بازیِ عجیبه. 


حدود پنج ساعت از جمله ی قبل می گذرد. ما رفتیم بنگاه، صاحب ملک همراه افرادی که به عنوان صاحب خانه می شناختم، نبود. قرار افتاد فردا، بعد از یک عالمه معطلی. شب رفتیم خانه آقاجان و راجع به داستان هزار باره بحث کردیم. و بحث کردیم. و بحث کردیم.
عموم که بیدار شد و به ما پیوست، یادش افتاد اتاقی خالی بالای خانه ی معلم کلاس اول اش هست. بدون حمام. با توالت فرنگی ای نا راحت. رفتیم شبانه آن را دیدیم. و بد نبود. یعنی خود اتاق متوسط بود. اما ساختمانش دوست داشتنی بود. اتاق کاغذ دیواری ای صورتی دارد.. که خیلی باحال نیست. اما پنجره ام به پشت بام باز می شود. و می توانم ساعت ها آنجا بنشینم. و خیلی این جذاب است برایم! اما مرکز شهر دیگه نیست. و آمارم گرفته می شود. و ترجیح ام بود در مرکز شهر زندگی کنم. خیلی از نزدیکِ زیاد به فامیل بودن، لذت نمی برم. فردا می روم دوباره خانه های مرکز شهر را ببینم. و نکته این است که نمی خواهم زیر دین عمویم بروم. نمی خواهم. نمی خواهم تا آخر عمر او یا من بشنوم که گر او نبود من خانی نمی داشتم. و... نمی دونم. اصلا نمی دونم. فامیلم با من فرق دارند. و در اصل شاید تنها هدی مرا خالصانه بشناسد و بفهمد. خسته کننده است خودم را مدام به این و آن بشناسانم.

نمی دانم.

«اینگونه بی تو ببین، چنگ بر آسمان می زنم بی محابا.»

بدرود. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۰۷
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی