روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

شکلات بادام دار

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۱۹ ب.ظ

سلام!

پسر مردم کیست؟
او پدیده ایست، بود، که همان طور که اسمش می فهماند به ما، مال مردم است. نوعی مضلومیت در این هویت نهفته زیرا به خودش در نامگذاری اش توجهی نشده.
گاها پسری که مال مردم است وارد زندگی مان می شود و تاثیری بر ما می گذارد که حتی شهر او را یاد مان می اندازد با اسم خیابان ها و مغازه هایش. آهنگ ها و دکلمه ها و نقل قول از آنها مرور می شوند.
«زندگی هنوز خوشگلیاشو داره.»
یه طوری بود، وقتی نمی تونستم دیگه چیز های اینستاگرام را برایش بفرستم وقتی اینستاگرام اش را پاک کرد. در اصل جایی که از آن همه چیز شروع شد.
امروز نیز همانطور یه طوری بود وقتی آهنگ جدیدی یافتم و نمی توانستم برایش بفرستم چون دیشب تلگرام اش را پاک کرد. و شاید اگر پاک نمی کرد هم از دستم ناراحت می شد که برایش چیزی فرستادم.
از دیروز زده به سرم بروم سفر. عروسم گفته شاید آخر هفته برویم شمال. پدر بزرگم هم از اصفهان رفتن حرف زده. دلم کوه های خنک و مه آلود می خواهم و رنگ سبز اطرافم. و شاید تنها سفر کنم. هر چند شجاعتم خاموش است درونم.

و چند روزیست نگرانی درانم افتاده که عکاسی دیگر بلد نباشم.
دیروز نیز به این فکر کردم که چرا ما وقتی ناراحتیم می نویسیم؟ خیلی از وبلاگ ها اصلا کل جَوِشان افسرده است. و این موضوع، با وجود اینکه خودم تغییری برای بهبودی اش ایجاد نمی کنم، اذیتم می کنه. 

پسر مردمی که بیست روز از من کوجک تر بود دیروز رفت. هنوز امید دارم که شرایط تغییر کنه، ولی طوری که به نظر من می آید، تغییری نخواهد بود. واضح بود دیروز. انگار حرفی دیگر نمانده بود.. هر چند کتاب ها حرف هست همیشه با بعضی ها.

«سرم گرم نوازش های اون بود که برد و کوچش را ندیدم.»

در اصل مثل ندیدن عمو نوروزه. ننه سرما خوابش برد و ندید آمدن اش را. و وقتی که رفت، یک سال باید تا دیدار دوباره اش صبر کرد.
در اصل دیروز خیلی غمگین بودم. پریشب مامانم برگشت خونمان. و من ماندم. در انتظار کلید آپارتمانِ زیرزمینی ام نزدیک میدان انقلاب.

و این که.. گاها زیاد می نوشتم رها باید بود، رها شد. محو در نقشه و تاریخ. ولی حالا که واقعا قراره رها باشم و محو، دردناکه. این که واقعا من محو شوم، درد ناکه برایم. آدم حرف هایی را می زند که باور کند آنطور نیست. و در واقع تضادِ خواسته هایش را بیان می کند. تا «کــول» باشه شاید.

«ولی ندیدن بهتر از نبودنشه..»

نباید خودم را غرق بطالت کنم. ولی زود خسته می شوم. اما باید قوی بود. و جنگید. و به آرزو ها رسید.
زندگی تلخی هاشو داره. و قشنگیاشو. و پس مزه ی تلخ شکلاتِ بادام دار.

بادوم :)

بدرود.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۸
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی